تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

مطرود- (EXPELLED)

زودپز قل قل میکرد , مامان مدام یک خط در میون من رو صدا میزد و پدر بیمارم توی اتاق خواب نیمه روشن , مانند هر روز وقتی بیدارش کرده بودم که قرصهایش را بخورد مرا با سرفه های عمیقش فحش و ناسزا داده بود و بعد خوردن قرص هاش , آروم روی تختش خوابیده بود! .داشتم لباس مردونه میپوشیدم و گریم مردانه میکردم !. به صورتم کرم زده بودم و روی کرم تاپیک مشکی میپاشیدم که نشان دهد اقلن کمی ته ریش دارم ,مادر یک خط در میان با صدای سوت زود پز سمفونی راه انداخته و من را صدا میزند . من هم فریاد میزنم الان میام . بعد دوباره خودم را در آینه ی ترک خورده نگاه میکنم ,به نظرم در یک تکه شکسته از بقیه تکه های شکسته ی دیگرش جذابترم. مادر باز صدا میزند و با صدای سرفه های شدید می گوید :سوخت آخه!!. من شال را دور گردنم می اندازم و کیف کهنه بند بلند را روی شانه می اندازم و باز به آینه نگاه میکنم و آینه به من ! منتظرم تا آینه مانند فیلم زیبای خفته به این جادوگر تغییر چهره بگوید: برو تو مردی! ,از ریختی که برا خودم ساختم یه لبخند تحویل تصویرم تو آینه دادم.راه افتادم اومدم رفتم تو آشپزخونه زیر زود پزو که داشت خودشو میکشت خاموش کردم به مادر که رو ویلچرش رو به تلویزیون نشسته بود و پشتش به من بود گفتم:

- مامان به این زودپز دست نزن من برم بیرون یه کاری دارم انجام میدم میام نهارو درس میکنم .

- زود میای ؟

- آره تا این اداره پست میرم, در ضمن داروهای بابا رو دادم خودش خورده و دهنشو بسته و خوابیده بیدارش نکنی  .

-نه کاریش ندارم , منو صبح با صداش از چرت پروند,بزار بخوابه,فقط اون کپسول اکسیژنو بیار بزار دم دستم ,اونجاس

با دست کپسولو نشون داد ,رختخوابای خواب مامان هنوز رو مبل بود میترسیدم ببرم بزارم تو اتاق بابا دوباره بیدارشه ,منو با این وضع ببینه حمله کنه مرتیکه روانی مریض!.

از دم در اتاق بابا رد شدم نگاش کردم طاق باز خوابیده بود ولی صورتشو برگردونده بود سمت در ,به نظرم عجیب اومد ,کپسول را گذاشتم کنار ویلچر مامان . اومدم برم سمت اتاق بابا مامان دوباره صدام زد.

- محمود

- جان ؟ یادم رفت بت بگم یه نامه چند روز پیش اورده بودن برات ,گذاشتم رو جا کفشی

- پس چرا  زودتر نمیگی .

 تو دلم گفتم بابا زودتر میگفتی این همه خودمو مرد کردم!. به بابا تو اتاق نگاه میکردم رفتم سمت جا کفشی ,نامه رو اول پیدا نکردم بس که آشغال اونجا گذاشتن اینا ,روزنامه ,مجله خرت و پرت , ولی بعد پیداش کردم بله همون نامه بود از بهداری که رفته بودم آزمایش برای تعیین هویت جنسی, تازه یکی از جوابا بود که براش کلی معاینه بدنیم کرده بودن ,نمیتونم بش فک کنم واقعن ,البته حرفای روانپزشکا بد نبود به هر حال میخواستن بدونن واقعن با یک ترنس واقعی طرفن یا یکی از این راه گم کرده های شیاد که خودشو زده به ترنس بودن , به دکتره گفتم مگه کسی خودشو میزنه به ترنس بودن؟, گفته بود ,خیلیا برای پول و تیغ زدن خودشونو زن میکنن ولی پشیمون میشن, این عمل تغییر جنسیت برگشت نداره و اونوقته که میفهمن چه اشتباهی کردن و خودکشی میکنن یا بلا سر خودشون میارن , من اونموقع با حیرت نگاش کردم ولی قبلن از منیر شنیده بودم که اینجوریشم داریم و خیلیا این کارو میکنن. به این فکر بودم که اینو باید ببرم دادگاه ببینم برای تغییر هویت باید چه کار کرد ,در چه شرایتی شناسناممو عوض میکنن ,آیا بدون عمل کردن میشه تغییر شناسنامه داد؟ ,هزار تا مشکل دارم برای رانندگی تو این شرکتای اینترنتی هویتم مرده ,خودم زنم وای نمیدونم . تو این فکرا بودم که چشمم به دهن بابا تو اتاق افتاد به نظرم رسید خون گوشه ی دهنش دیدم,درونم شروع به لرزیدن کرد, با تردیدی رفتم تو اتاق , خون از گوشه ی دهنش آروم میریخت بیرون روی ملافه سفید , انقدر سگ اخلاق و با من بد بود که آروم رفتم جلوتر که یه وقت چشماشو باز نکنه فحش رو بکشه و بم حمله ور بشه, دستام شروع به لرزیدن کرده بودن ,خودمو فحش میدادم ,اینم دردسراش برا من مونده بچه های زن اولش دارن عشق و حال میکنن نمیگن مرده یا زندس ! .

