تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

رنجهای رام یین

(صدایی طنین انداخت)

- این کتاب را یک بار نوشته ام 

آواره ی خون آلود لنگ - گوشهایش را تیز کرد!

-یک بار برای همیشه

برای زمانی نامتناهی

برای خوشبختی آنان

که در وقت نیاز  آن را با صدای بلند بخوانند

برای ستایشگرانم

برای تیمار شوندگانم

و زیبایی آنها که با چشمانم میستایمشان

من هرگز به آنان  وعده دووزخ نداده بودم!

زمانی که انگشتی شکست!

آفریننده ی  او در چشمانش بودم

او را زیر بالهای بزرگ مهرم گرفتم

و به شفایش پرداختم!

گرچه از ترس-او تصویر فرشته ی مرگ را بر بالینش میدید!

و از بیم ناشناخته ای-  فرشتگان درمانگرش را دیوها میپنداشت!

و آنقدر ترسیده بود که رها میکرد -بی اراده - ادرارش را

من خداوندگاری  بودم که در چشمانش آرامش و رزق را آوردم!

او را تیمار و شانه میکردم!

من آن هستم که از ازل تا به ابد خواهم بود

و رستگاری را از آن شما خواهم ساخت !

شریعتی برایتان مقدر نیست  ولی در یافتن خدایگان تعلل نکنید

خداوندگاری - روزی رسان -امنیت پرور و از همه مهمتر ستایشگر زیبایهایتان

جستجو کنید!

آنکه شما را خار کند دیوویست پوستین پوشیده در میان خداوندگاران

به چشم دل نگاه کنیدو غریزه و انتخاب!

من آنم که پایان شما را  از فرشته مرگ ستاندم

تا ترس از رفتن - در آغوش عشقمان باشد !

پس مرا  ستایش کنید!

ای که تو را هزاران سال پیش از میان وحشیها رام کردم!

نه در آن مغز کوچکت

با احساس بزرگت -مرا یاد کن!

که خداوندگارت را هرگز درک نخواهی کرد!

***

صدای رازگوون نجواگرقطع شد!

در میان آن تاریکی - در آن اتاق ناگهانی ی حاضر شده در آن جنگل کاج !

صدای بسته شدن محکم کتابی در اتاق و سپس در جنگل و مغز آن آواره ی زخمی ی بیمار که حضوورش در برابرآن اتاق ناگهانی بود -پیچید !

از پشت دروازه ی مسدود مشبک اتاق ناگهانی ی خاکستری

چشمان سرخ درخشانی  زل زده بود  بر آواره ی استخوانی ی زخمی خشک شده از احساس ابهام!

آواره- چشمانش و دهانش   از قدرت جملات نجوا شده-گشادشده بود

 گویا هنووز به دنبال رسیدن نجوایی دیگردر تیرگی شب میگردید

دهانش  بی صدا چند بار باز شد ودر آخر با زبانی چوب شده نا امیدانه سق سایید!

به زحمت گفت : این کلمات سحر انگیز چیست ؟ تو کیستی که در مغزها سخن میگوویی؟!

و چشمانش تازه ژرفای سرخی تاریک آن چشمان افروخته را کاووید

تلاطم در تاریکی رخ داد- در اتاق ناگهانی - پشت دروازه ی مشبک صدای غرشهای ممتد می آمد!

و نجوا در محیط  به ناگه چو تیری رها شد!

- ((  در معبد اوست که زندگیم جریان دارد

دوور از تمام مصائب جهان تو -ای بینوای بی خداوندگار!

خوشا بحال کسانیکه  که خداوندگاران پربرکت دارند.

خداوندگارانی با معبدهای بزرگ و معجزات درخشان

و رزق و روزی و آرامش))

ولگرد گفت:من  که خداوندگاری را نیفته ام

و زخمهایش را مالید - بدنش را خاراند

و ادامه داد

نه برکتی در زندگی دارم نه سلامتی

میبینی !

چشمانم از گرسنگی هر روز بیشتر به تیرگی میگراید - سیاه میشود میمیرد !

همه چیز در تار و پود فقرم و زجراجتناب نا پذیرم خلاصه شده است!

تازه از دووزخ گریخته ام - از میان خداوندگاران کشنده و شیاطین  آورنده ی زجر!

به من بگو آیا آن کلمات شگرف را خداوندگارت نگاشته است؟

- من آن را نگاشته ام!

_مگر تو کلام خدایان را میفهمی ؟

_من آن را با جان و دلم احساس کردم و آن را نگاشتم

من منتخب خداوندگارم ((رامم یین)) هستم .دروود بر نامش باد!

_ کتاب رستگاری تو مرا شفا نمیدهد؟ به درگاهت تمنا میکنم -تضرع میکنم !

چشمان اخگر در تاریکی با غمزه - چرخی زد

گفت :من در جایگاه مقدسینم و نمیتوانم جز راه نیکبختی بر تو برکت بیشتری ببخشم!

اما راه را  و آمادگاه کمک را به تو نشان خواهم داد

ولی باز گووی چرا اینگوونه ویرانی؟

آواره گوویی از تکرار کلمات و خاطرات و یا افکار میترسد

بر زمین پخش شد

گفت:

نمیدانم چند شب پیش یا چندین سال پیش بود!

به راهی تاریک و شبانه گم شدم

پشت این جنگلها و خانه ها که در آن سو سمت غرب است

راه - تیره تر و غلیظ تر میشد

تا جایی که در قیرگوون راه بر تاریکی چسبیدم و حرکت برمن دشوار گشت

آرام راه میرفتم ولی به ناگاه  احساس کردم لشی میان نرمی و سختی و بویناک بر زمین در  ته سیاهی بر گامهایم چسبیده است !

و غذا گویی به وفور در نزدیکی است!چرا که  بوی خوشی می آمد!