 پدر مرده بود , یه نفس عمیق کشیدم ولی تمام بدنم میلرزید نمیدونم چرا,یهو به فکر افتادم مادر کو ,نکنه بیاد تو یهویی,مادر و از دم تخت با چشمای وق زده پاییدم, داشت سریالشو نگاه میکرد و حواسش اینور نبود . آروم ملافه رو کشیدم رو صورت پدر بازم ملافه خونی شد ,نمیدونستم چه کار کنم ,میگفتن اگر خون میاد باید پنبه بکنی تو سوراخ دماغ و دهنش ,من که نمیتونستم از این کارا رو بکنم کلن رعشه گرفته بودم , نبضشو گرفتم بله مرده بود, دستمو کشیدم و گفتم ولش کن, بزار بچه های مردش بیان برش دارن! سرم تیر میکشید و نبض رو پیشونیمو حس میکردم ,داغ شده بودم ,آروم و عادی سعی کردم از اتاق بیام بیرون مامان نیم چرت بود و به سریالش نگاه میکرد .

در اتاق پدر رو آروم بستم که مادر نره تو سکته بزنه و آروم قفلش کردم و کلیدو برداشتم  با صدای تق کلید مادر سر حال شد و گفت:

-محمود برگشتی چرا در اتاق باباتو بستی ؟

یخورده حول شدم ولی لبمو گاز گرفتمو دردش جمع و جورم کرد برگشتم طلبکارانه گفتم:

- ساکت مامان خوابیده براش خوبه بزار استراحت کنه داروهاشو خرده صدای تلویزیونو بلند کردی از خواب میپره .

- با نارضایتی نگام کرد گفت: باشه ,غذا آمادس؟

- مامان هنوز ساعت ده صبحه! ,صبحانه خوردی صبح که

- باشه یه موز بیار برام

- الان میوه میارم برات

- محمود؟

چشامو از حرص بستم و گفتم:

- بله ؟

- نگاه کن اینا رو ,زناشون کسی فوت میکنه تور مشکی میزارن رو سرشون , فک کنم فرانسوین ,منم دوس دارم!

من بهت زده به تصویر تلویزیون و مادرنگاه کردم,مادر در عالم خودش بود ,با مکثی بلندگفتم منم دوس دارم!