من پی بوی خوش غذا از چسبناکی تاریکی تن میکندم و آرام و سخت به پیش می رفتم

متوجه صدای صدها سگ شدم که گوویی در نزدیکی -جایی در حال  جنگ بودند

به نا گهان هزاران خورشید سوزان کوچک در اطراف  درخشیدن گرفت

نورهایی فروزان داغ که تاریکی چسبناک را دریده بودو  بر پوست رعشه نمی انداخت

چشمها را کوور میکرد!

هر کس به سمتی فرار میکرد و من در میان غائله ایستاده -خشکیده بودم

نوور - تاریکی را تا کرانه های دوری رانده بود

مادرانی بودند همراه  توله هایشان گرسنه و خسته

سگهایی حامله و ترسان و ضعیف

سگهایی در یک قدمی مرگ

و سگهایی فرو رفته تا انتهای وجود در دردها و بیماری و معلولیت

دو چشم متحرک در کنار پاهایم در کاسه سری می چرخید !

زبانی از آن کاسه سر تکان میخورد !

و تا جایی که باز شد فریاد می زد -فرار کنید!

و خودش گامی بعد له شده بود!

نادانسته از هیچ

گریختم - میدویدم تا به کرانهای چسبناک تاریکی برسم و خود را با افتخار در میان آن غرق کنم !

ولی کرانه ها دیگر چسبناک نبودند -گریزان بودند و نور بر ما چیره گشته بود!

لحظه ای از ترس فلج شدم - گاهی بعد بر تلی از سگهای مرده و توله های نیمه فاسد شده چون دیوانگان با بدنی علیل میدویدم !

گویی کوه جان باختگی را درتلاش برای رسیدن به  قله نجات -دیوانه وار میپیمایم

اما واقعیت آن بود که فقط ترس چیره گشته- هر چه تلاش میکنم بیشتر میلغزم بر دره ی افول حیاتم!

تمام اطرافم دژخیمان و خداوندگاران کشنده با نیزه های تیز دوزخین -بی امان می چرخند !

چنگالهایی آهنین که بر تن کودکان و مادران و پدر ان فرو میکوفتند و آنها را کشان کشان در قفسهای فولادی بر هم می انباشتند !

و از دریچه های کوچک قفسهای پولادین- دژخیمان آنها را بیرون میکشیدند و با سوزنهایی بلند عصاره زجر را بر قلب آنان تزریق می کردند !

نیزه های تیز را بر فراریان نگون بخت پرتاب میکردند تا از فراربرای آنها  افسانه بسازند!

و مرگ به من نزدیکتر رسد بود

چنان بر تنم نیزه ها نشست که صدای دریده شدن روحم را - جانم را و شکستن استخوانهایم را شنیدم!

و ضعف بر من چیره و چیره تر میگشت -شغال مرگ آمد و در کرانه ی تاریکی  ایستاد هر گاه بیشتر نزدیک میشد! بیشتر او را میدیدم!

دژخیمی نزدیک می شد -تن بی جان مرا گرفت و سوزن بلندی درمیان سینه ام فرو کرد! زوزه هایم بی امان بود

چشمانم لحظه ای  در چشمان تهی مرگ که به شکل شغالی غول پیکر آن را  در کرانه ی تاریکی میدیدم قفل شد

دژخیم ناگهان دست نگاه داشت -اتفاقی رخ داده  بود !

دژخیم فریاد زد:((سم)) دستگاه تمام شده!

جوابی آمد: (( اسید )) هست- اسید تزریق کنید!!

سوزن از سینه ام خارج شد- او رفت تا با آن عصاره ی مرگ دیگر-((اسید)) باز گردد

و ناگهان مرا که بر زمین افتاده بودم پنجه ای  از کرانه تاریکی به درون تاریکی چسبناک کشید !

در تاریکی نفهمیدم ولی الان که فکر میکنم - آن شغال مرگ نبود -شغال نجات بخشی بود -شغال زندگی - آن درنده ی مقدس !

اسمش چه بود مکث کرد وگفت :((آنوبیس))!

سپس از ترس به سوراخی در سنگها و صخره ها خزیدم

در آن شب دیگر او را ندیدم

گویی لحظه ای آشکار و محو شده بود!

شعله های سوزانی که از جسدهای کودکان و مادران و پدران برمیخواست  تا فرق سر آسمان را روشن میکرد

شیهه میکشید و میتاخت و نوور خود را با ولعی متجاوزانه تا دهانه ی آن غار تنگ که مرا در خود پنهان کرده بود

پرتاب میکرد !

نمی دانم بعد از چند روز

با خزیدن و سپس لنگ لنگان آمدن تا  به اینجا رسیده ام  و تو را محصور و رازی در این اتاق خاکستری و زندان گوون- چشمانت را میبینم - ای پیام آور!

صدای غرغری از داخل اتاق آمد و چشمان سرخ درخشان نیمه بسته شد

او گفت: سمت راستت را نگاه کن ای آواره -آن نوور را  که میبینی - سوی آن رو - راه نجات آنجاست!

آواره ی زخمی به سمت راستش نگاه کرد -نووری درخشان و آبی - فروزان از میان دری آن سوی درختها میدرخشید گفت: من مرده ام؟

او گفت : نه تو نمرده ای آنجا -نجاتت خواهند داد -به سوی آن نوور برو!

و از میان شکافی که نوور به بیرون میجهد وارد شو!

آواره ی نحیف و زخمی  در برابر اتاقک بر زمین افتاد و آن چشمان سرخ لهیب دار را ستایش و تشکر کرد.

و پرسید: نامت را به من بازگووی  ای ناجی من؟

او گفت: من ((باستت)) هستم !

و در این هنگام خداوندگارش چنگالش را از بلندای آسمان پایین آورد و آواره مبهوت بر زمین به او که تاریک بود در آسمان سیاه زل زده بود

خداوندگار یک چنگالش بر بالای اتاقک گیر کرده  بود  و به نظر میرسید آواره ی نقش بر زمین را که به میان علفها خزیده بود ندیده است !

آواره - خداوندگار باستت  را در آن تاریکی سیاه و غول پیکر میدید.