برا مادر میوه اوردم موز دوس داشت با چنتا میوه دیگه و یه کارد کند که دستشو نبره ,دادم بش و رفتم تو اتاقم ,در رو بستم ,کیفو انداختم رو جا لباسی قدیمی مادر بزرگم که از خونش اورده بود یه لحظه ایستادم و چشامو بستمو دستمو گذاشتم رو سرم و یهو لبخند عصبی زدم و بعد خندم گرفت جلو دهنمو گرفتم , هول هولکی رفتم در گنجه رو که به هزار زحمت بسته بودم قل و زنجیرشو باز کردم و با سبک بالی انداختمشون کنار و بشون گفتم برای همیشه برید به جهنم ,شیطان مرده ,دستم میلرزید! دستی به لباسای حریر و زنونه شیکم کشیدم ,دستم میلرزید,همه رو جمع کرده بودم از لباسای خانم بزرگم وقتی که مرد و داشتن میبخشیدن کش رفته بودم از لباسای مامان که دیگه یادش رفته بود اصلن این لباسا رو داشته و از کمد زن داداشای پولدارم وقتی که مسافرت میرفتنو کلید خونشونو به مامان میدادن تا به خونشون سر بزنه ,سالها این لباسهای شکیل رو با خون دل جمع کرده بودم که وقتی این مرتیکه وحشی با اون سل مزمنش سرشو گذاشت عروسی بگیرم برا خودم و چه زود این اتفاق افتاد ,کاراش یادم نمیره از هزار تا بلایی که سرم اورده بود یدونش همیشه جلو چشم بود, اون موقه دوران دبیرستان که تو پارک بغل خونه مینشستم و یخورده رژ میزدم و یغه پیرهنمو باز میکردم و برا پسرای دبیرستانی دلبری میکردم یه روز از سر کار خارج از برنامه با موتور رسیده بود خونه چیزی بر داره که منو دیده بود با یه پسره که داشت دستمالیم میکرد پشت شمشادا و همون توی پارک منو و اون پسره رو به باد کتک گرفت ,پسره از زیر دستش فرار کرد و هر چی دق و دلی داشت سر من پیاده کرد و من مگس وزنو بلند کرد و عین یه هندونه پرتم کرد وسط بوته های خار گلهای رز رونده که تمام بدنم پاره شد و چون نمیتونستم بیام بیرون ,جیغ و فریاد کردم و چون اون نمیتونست بیاد وسط خارا دهنمو ببنده ولم کرد و رفت , مردم جمع شدنو زنگ زدن آتش نشانی و اونا هم دو ساعت طول کشید تا منو از وسط خارا بیرون بیارن ,خونین و مالین رسوندنم درمونگاه و مادر بدبختم عین دیوونه ها دنبالم گشته بود تا آخر سر بیمارستانو پیدا کرده بود و آخرش بعد سی تا بخیه شب مرخصم کردن برم خونه , به لطف آقا کریم که خودش با زنش بچه نداشت و زنگ زده بود آتش نشانی البته و بعدم به آمبلانس ,تو بیمارستانم از مادرم پرسیده بودن کی با این بچه این کارو کرده ,اون که چیزی نمیدونست منم چیزی نگفتم, گفتم موقع بازی رفتم تو خارا گیر کردم که داستان بیخ پیدا نکنه . مامان اون شب تا صبح گریه کرد انگار پیش خودش میدونست داستان چیه.

اگر بچه دیگه ای نداشت ,اگر اون نره غولا بچهاش نبودن جسدشو از همین بالا پرت میکردم تو این خونه متروکه پشت خونه که هزار ساله کسی بش سر نزده ,جلو چشم آروم بپوسه!. ولی بچه های قلدر تخم حرومش که تا بحال یه سر به این مرتیکه از وقتی مریض شده نزدن ,الان که مرده میلیون میلیون پول میریزن رو قبرش برا پوز و چوساشون ,من که نیستم ,کارم تموم شده از این به بعد رومینا زاده خواهد شد ,یک بانوی متشخص زیبا روی که به انسانها رحم نمیکنه چون ازشون رحمی ندیده ,فقط یه زنگ باید به توله سگاش بزنم, بیان جسدشو آروم ببرن که مامان نفهمه ,ممکنه دق کنه قربونش برم. تلفونو برداشتم از اتاق اومدم بیرون ,مامان تو چرت بود آروم رفتم بیرون از راه پله ها رفتم بالا پشت بوم ,شماره نادرشونو گرفتم زنگ خرد و نادر با صدای کلفت گفت چیه؟ گفتم:

- پدرسگ پدرت مرد .

-نمیفهمم زنگ زدی چی زر زر میکنی اوا خواهر ,بت گفته بودم زنگ نزن رو گوشیم,ما با آبرو زندگی میکنیم!

- بی شرف پدرت مرده خون از دهنش فواره داره میزنه ,مادرم الان سکته میزنه بفهمه, بلنشین بیاین آروم ببرینش از این سگ دونی بیرون مامانم نفهمه حالش خوب نیست اگر چیزیش بشه من براتون آبرو نمیزارم ,میام جلو خونه تک تکتون آبرو ریزی.

ککشم نگزید گفت:

- زر نزن ایشالا زودتر ننتم گور به گور شه , الان کار دارم دو ساعت دیگه میایم با آمبو لانس میبریمش بهشت زهرا

میخواست به حرف زدن ادامه بده که قطع کردم ,دیگه زنگ نزد ,آفتاب بالای بالا بود ,خورشید خوشحال بود و دنیا برای من زیباتر شده بود ,ابرا ,باد,نفسم بازتر شده بود, دیگه نمیلرزیدم .برگشتم پایین رفتم تو آشپز خونه قیمه را همه چیزشو آماده کرده بودم ,خورشت رو درست کردم گذاشتم جا بیوفته برنج را با زعفرون فراوون دم کردم به هر حال روز خوشی بود . رفتم تو اتاق خودم گریم مردونه ی مزخرفمو با اون لباسای مردونه مزخرفتر از تنم در آوردم پرده ها نیمه کشیده بود و تابش خورشید اتاقو سرخ کرده بود ,به اتاقم کسی مشرف نبود با خیال راحت لخت شدم و شورت زنونه توریمو پوشیدم و دم و دستگاهمو حرفه ای دادم زیر, سینه هام بزرگ شده بود هورمونا کار خودشونو کرده بودن, باندایی که بسته بودم تا زیر لباس مردونه معلوم نشن حسابی اذیتم میکرد ,بازشون کردم سینه های خوشکل لیمویی و درشتم بیرون افتاد, تو آینه نگاهشون کردم و به خودم بالیدم ,یه چنتا کرست داشتم که یکی از دوستای استریت بوتیک دارم, سورپرایزم کرده بود و برای تولدم هدیه داده بود با یه سری لباس ناز زنونه دیگه,با یه لباس شب ابریشمی  خوشکل که میخواستم بپوشم برای نهار ,برای اولین بار جلو مامان!, ولی یخورده از واکنشش میترسیدم .

موهامو باز کردم ,تازه پیش دوستم فرشون کرده بودم ,چون میخواستم برم بیرون کشیده بودم بسته بودم که فرش معلوم نباشه ,ولی بازش که کردم یهو موها پرید بالا و ریخت دورم تا زیر شونه هام بود ,باز تو آینه نگاه کردم ,آینه گفت: به به زیباترین! نشستم پاش گفتم بگو چه کار کنم ,آینه گفت : لباتو رژ جگری بزن ,همون که از تو کیف دختر خاله مادرت که از کانادا اومده بود کش رفتی! گفتم حله دوس دختر ,دیگه؟, گفت : سایه بزن, اون چشمای شهلا رو با اون سایه هایی که خاله منیر بت داده ,گفتم خوبه گفتی خاله منیر ,اومدن مرده رو بردن ,عصری یه سر میزنم بش, اگه وقت داشته باشه,آینه گفت: از همه چیزا خوبشو استفاده کن نا سلامتی امروز بابات مرده! روز شادیته!, گفتم: باشه تو هم این ترکتو از جلو صورت من بر دار! گفت : رومینا جان منم آخر عمرمه دیگه باید به فکر یه آینه ی مجلسی برا خودت باشی گلم ,گفتم پس تو چی ؟گفت : میگن آینه که شکست هفت سال بدبختی میاره تو تازه هفت سال بدبختیت تموم شده, یه آینه ی نو میخوای که خوشبختیه جدیدتو خوشکل نشون بده یه آینه سنگی سحر آمیز سر کوچه تو اون لوکس فروشیه هست منتظرته اونو بخر, زیر چشی نگاش کردم گفتم خودم تو دلم اون مونده ولی چون تو راضی هستی باشهدر اولین فرصت که پول دستمو بگیره میخرمش .

رو مینا آرایشش تموم شد ,مثل این بود که یه دیازپام خورده آروم شده توی اون آرامش یاد کتک خوردنش یک ماه پیش تو خیابون از پدرش افتاده بود زمانی که پدرش از سرفه جلو پاشو ندیده بود و خورده بود زمین و محمود اومده بود کمکش کنه , جلو مردم انقدر بش گفته بود کونی دستتو به من نزن نجس کثافت میدونم به کیا کون میدی آشغال! , محمود خیس عرق شده بود و همه در و همسایه بش خندیده بودن ,سرش تیر میکشید وقتی این داستانا یادش میومد و هر بار ما تیکشو غلظتر میکرد انگار لورازپام بود که آرومترش میکرد! و پشت سر هم تکرار میکرد دیگه تموم شد از این به بعد دوتا قبر میکنم ,یکی برا تو اکبر آقا یکی برا پسرت محمود !. لباس ابریشمی رنگارنگشو با اون سینه ی بازش پوشید و جلو آینه چرخی زد و کفش آبی پاشنه بلندشم از کمد بیرون اورده بود که یه پسره برا تولدش خریده بود ولی الان نمیخواست کفشو بپوشه شروع کرد ناخوناشو چسبوندن و لاک زدن و بعدم ناخونای پاشو لاک زد ,اونم چه لاکی, سرخ جگری رو به سیاه,مثل ناخنای تیز امپراطور شب تو سریال بازی تاج و تخت ,آخه مد شده بود ,لاک سیاهشم گذاشته بود برا تشییع جنازه ,مثل یک ملکه عقوبت برای تشییع یک گنه کار!. یه چرخی با عشوه گری زد و ریز خندید و دستشو با اون ناخونای نوک تیز تو هوا رقصوند .