در چشم بر هم زدنی اتاقک از زمین بلند شد و در میان آسمان در دستان خداوندگار باستت -محو شد

و سنگین با گامهایی بسیار بلند از آواره دوور شد.

آواره ی شکسته نا خودآگاه به سمت آن سوی درختان و در جهت درخشش نوورمایل به آبی - براه افتاد .

***

این قسمت از دفتر خاطرات باستت نقل میشود -پیام آورخدوندگار(( رام یین))

- بعدها در آن کلینیک نوورانی که خانه ی زجرهای بهبودی و سلامتی و طول عمر است !

شنیدم که خداوندگارآیریس آن نجات بخش بزرگ با موهای بلند و طلایی که از سرش روییده است

(که البته این هم فقط خصلت خداوندگاران است که مو فقط از سرشان بلند میروید ) !

که آنجا برای کمک به انواع ما در هیئت رفتگر معبد سلامتی  کار میکند.

(که البته این را نیز از خداوندگار دیگری شنیده بودم) !

و تمام ابزارهای برکت بخشی و سلامتی دهنده به انواع ما را به قدرت دستان عجیب و بزرگ خود

با دستمالی در میان میگیرد -وردی شفا بخش در دل میخواند و آنها را در جایگاه اشیاء مقدس  شفابخش میگذارد!

همان شب که آن سگ سان  آواره و دست و پا شکسته را در برابر جعبه ی روان و راحتیم دیده بودم !

و برای نجاتش از کتاب نجات -رازهای رهایی را خواندم.

آیریس او را  لای در معبد سلامتی (که خداوندگاران به آن کلینیک لقب داده اند)

پیدا میکند و او را به داخل معبد می برد!

آنجا نجات بخش اعظم (که خداوندگاران او را دکترلقب داده اند)

با آن لباس سپید و نورانی !

به خداوندگار آیرس میگووید

آن آواره بسیار مریض است و او نمیتواند او را شفا بخشد

چرا که بیماری او نیاز به قربانی ای به نام ((هزینه)) دارد که از آن قربانی نیز تعداد زیادی نیاز است که آنها در معبد ندارند!

در واقع آن آواره به قربانی کردن بسیار زیاد ((هزینه ))نیاز دارد!

و ((هزینه)) فقط میتواند به وسیله خداوندگار یک حیوان ((که اسم تمام انواع ماست نزد خداوندگاران))

تهیه شود !

و آن آواره - بی خداوندگارست پس ((هزینه)) قابل تهیه و قربانی برای او نیست!

پس آنها نمیتوانند او را شفا دهند !

ولی گفته ها و نجواها آن گوونه که به گووش من رسیده !

حاکی از آن است که الهه آیریس این گوونه حیوانات را شبانگاه با خود به بهشتی غیر قابل بازگشت می برد !

آن شب نیز آیریس آن آواره را در ساعات ژرف شب با خود برده است

ولی پس از آن دیگر کسی ازآن آواره خبری نداشت و من چیزی دیگر از او نشنیدم!

اینجا نوشته دفترچه خاطرات باستت در مورد آن آواره به پایان میرسد.

...

***

این قسمت از دفتر داستانهای روزانه کلینیک ما نوشته آرسن (مغازه دار پت شاپ مستقر در کلینیک) نوشته شده است.

آیریس آن شب ساعت دوازده و نیم نیمه شب از کلینیک دامپزشکی با کارتنی نسبتن متوسط در دستانش خارج میشه!

ساعت یازده شب وقتی از تمیز کردن اتاقهای معاینه و جراحی و سالن فارغ شده بود

آشغالها را که روی هم در خروجی دامپزشکی جمع کرده بود

با انگشتهای خسته و کمی لرزان - کیسه های زباله را به هرکدام از انگشتهایش گیر داد

کشان کشان و به زحمت در خروجی را با پایش نگه داشت بودو از آن رد شده بود و  از حیاط گذشت

تا به در حیاط نیمه باز دامپزشکی که لامپهای مهتابی  بیرون روشنش می کردند رسیده بود

ولی لای در به نظر میرسید  لاشه ی سگی غرق در خون  خشکیده و تازه  -گیر کرده بود!

آیریس یک دستش را کمی سبک کرد و در ورودی آهنی حیات دامپزشکی را که سنگین  بود

به با زور به داخل کشیده بود - تا در حیاط آرام باز شود

سگ-سرش را بلند کرده بود -گوشهایش را تیز کرده بود

و آیریس با تردید او را نگاه کرده بود

و وقتی دید زنده است چیزی شبیه مناجات شکر زیر لب گفته بود

از روی سگ پایش را بلند کرده بود بیرون رفته بود و آشغالها را در آشغال دانی مشبک بیرون گذاشته بود

در آشغالها گشته بود گویا چیزی را جستجو میکرده است

یک کارتن نسبتن متوسط یافته بود و  آن را برداشتخ بود

و به طرف سگ که بی حرکت لای در که حالا باز  شده بود رفته بود

و سگ را که کمی در سایه روشن شب  افتاده بود وارسی کرده بود

دستکشهای تمیزکاری را از بیخ دامنش در آورده دست کرده بود

و سگ را که هیچ واکنشی نداشته جز کمی تکان دادن سر و تلاش برای ایستادنی کوور

به داخل کارتن گذاشته بود

کارتن را بلند کرده  و آن را به داخل دامپزشکی آورده بود

آخرین دکتر که لباس پوشیده بود که  کلینیک را ترک کند

متوجه کارتن و دقت ورود آیریس به سالن شده بود

بیرون آمده  و از آیریس پرسیده بود کارتن چیست؟

آیریس همه چیز را برای دکتر گفته و گفته سگ را احتمالن کسی لای در گذاشته است

یا خودش تا اینجا آمده بوده !

دکتر نگاهی به آیریس کرده و گفته آیریس حیوانات خودشان به دامپزشکی نمی آیند!

آیریس که تازه سگ بدبخت را با جراحات و شکستگیهایش زیر نوور سالن می دیده

دستپاچه به دکتر گفته 

-وای دکتر چی میگی ! این بدبخت و ببینید چه وضعی دارد شاید کسی پول هزینه هاشو نداشته

گذاشتتش دم در ورفته !چمیدونم!

دکتر نگاهی دقیقتر به سگ انداخته بود که از خشکه خونها رنگی زرشکی پیدا کرده بود !

زخمهایش یا باز بوده یا پر از آشغال و چرکی سفید و زرد

استخوان شکسته ی پایش بیرون زده بوده و پنجه اش له شده بوده !

یک چشمش کاسه ی خون بود و نصف پوزه اش به نظر شکسته بوده!

دکتر گفته: امیدی نیست آیریس این خیلی وضعش خرابه

احتمالن داره جون میکنه !

برو تو اتاق شماره دو -یه دارو بیهوشی سگهای بزرگ و سرنگ به هزینه من بر دار و بش تزریق کن

چون از این نژاد سگهای نسبتن کوچیکه و وضعش خرابه  زود تموم میکنه!

آیریس که نمیدونسته چی بگه و وضعیت سگو خیلی وخیم می دیده

و آهی هم در بساط نداشته که خرج یه سگ آواره ی بدبخت بکنه

رفت و داروی بیهوشی رو برداشته و کلش رو توی سرنگ کشیده

درشو گذاشته و کرده  تو جیب لباسش

دکتر دم در داشته خارج میشده به آیریس گفته

-فقط جنازشو دم در نزاره  ببره  با خودش  بندازه  تو آشغالای بیابونیه اونور

آیریس سری به نشانه تایید تکون داده

 لباسشو پوشیده و چراغها رو خاموش کرده و همونجور که گفته بودم

ساعت دوازده و نیم- نیمه شب از کلینیک با اون سگ زخمی توی کارتن خارج شده بوده.

***

(این قسمت از یاداشتهای روزانه ی آیریس نوشته شده است)

...آه خدایا - هنووز یادم  که میاد تنم میلرزه !

سگ بدبخت آنقدر آسیب دیده بود که از در کلینیک که بیرون اومدم و افتادم تو مسیر تا برسم بغل کانال و از اونجا برم خونه

تو تاریکی فک میکردم مرده -آخه هیچ حرکتی نمیکرد!

فقط نزدیک کانال که رسیدم -احساس کردم یه تکونی خورد !

البته از این سگها زیاد دیدم ولی این یکی اصلن معلوم نبود چرا با این همه جراحت زنده مونده !

منم که جایی برا نگاه داشتن و پولی برای مداوای این بنده خداها ندارم

اکثر اوقات اگر خیلی وضعشون خراب نباشه

میبرمشوم میدم آقای بهشتی که همسایمونه- یه پناهگاه دارن برا سگها

ولی این زنده نمیموند !

به کانال که رسیدم کارتونو گذاشتم رو لبه ی کانال

زیر نوور چراغهای اطراف کانال که یه خط در میونم سوخته بود -سعی کردم جنازشو ببینم -فک کردم مرده - ولی نیمه جوون بود !

آروم از کارتن درش آوردم -دهنشو باز میکرد ونگ بزنه ولی صدایی بیرون نمیومد

وضعش از این حرفا خرابتربود

گذاشتمش رو لبه سیمانی

اینجا هوا خنکه بخاطر آب کاناله که میره برا زمینهای زراعی -کانالم پر آب بوداون شب - دریچه ها رو باز کرده بودن

یه چن روزی آخه نه که باروون اومده پشت هم

نگاهش کردم خیلی صدمه دیده بود زنده نمیموند -اگرم کسی بخواد خرجش کنه {{هزینش)) خیلی بالاس !

چاره ای ندارم -اینجا هم هوا خیلی خنکه داره مور مورم میشه

سرنگو از جیبم در آوردم و پوست پس کلشو گرفتم !

سوزن رو فرو کردم تو پوست پشت گردنش و چند سی سی تزریق کرده بودم

که یهو  انگار دردش گرفت -یه جون دومی پیدا کرد با پنجه ش خودش ناگهانی کشید لبه کانال و خودشو انداخت تو کانال آب!

سرنگ دست من مونده بود نصفشم تزریق نکرده بودم

به خودم و این کارم یه فحشی دادم و سرنگ و کارتونم پرت کردم تو کانال !

آب متلاطم بود نه سگه معلوم بود نه کارتن -فقط آب بود و آب خروشان

اون رفته بود ! دیگه تو بیهوشی غرق میشد ! -نمیخواستم اینجور بشه !

سر درد که داشتم بدتر شده بود از این باد خنکی که به پیشونیم میخورد- برگشتم  خونه -اون شب حالم اصلن خوب نبود

یه چیزی خوردم ونگاهی به بچه ها انداختمو رفتم خوابیدم!

***

این قسمت از کتاب رنج های آنوبیس نوشته ی شمن(( رام یین )) نگاشته شده است.

 آن شب را بخاطر دارم که در حالتی از شهوود زیر پل بتونی- پایین دست  کانال -آنجا که آب بسیار آرام و دلپذیر است

بر تلی از آشغالهای جمع شده ی این بشر مزاحم نشسته بودم

زیر نوور قرص نا مشخص ماه و رد اسارت ابرها

سایه ی  پهن پل  نیمی  بر تل زباله و نیمی بر آب تقریبن ساکن کانال پخش شده بود

من بر هرم آشغالهای تیره  ی جمع شده در وسط آب کانال -زیر پل -در سایه و شب -هر دو باهم- مشرف بر مرکز کانال و آبهای بالا دست بودیم

چشمانم بر افقی یو شکل - گشاد شده -خمار شده و لم داده است !

هیچگاه کسی نخواهد دانست که این تل بزرگ آشغال و هرم مانند

دروونش معبدیست که جهان را به انتظار ارواح متروود و متبلور شده ی نوین به انتظار نشسته است

گرچه باستیت - گربه من یک نجیب زاده از نژاد اصیل ایرانیست ولی روح خداوندگار باستت در او متبلور شده است!

آن شب من در شهوود بودم که معجزه ای رخ داد !