رفت سمت در اتاق وقت نهار بود و مامان گشنش میشد باید به موقع غذا میخورد . در رو باز کرد باتعجب دید مامان صندلیشو چرخونده به طرف در اتاق قفل شده بابا و ماسک اکسیژنو میزنه و بر میداره و تند تند نفس میکشه !

مادر که فهمیده بود محمود در اتاقو باز کرده گفت: محمود گشنمه باباتم گشنشه براش غذا ببر !

- مامان چرا اونجوری به پشت در زل زدی بیا بیارمت جلو تلویزیون میزتو برات باز کنم نهارتو بزارم بخوری برا بابا هم میکشم میبرم تو اتاق, بیدارش میکنم بخوره !

- باشه

پشت صندلی مامانو گرفتم و اوردم جلو تلویزیون ,اصلن به من نگاه نکرد شاید زیر چشمی منو میدید ,رفتم تو آشیزخونه و براش نهار کشیدم و گذاشتم تو سینی و اومدم جلوش میز غذا خوریشو باز کردم و غذا رو براش چیدم بازم منو نگاه نکرد . رفتم تو آشیزخونه ,گفت: این پیرهن مردونه که با شلوار پوشیدی خیلی بت میاد ! . من یخورده شکه شدم این لباس زنونه ابریشمی با دامن و آرایشو یه پیرهن و شلوار مردونه دیده؟!

گفت: خودتم غذا بکش بیا بشین همینجا بخور چن وقته ندیدمت مادر!.

-باشه مامان بزار غذا بابا رو بدم. اینو گفتم که شک نکنه یه بشقاب غذا کشیدم و بردم دم در اتاق و وانمود کردم آروم دارم قفلو باز میکنم که بابا از خواب نپره ,در باز شد و رفتم تو و در اتاق رو بستم که مامان یهو نیاد با ویلچر تو, غذا رو گذاشتم رو پاتختی روشو زدم کنار خون دیگه نمیومد همون یه مقدار بود و خشک شده بود و سفید مثل مرمر با او سیبیلای پهن خاکستری بش نگاه کردم و گفتم میبینی منو ؟ ولی چشاشو باز نکرد.من اسمم رومیناس ,رومینا ,ظرف غذا رو برداشتم خالی کردم تو سطل اتاق و ظرفو گذاشتم تو کشوی پاتختی ,در کمدا رو امتحان کردم که باز نباشه میخوان بیان جسدشو ببرن یه دزدی هم بکنن و آروم دوباره اومدم بیرون و درو بستم این بار مامان بیرون اومدنمو با دقت نگاه میکرد گفت:

- باباتو بیدار کردی ؟

- آره داره غذاشو میخوره

درو دیگه قفل نکردم که مامان شک کنه . برای خودم نهار کشیدم و اومدم نشستم کنار مامان ,مامان به من نگاه کرد گفت چقدر این لباس مردونه بت میاد اول فک کردم اینم داره منو مسخره میکنه ولی دیگه چیزی نگفت نهارشو خرد و من ظرفا رو جمع کردم و شستم یه حدود بیست دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد نادر بود گفت:

- ما آمبولانس گرفتیم داریم میایم جسدو ببریم ,خودت و ننت از خونه گمشین بیرون با اون قیافه بی آبروت آبرومونو نبرین ,مامانم داره میاد اون زنیکه چلاقو نبینه !

- از دهنت گوه نخور میریزه رو لباست بوش در میاد کثافت ,اون ننه سحرخیزت بیاد تو خونه مادر من میام تمام مراسمتونو میشاشم توش,ما میریم پارک بعد جنازشو بردین زنگ بزن ما برگردیم کلید زیر زیرپاییه دم دره.