دومین روح سرگردان یکی از خداوندگاران کهن راهش را بر معبد سرگردانی من یافته بود!

در دور دست افق چشمانم لکه ای تیره بر آب کانال نمایان شد

گویا نیروویی او را مستقیم و آرام به سمت مرکز پایین هرم هدایت میکند !

به ساحل تل آشغالها که رسید متوقف شد

توده ای سیاه و سرخ و پشمالو و مچاله در هم -مانند تکه پتویی کثیف !

ولی در آن جنبشی بود و شوری در من برای کنکاش !

از نوک هرم به پایین سر خوران آمدم تا به ساحل تل رسیدم

در سایه و تاریکی نور چراغ قوه ای را که چند روز پیش در آشغالها تقریبن سالم پیدا کرده بودم

بر آن توده انداختم - فهمیدم گویا جسد سگی  در هم شکسته و له شده است !

آه از این انسان وحشی!

این چندمین مورد در چند روز گذشته است !

جسدهای له شده و خونین که درون شکمشان گویی اسید همه چیز را ریش ریش کرده است

متلاشی شده -احتمالن باز سگ کشی را آغاز کرده اند !

ولی ناگهان آن توده خود را باز کرد !

و با یک پنجه خود را بر روی آشغالها از آب بیرون کشید -فقط با یک پنجه ی سالم و صدای زوزه ی خفه ای همراه با خر خر !

یک سگ ریز نقش نسبتن متوسط بود

کاملن در هم شکسته به نظر میرسید و با کثافت و شاخ وبرگ و توده ای نخ و یک سرنگ نیمه پر به هم گره خورده بود!

به داخل هرم معبدرفتم و دستکشهای بلندی را که در آشغالها سالم پیدا کرده بودم

آن را که اندازه ام بود دست کردم -آمدم- او را بلند کردم با تمام آشغالهایی که به او چسبیده بود !

و در تشت شکسته ای میان آشغاها که تمیز به نظر میرسید گذاشتم و به داخل معبد هرمی شکل آشغالی خودم بردم

و یک مبل شکسته را که در وروودی غار آشغالها -نقش در را بازی میکرد بر در معبد قرار داده بودم

معبد ارواح ایزدان گم شده -متشکل از یک راهروی بلند میان آشغالهای تل هرمی است.

که میتوان دولا دولا به آن وارد شد و هرچه در عمقش پیش میروید میتوانید راست بایستید

در انتها ی راهرو یک سالن بزرگ با سقفی تقریبن بلند وجود دارد که از تصادم چند ماشین قرضه و زنگ زده ایجاد شده

و در وسط سالن جریان آب کانال از زیر آشغالها به سطح سالن رسیده و دریاچه ی کوچکی تشکیل داده که درست قرینه ی ورودیست

و انتهای آن نیز در تاریک فرو رفته و آب دریاچه تا لای آشغالهای غیر قابل نفوذ ادامه دارد

فقط قسمت سالن را توانستم با شمعهای زیادی که هر بار با خود آوردم روشن کنم !

آنجا را کمی سر و سامان دادم و به فضایی معبد گوونه و زیبا تبدیل کردم !

آشغالها کمک بزرگی برای ساختن تزیینهای مقدس بودند!

لگن را با آن توده ی پیچیده از آشغال و سگ -در آلتار خالی معبد که روشنترین قسمت بود گذاشتم

حالا معبد به نظر میرسید اولین روح سرگردان خدایان کهن را یافته بود !

حالا  ایزدی  سرگردان خانه ای دارد- هرمی دارد!

***

این قسمت از پرونده ی رام یین که مدتی در  بیمارستان بیماریهای روانشناختی آرامشبخش بستری بود-توسط دکتر آرام بخش نوشته شده است.

... پسری که خود را ((رام یین)) معرفی میکرد در تاریخ مرقوم شده - توسط گروه  مدافعان محیط زیست نجاتبخشان طبیعت

در زیر تلی از آشغالهای پل پایین دست کانال آب ((زندگی)) که از کنار شهر می گذرد با شکایت به پلیس برای ممانعت از پاکسازی کانال

با زور و مقاومت و رفتارهای تهدید آمیز و خشونت طلبانه در برابر پلیس و محیط بانان نجاتبخش دستگیر و به اینجا برای برسیهای روانشناختی

منتقل شد-دلیل انتقال او گزارش شگفتی است که در زیر توسط پلیس بعد از دستگیری او در زیر تلی از آشغالها با انبوهی از حیوانات نوشته شده است.

پلیس بعد از دریافت  گزارش از گروه مدافعان محیط زیست نجات بخش محیط را در چند مورد برسی کرد

گاهی آنجا سگها و گربه هایی پراکنده مشاهده شده بود

ولی گزارشها از شاهدان نشان میداد آن منطقه پر از سگها و گربه هایی شده  است که خیلی ها آنها را قبلن مرده یا نیمه جان و زخمی دیده اند

وبه نظر میرسد تعدادی از آنها بر اساس گفتهه ی شاهدان از قسمت کنترل جمعیت حیوانات شهرداری گریخته اند.

گرچه پلیس این مصاحبه ها را روایتهای غیر قابل استناد برداشت کرده بود ولی شاهدان اذعان کرده بودند که حیوانات وحشی دیگری را نیز که هرگز در آن منطقه نبوده است را نیز دیده اند.از جمله تمساح و گاوی شاخ بلند و لک لک

چند نمونه از آنها موجودات اساطیری شامل گرگ سیاه شب یا روباهی سپید با دم طاووس و غیره که پلیس از آن به عنوان توهم شاهدان در گزارش یاد کرده است!

بعد از اینکه آن پسر را که به نام اصلی رامین آرزوها شناخته میشد - دستگیر کردند- او اصرار داشت

که نام او رام یین است و آن را کشیده تلفظ میکرد و چند نفر از فعالان محیط زیست را که برای بر آورد هزینه برچیدن

آن تل آشغال بزرگ زیر پل رفته بودند با ابزاری تیز و نیزه مانند که بوسیله ی صدها سرنگ  سوزندار که به آن وصل کرده بوده 

آنها را تهدید میکند و آنها را مجبور به فرار میکند .

یکی از فعالین محیط زیست که به پلیس زنگ زده بود گفته بود او مانند شبح ناگهان از پشت یک مبل شکسته

پیدایش شد ولی بعدها که پلیس بر روی تل آشغال را بازرسی کرد ه بود

پشت یک مبل شکسته یک مدخل ورودی به اندازه یک فرد نیمه خم شده - پیدا کرده بود

که به زیر تل آشغالها راه داشت .

پلیس  به سوراخ وارد شده بود و به تالار بزرگی زیر آشغالها رسیده بود !

تالار به روایت پلیس بسیار تمیز و یک سالن اعجاب انگیز بود

شبیه یک مکان مقدس و پرستشگاه چیده شده بود با صدها شمع روشن که بعد از پایان هریک دیگری بر آن روشن شده بود.

تالار از شمعهای آب شده پوشیده بود و حیوانات اهلی مانند سگها و گربه ها

همه در گوشه گوشه سالن در حال استراحت یا قدم زدن بودند

همه حیوانات به صورت شگفت انگیزی تمیز و سالم  و در صلح بودند و گویا برای مدتی طولانیست که آنجا نگهداری میشوند

از آب کانال که از زیر آشغالها میگذشت و یک دریاچه در آن سالن بزرگ درست کرده بود - مینوشیدند

و احتمالن برای غذا بیرون میرفتند برای همین احتمالن شاهدان آنها را دیده بودند و آن گزارشها را داده بودند

در تالار سکویی وجود داشته که از همه روشنتر بوده و در مرکز آن سگی از نژادی نا مشخص ومتوسط آرام خوابیده بوده است

و زمانی که پلیسها به او نزدیک میشدند تمام سگها و حیوانات شروع  به نا آرامی میکردند .

کنار سگ نیز در سمت راست یک گربه ی ایرانی سفید بسیار زیبا خوابیده بوده و در سمت چپ او یک لک لک !

زیر سکو نیز گویا حیوان بزرگ و خزنده ای بوده  که با وروود پلیسها از پشت آلتار به آب پریده است

آنها تا به امروز که این گزارش نوشته میشوند نفهمیدند ماهیت آن جانور چیست-خزنده بوده یا نه .

پلیسها شگفت زده از آنجا خارج میشوند و پسر را در وروودی غار در حالی که وارد میشده است

با تعداد زیادی دارو دستگیر می کنند !

او بعدن ادعا کرد که تمام داروها را برای حیوانات خریداری کرده بوده است

و پلیس در میان داروها داروی غیر قانونی نیافته بود

ولی او به دلیل افسانه سراییهایش که با جهان واقع فاصله داشت به این مرکز فرستاده شد

تا تحت راستی آزمایی عقلانی و روانی قرار گیرد

......

در گزارشهای پلیس که به محل بازگشته بودند هیچ اثری ازآن وروودی و تالار و تمام نکته های ثبت شده قبلی نبود!

تمام آشغالها جمع آوری شد- ولی هرگز نه حیوانات دیده شده اند -نه زیر تل آشغالها سالنی بود

هرچه بود تل آشغالهای به هم فشرده شده بوده

ولی در میان آشغالها مقدار زیادی شمعهای آب شده کشف شد !

که آن پسر را مظنون به داشتن هم دست و انفجار آن تالار زیر آشغال میکرد

ولی هیچ نشانی دال بر انفجار کشف نشد

چند پلیسی که گزارش اولیه را داده بودند به دلیل دروغ پردازی و پاپوش برای آن پسر معلق شدند

و این مرکز مجبور شد پسر را که بی گناه تشخیص داده شده بود و به اشتباه بیمار انگاشته شده بود

مرخص کند و پرونده بایگانی شود .

(در قسمت مصاحبه هایی که در مرکز بیمارستان بیماریهای روانشناختی آرامشبخش توسط دکتر آرام بخش با رامین آرزوها شده بود

خلاصه مصاحبه ها به این شرح بود)

او که خانه اش نزدیک کانال شهر بوده شبها برای پیاده روی به همراه گربه اش به اسم باستت

از سمت دامپزشکی به سمت پل بزرگ و بتونی رو گذر کانال در پایین دست کانال میرفته است

بعد از مدتی برای مدیتیشن و آرامش به زیر پل میرفته و بر روی نوک تل آشغالهای جمع شده زیر پل مینشسته است

بعد از مدتی یک روز در حالی که باکس حمل گربه اش در دستش بوده و سعی میکرده

به بالای تل آشغال برود بر اثر تاریکی پایش می لغزد و روی یک مبل شکسته سقوط میکند

مبل از فشار سقوط او جابجا میشود و اینگوونه او وروودی غار و آن تالار را کشف میکند

ولی بعد از وارد شدن به تالار صدایی را میشنود که منبعش نا مشخص است

و او را خداوندگاری عادل و صاحبی با لیاقت خطاب میکند

و میگووید این تالار باید معبدی برای خدایان گم شده ی کهن که در قالب حیوانات زندگی میکردند باشد !

پس بنابراین رام یین که آهی در بساط نداشته با همان آشغالهای تلمبار شده آنجا را به مانند یک معبد احیا میکند

ولی هنووز خداوندگاران گم شده باستانی که به شکل حیوانات  بودند -نیامده اند !

تا یک روز به صورت اتفاقی زمانی که بر تل آشغالها به حالت مدیتیشن نشسته است

درخط  افق  قسمت شمالی کانال توده ای را بر آب میبیند و نظرش جلب میشود - بعد از برسی

سگی متوسط و در هم  شکسته و به قول او یک جنازه بوده است که تکان کمی میخورده

و در میان توده ای از آشغالهای گیاهی و یک سرنگ نیمه پر و پارچه ای پوسیده و سرخ رنگ گره خورده بوده است

او که این را نشانه ی رسیدن خدایان گم شده و فراموش شده حیوانات میداند

آن سگ تقریبن مرده را از آب میگیرد و در لگنی به سالن زیر آشغالها منتقل میکند

تمام دستهای سگ بجز یکی شکسته و صدایی خرناس مانند از گلویش خارج میشده است

رام یین که باور دارد همه چیز یک حکمت است !