تلفنو قطع کردم , مانتو ی مشکیم را با روسری مشکیم پوشیدم و عینک آفتابی زدم و به مامان گفتم مامان میریم بیرون یه هوایی بخوری . مامان گفت: من میخوام یه چرت بزنم مادر نمیام حالا عصری .گفتم نه مامان الان برات خوبه بعد نهار دکتر به من گفته . آمادش کردمو با ویلچر بردمش پایین همش دو طبقه میبرمش پایین ولی کار سختیه ,بردمش بیرون رفتیم پارک کسی متوجه من نمیشد وقتی کاملن زنونه میومدم بیرون ,مامانم مدام میگفت ماشالا پسرم چه خوشتیپ لباس پوشیدی از همه برادرات سلیقه ات بهتره, یک ساعت بیرون مامان رو چرخوندم دیگه رو ویلچرش خوابش میبرد ,دیدم زنگ نزدن به نادر زنگ زدم گفت : بردیمش برید خونه . برگشتیم خونه مامانو بردم بالا و دم در شرو کردم لباساش رو کم کردن و خودم اول رفتم تو ببینم چگار کردن ملافه خونی رو انداخته بودن وسط حال ,کلی فوحششون دادم و جمش کردم و سریع بردمش کردم تو ماشین لباسشویی ,مامان خودش آروم آروم داشت میومد تو در اتاق رو بستم و خودم تو اتاق موندم رو بالشتی و بالشت و ملافه همه خونی بود همه رو جمع کردم و کردمشون تو یه کمد تا سر وقت بیام سراغشون دوشک هم مقدار کمی خونی شده بود , برش گردوندم . و از اتاق اومدم بیرون ناخونم چنتاش شکست ولی دیدم مامان اومده جلو تلویزیون  و روشنش کرده ,گفت سریالم شرو شده, خوبه برگشتیم ,گفتم آره مامان جان نگاه کن . قفل در اتاق خودمو باز کردم و لباسامو عوض کردمو یه لباس راحتی گشاد صورتی پوشیدم و سینه هامو توش ول کردم هوایی بخورن و برگشتم با موهای پریشون تو آشپزخونه ,تو ماشین لباسشویی پودر ریختم و رفتم تو اتاق بابا که دیگه نبود و بقیه ملافه ها رو هم اوردم مادر دیگه نه از بابا مبپرسید نه به من نگاه کرد ,همه رو ریختم تو ماشین و ماشینو روشن کردم صداش زیاد بود چنتا ضربه بش زدم تا صداش کمتر شد و زنگ در آپارتمانو زدن ,گفتم نکنه این روانیان چیزی جا گذاشتن,از چشمی نگاه کردم ,خانم بدیعی ,همسایه بالایی بود ,به ساعت نگاه کردم ساعت نزدیک پنج بود با همون لباس صورتی در رو باز کردم ,حدس زده بودم احتمالن بردن جسد بابا رو دیده, اومده تسلیت بگه درو باز کردم یهو جا خورد پریدم بیرون و با اون موهای پریشون و آرایش منو که دید یهو گفت:

- ماشالا آقا محمود ,ببین فقط خودت یل این محله ای به ولله هیچ کس زورش به زور بازوت نمیرسه !

من بی مقدمه گفتم خانم بدیعی هر چی دیدی مامان هنوز خبر نداره ها ,گفت مادر بابا رو میگی که به رحمت خدا رفتن اومدم  اتفاقن تسلیت بگم !, مادر بیچارت حتمن حالش خرابه نیاز به هم دم داره !,یهو شاکی شدم از دست این پیر زن نود ساله زبون نفهم گفتم خانم بدیعی ببین ما به مامان نگفتیم بابا به رحمت خدا رفته متوجه هستین نباید تسلیت بگین فک میکنه دواهاشو خورده هنوز تو اتاقش خوابه .

- چی مادر نمرده پس عروسک بردین بیرون تشییع جنازه ! خوب بش بگین بدونه شوهر مرده شده شاید خواست بزنه تو سرش مادر!

- من دیگه نمیدونستم با کدوم زبون به این پیر سگ بگم زنیکه برو بالا بعدن که گفتیم بهش که مرده, بیا پایین تسلیت بگو !

گفتم: خانم بدیعی راستش الان مامان تازه خوابیده شما برو من وقتی بیدار شد بش میگم ,زنگ میزنم شما بیا پایین

-گفت باشه مادر مزاحمش نمیشم به هر حال شوهرش مرده ,سخته دیگه!

اومدم تو درو بستم مامان پای تلویزیون صدای سریالو بلند کرده بود شکر خدا هیچی نشنیده بود ,از رفتارش معلوم بود که چیزی نفهمیده, صدام کرد محمود

- گفتم جان مامان

- گفت بستنی داریم؟

- گفتم نه مادر میرم بیرون برات میخرم میارم ,من یه یک ساعت میرم و میام باشه گلم

- گفت باشه ,شب که میای؟

- گفم آره حتمن ,گفت آخه همیشه میگی میای نمیای!