کمی از مایع سرنگ را به سگ تزریق میکند ! که البته مشخص نیست چه بوده !

و او گفت که بعد از تزریق سگ خوابیده تا او بتواند او را درمان کند

چون نیمه شب گذشته بوده است و زمان حضوور ارواح فراموشش شده بوده و آنها به او کمک میکرده اند!

بعد او شاخه های گیاهی را که به سگ پیچیده بوده جدا کرده کوبیده و با آن پارچه ی پوسیده ی خیس سرخ رنگ !

بر تمام دستهای سگ پیچیده است ولی یکی از دستانش که استخوانش بیرون زده بوده را سعی کرده

زخم را با آب کانال که در سالن زیر آشغالها دریاچه شده بوده شستشو دهد و بعد از قرار دادن استخوان در کنار استخوان شکسته

با آن پارچه خیس قرمز دوباره پانسمان کند!

و سگ بیهوش را برای تمام شب در محراب معبد رها میکند!

از غار با گربه ی خود خارج میشود و به خانه خود میرود و فردا صبح به همراه گربه اش دوباره به آنجا باز میگردد

و ساولن و داروو و غذا برای سگ میبرد

گرچه امیدی به زنده ماندن آن سگ نداشته با کمال تعجب میبیند سگ به هوش آمده و

واکنشهایش به محیط اطراف بسیار بیشتر است

بعدن که زخمها را باز میکند تا آن را با ساولن بشوید و با باندهای پارچه ای تازه تعویض کند

در می یابد که تمام زخمها و شکستگیها کاملن بسته شده

و فقط اثرکوچکی از آنها زیر پارچه ی پوسیده سرخ رنگ باقی مانده است!

 سالن به طور شگفت انگیزی پر از شمع بیشتر از آن تعدادیست که او با خود به آنجا آورده!

هیچ آشغال پراکنده ای در تالار نیست و نسیم خنکی در تالار آشغالها در جریان است

آنجا او پی میبرد که در کالبدآن سگ یک خدای باستانی کهن آواره حلول کرده و بر آلتار لمیده است.

***

این قسمت از دفترچه خاطرات باستت که زیر تل آشغالها در هنگام فرارشان باقی ماند

نوشته شده است گرچه هرگز کسی آن را نتوانست بخواند!

بعد از آن که به رام یین گفتم آن مکان ارزش معبد شدن را دارد !

و چندین بار دیگر نیز در شرایت مختلف به او راه هایی نشان داده بودم

به خداوندگار رام یین انسان -گفتم : این معبد را برای ما احیا کند!

آن روز را به خاطر دارم که از او پرسیدم من را میشناسی؟

 او گفت آه باستت عزیز هزاره هاست که تو را ندیده ام

از هاتور -توت - و دیگران خبری داری؟و ادامه داد یاد آن رو زهای طلایی بخیر!

آنجا فهمیدم که او مرا شناخته است -ولی نه آن ساعت-بلکه  در برابر آن کلینیک کزائی

او من من را شناخته است -الهه باستت را !

او را از درخشش فرودین چشمانش و سایه های بلندش شناختم

او آنوبیس بود !

از او پرسیدم چرا اینجا و در این کالبد

ای شغال شبهای تار و ای گرگ تاریکی جهان های ژرف !

-زمانه تغییر کرده است -زمانی که فرامین کتابت را در زمزمه های باد شنیدم

فهمیدم خدایی کهن متجسد شده  - کتاب نوشته است

پس حضوور یافتم  و مکالمه ات را با این سگ درحال  احتضار شنیدم !

و چون برای شنیدن واضحتر اوراد تو در این اطراف بودم -این آواره ی محتضر را از میان تارکیها دیدم و او را نجات دادم !

و چون هم سانش یافتم و معبد را دیدم و قصد خادم تو را که خداوندگار مینامیش!

او را تسخیر کردم و درونش ماوا گزیدم و کالبدش را التیام بخشیدم تا نجات برای همگان میسر شود.

ولی این بار نه التیام برای انسان هولناک بلکه برای موجودات فراموش شده ی زمین

و انسان تو را که مدد کار یافتم با سروده هایی که در مدح او گفته بودی

و داستان انگشت شکسته ات را شنیدیم و با آن دردهای شفا دهنده که خداوندگاران تیمارگر برایت به ارمغان آورده بودند!

او را پسندیدم - او از امروز خادمیست برای معبد و ماوایمان در این هرم از پسماندهای بشری !

دیگر نه سنگ تراش خورده است -معبدهایمان -بلکه که از فضولات مصنوع ساخته به فرمان مغزها یشان است !

ولی خوشحالم که تو نیکی را میان آنان یافتی - و مرا خواندی

ولی این را بدان که خداوندگاران اگرچه حامیان حیواناتی معدود هستند ولی خالق ظلمی بی پایان نیز می توانند باشند

میبینم که به زودی همین  معبدمان نیز ویران میشود!

باید هاتور و توت - حوروس - تاورت -ست و خپری را نیز فرا بخوانیم

تا حیوانات و جانوران نیز به منزلت همیشگی که خداوندگاران کهن برایمان آفریدند باز گردند

و ظلم خداوندگاران جدید محدود شود!

ما با آنها نخواهیم جنگید ولی باید مادر زمین را که هنوززیر هرمهای فضولات نفس میکشد - بیابیم

زمین در حال تغییر است -منابع بزرگ پلی اتیلن برای آیندگان در حال شکل گیریست !

آنچه می آید -انسانها آن را نمی داند ! آنها خواهند رفت و آنکه می آید ما را ارج خواهد نهاد!

ما باید بذر آگاهی را  از تسخیر ظلمت به نیکویی بدل کنیم ! برای همین خدایگان حشرات را نیاز داریم(خپری)

و تو  را ای سخمت- الهه ی خفته در کالبدی نرینه- که از همیشه قدرتمند تر متبلور شده ای!

همچنین تاورت را نیاز داریم برای اینکه کشتی فرار خدایان و انواع مان باشد از آبهای متلاطم رود نیل! زیرا که ویرانی معبد نزدیک است!

و همه را  و همه را نیاز داریم !

همه را فرا بخوان و تمام خداوندگاران و آوارگان جهان را !

صدای آنوبیس شنیده شد و من - باستت و خداوندگار رام یین -فرامین را گستراندیم

من موبد اعظم معبد - ارواح فراموش شدگان جهان را فرا خواندم

آنها می آمدند و از شیر روان سینه های هاتور مینوشیدند و بعد از قرنها فراموشی سیراب  می شدند

هاتور و توت را به نگهبانی معبد گماردیم

و به زودی پیام رسید که دژخیمان - هرم معبد را یافته اند

و به بهانه ی پاکسازی آشغالها به دنبال ظلم خود هستند تا جانمان را بگیرند

و جسدهایمان را بر دندان کشند یا به آتش بیندازند !

با قلبهایی پر از اسید و مرگ!

ولی ما نیز ((ست)) و ((آنوبیس)) را داریم!

***

رام یین در دفتر خاطراتش بعد از رهایی از آن روانخانه نوشت

آنها رفته اند!

دیگر هرمی وجود ندارد !

آنها تمام آشغالها را بردند و در رودخانه ای نزدیک در جنگل ریختند

هرم هم با آن آشغالها نساختند تمام آشغالها را در میان درختان پخش کردند !

تا دیگر حیوانات معبد نسازند !

امروز به آنجا رفتم

کانال خالیست مثل دیگر نقاطش

فقط سایه ی پل قدیمیست و آب آرام میگذرد گویی هرم را هنوز میجوید !

شب آنجا نشسته بودم که دیدم زنی با لباس عجیب سرخ فامی با چتری از لامپای ریز و نورانیکه خاموش و روشن میشد!

به سمت لب کانال می آ ید و می رقصد !

و فریاد میزند آنوبیس !

باستت! من آمده ام تا از پستانهای هاتور بنوشم !

مرا سیراب کنید !

در آن فضای خالی  فریاد میزد و میرقصید و میچرخید ! و اورادهایی میخواندو بازگشت صدایش شنیده میشد 1

چون اسم باستت را شنیدم-به همین بهانه کمی به او نزدیک شدم

او در لبه کانال آرام شده بود و آرام دور خود چرخ میزدو اورادها را آرامتر میخواند

با دستان باز  تعظیمی کرد و گفت : موبد رام یین ! شما نرفتید؟

نمیدانستم از کجا نام من و باستیت را میداند - نا خدآگاه پرسیدم

 کجا؟

گفت همه ی خدایان آن شب سوار بر تمساح مقدس و بزرگ - تاورت اعظم شدند - آن کشتی نوح نجات

این کانال روود نیل شده بود!

شما نمیدانستید؟

من با حالت تعجب او را نگاه میکردم

او ادامه داد

سخمت اعظم آن گربه ی آسمانی شما - هم در میان آنها بود !

-من با عجله گفتم او را کجا دیدید من گمش کرده ام

_او باز نخواهد گشت - همه ی خدایان براساس پیشگوویی نابودی معبد بر پشت تاورت آن تمساح اعظم سوار شدند !

تمام حشرات و جانوران بر آب او را فرا گرفته بودند - خپری آنجا بود آن سوسک سیاه بزرگ!

 همه را نجات دادند از میان هرم آشغالهای معبد !

 آنوبیس فرمان حرکت داد و آن کشتی نجات بخش به بالا دست کانال حرکت کرد

آنها رفتند

با تمام ارواح در گذشتگان جانوران و تمام رنج دیدگان

و با غم ناگهانی و شدیدی  شرو ع به گریه کرد

وگفت: ما را گذاشتند و رفتند!

به ناگهان برگشت و همان جور خندان و رقصان به سمت کوچه های تاریک که از آنها آمده بود بازگشت و نا پدید شد

 من در بهت نا پدید شدنش را نگاه کردم

او پریشان نبود-داستانهایم جان گرفته بودند و سر انجامشان را خود ساخته بودند

آن داستان نیز به پایان رسید

و  دیگر به سمت کا نال نیامدم

و به آنجا باز نخواهم گشت.

ولی شاید داستانی دیگر -باری دیگر -از نقطه ای دیگر آغاز شود !

******************************************************

رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) -16 .مهر.1398 .

پانوشت:

داستان تمامن پرداخته شده با عناصر اساطیری و فقط یک اثر ادبی است که در شهری تخیلی رخ میدهد و هیچگونه اعتقاد یا اندیشه

یا رویه ای را دنبال و تبلیغ نمیکند و با دنیای حقیقی ارتباطی ندارد.

باستت یا سخمت: الهه ی گربه چهره ی باستانی مصر

ست: ایزد باستانی مصری -تقریبن به شکل شغال و ایزد آشوب و خشونت و صحرا

هاتور: ایزد بانوو  مصری گاهی به شکل گاو - ایزد بانووی  زنانگی عشق و سلامتی

هوروس: ایزد نگهبان آسمان و جنگ از ایزدان مصر باستان

آنوبیس :خدای جهان فرودین در مصر باستان و ایزد تحول

توت: ایزد باستانی مصری- به شکل لک لک - ایزد نویسندگی -عقل و جادوو

تاورت یا هیپو: ایزد بانووی مصری به شکل تمساح- محافظ زنان و کودکان - حافظ نسلها و خانواده

خپری: ایزد مصری به شکل سوسک - ایزد آفریننده جهان و حرکت خورشید و تناسخ

رام یین: در متن چون باستت نمیتواند اسم رامین را تلفظ کند آن را به روش خود رام یین تلفظ میکرده است.