- گفتم حتمن میام ,برات بستنی هم میخرم

آماده شدمو خودمو هفت قلم آرایش کردم و دوباره ناخن گذاشتمو و کفشای آبی پاشنه بلندمو پوشیدم و اون مانتو حریرمو که یکی از این دوس پسرام بم کادو داده بود با یه شال حریر انداختم دورم

یهو یادم افتاد به منیر خاتون زنگ نزدم بگم اصلن وقت داره من انقدر میزان پیلی کردم دارم میرم خونش یا نه ,از گیجی خودم اعصابم خورد شده بود ,گوشیش زنگ خورد و جواب داد گفتم سلام خاتون هفت اقلیم ,گفت : اوا میبینم گل از گلت شکفته ,چه خبر؟ گفتم دارم میام یه توک پا ببینمت یه فال قهوه برام بگیری برگردم خونه .

گفت: قدمت رو چشم اتفاقن الان وقت دارم ,یه ساعت پیش زنگ زده بودی وقت نداشتم بلن شو بیا بینم چی شده کبکت خروس میخونه خانومی!

خدا حافظی کردم و یهو یاد خوشی زندگی بعد از مرگ بابا افتادم رفتم یه مانتوی قرمز گوجه ای داشتم ورش داشتم از تو کمد و اونو بجای اون مانتو حریره پوشیدم , اینم کادوی این آخریه بود که فعلن بلاکش کردم جلو آینه رفتم دیدم کفشام به لباسم نمیخوره ,آینه هم مرده بود ترکش بیشتر دهن باز کرده بود و دیگه ازم تعریف نمیکرد . کفاشامو عوض کردم و یه پاشنه بلند مشکی لیدی گاگایی که قبلن با کش رفتن از پولای بابا خریده بودم, پوشیدم. مامان شش ماه پیش که هنوز رو پا بود منو برد بانک و تمام دارایی بابا رو به نام من کرد و منم قسمتیشو طلا خریدم و مقداریشو گذاشتم تو بانک که خرج داروهای مامان و بابا در بیاد , اون زمان مامان به من گفت محمود ما رفتیم به بچه های این بگو این هیچی ازش نموند, صحبت پولو نکونیا اون خونه هم به نام منه میزنم به نامت که بی پناه نباشی و یک ماه بعدم این کارو کرد ,اون موقع دستاشو گرفتم گفتم مامان بابا خوب میشه ,بلند میشه پدرتو در میاره بفهمه پولو زدی به نام من ها,گفت اون دیگه بلند نمیشه ,با دکتر صحبت کردم زنده هم بمونه با اون وضعیت ریه هاش مردنیه ,سالها گاز کلر تو اون کارخونه بی صاحاب دخلشو اورده ,خسارتم که بش میگم بگیر میگه نه رفیقمن ,منم گفتم همون رفیق عاقبت آدمو سیاه میکنه ,مثل همون رضا که بعد پانزده سال یه روزه فروختت ,دوست قدیمی و جینگ بابا رو میگفت ,داستان دشمنیای بابا با منم از همونجاها به خیالم شرو شد ,رضا آدم بیماری بود و عقده ی حقارت داشت , بابا بعدها میگفت خیلیم ترسو هست ولی بابا اینو اولای دوستیش نمیفهمید ,از بابا خیلی خورده بود یه روز فک کرده بود بابا زیر آبشو میزنه ,دقیقن همون کاری که خودش میکرد , به یکی از دوستای صمیمی بابا که به نظر من ترنس بوده ولی تو اون زمان خودشو نمیتونسته مطرح کنه و از بابا گاهی پول قرض میکرده و رفت و آمد میکرده ,طرح دوستی میریزه و بش قولهای الکی میده و اطمینانشو جلب میکنه و بش میگه ببین این صداقت کجاها نشسته از من حرف زده و پشت سر من چه چیزایی گفته ,صداشو ضبط کن برا من بیارتا بی آبروش کنم ,اونم که کلی قول و قرار از رضا گرفته بوده ,شروع میکنه هر آخر هفته میاد خونه بابا و شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن تا سر وقت مقتضی که بابا شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن ,صداشو ضبط کنه , خیلی میره و میاد ولی این اتفاق نمیفته, یه روز که بابا از رضا عصبانی بوده جلو این یارو ترنس مخفیه دهنشو باز میکنه و پشت رضا چهار کلمه صحبت میکنه و ترنسه صداشو ضبط میکنه البته بابا از تو آشپزخونش اون زمان اینو میبینه و چیزی نمیگه ,خلاصه رضای احمقم که دنبال اهداف خودش تو جمع دوستان و برتری و خراب کردن بابا بوده بهانه میفته دستشو زنگ میزنه و به بابا توهین میکنه و خلاصه دعوای شدیدی میشه و دوستیشون برای همیشه تموم میشه و بابا اون ترنس رو هم دس به سر میکنه بعدها برا مامان گفته بود که این موجودات دوجنسی خیلی پست و بی شرفن و انقدر بی آبرو و حروم زادن که باید مثل سوسک زیر پا لهشون کرد و نون و آبشونو هر جا که هستن قطع کرد تا مثل سگ بمیرن , اون رضای عقده ای که هنوز اون زمان عقده انتقام داشته و از قطع رابطه بابا داشته میسوخته ,بعد چن سال از طریق پسر یکی از همسایه های قدیمی ما که پدرش  اتفاقی دوست رضا بوده اتفاقی متوجه میشه که من که اون زمان سنم هنوز خیلی کم بوده مثل دخترا عاشق پسر اون همسایمون شدم  ,یه روز از طریق یه نفراز همسایه ها که بابا رو تو خیابون دیده بود به گوش بابا میرسونه که پسرت ,پسر نیست و باید عمل کنه ممکنه زیرآلت تناسلیش آلت زنونه باشه! , از اون زمان بابا روانی شد ومنو به عنوان بچه آخریش از زن جدیدش طرد کرد و منو گذاشت جای اون دوجنسه ی آشغالی که دوستی پانزده سالشو با اون آدم آشغال بو گندو به نام رضا بهم ریخته بود و هزار بلا تو دوران کودکی سرم اورد ,کچلم کرد و یه بچه شش ساله رو با لگد از جلو متورش پرت میکرد کنار وقتی گاهی جلوش وایساده بودم و بازی میکردم و غیره , به نظر من هر وقت منو فحش میداد و کتک میزد و آبرومو میبرد ,دلش خنک میشد .خلاصه که دوستی و نزدیک شدنم و بخشایشام تا این روزای آخر هم  کار ساز نشد ,من تلاشمو کردم الانم جشن شادیمو تو مرگ آدم نفهم و روانی میگیرم که بجای اینکه زندگی رضا و اون یارو جاسوسشو سیاه کنه زندگی بچشو میخواست سیاه کنه که خودش سقت شدو دست روزگار جلوشو گرفت ,به هر حال هر کس یه خدایی داره که براش جای حق نشسته.

از خونه اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم عینک آفتابیمو زدم با لباس زنونه کامل کسی منو تشخیص نمیداد .گوشی موبایلمودر اوردمو در حالی که آروم راه میرفتم به خانم رحیمی ,همسایه روبروییمون زنگ زدم ,سریع گوشی رو برداشت و با اون صدای رسا گفت :بله بفرمایین ,سروصدای بچه هاش میومد ,گاهی هم یه نکن وسط تلفن حرف زدنش به بچه ها میگفت ,عصرا اغلب خونه بود و بچه هاشو رتق و فتق میکرد ,صدامو مردونه تر کردم و گفتم سلام خانم رحیمی, محمودم پسر خانم صداقت ,همسایه روبروییتون ,گفت سلام آقا محمود شرمنده باز این بچه ها سر صداشون مزاحم شده! معتلش نکردم ادامه بده , گفتم نه خانم رحیمی این چه حرفیه برا این تماس نگرفتم, دارم میرم بیرون چند ساعت دیگه میام ,براتون زحمت نبود کلید زیر پا دریه به مامان داخل خونه یه سری بزنین اگر میوه ای چیزی خواست گذاشتم تو بشقاب تو یخچال بش بدین ,ممنون میشم ,گفت: چشم ,اتفاقن یه کیک بزرگ هم درس کردم که همین الان آماده شده یه تیکه براش میبرم یه چایی هم براش درس میکنم , گفتم : زحمت میکشین فقط گاز خدای نکرده روشن نمونه مامان نمیتونه خاموشش کنه ,گفت : نه اینجا چایی درس میکنم میبرم براش. گفتم خانم رحیمی یه چیز دیگه ,شرمندم وقتتونم میگیرم ,بابا امروز فوت کرد فکر کنم متوجه شدین بردنش؟! گفت : وای خدا بیامرزه نه متوجه نشدم ,ادامه دادم گفتم : من نزاشتم مامان متوجه بشه ,خواهشن شما هم چیزی بش نگین این خانم بدیعی هم طبقه بالا اگر اومد پایین سراغ مامانو گرفت صداشو شنیدین نزارین مامانو ببینه فعلن داستانش طولانیه بعدن براتون میگم , کنجکاوی نکرد گفت: حتمن کلید و الان میارم تو که نتونه هم بره تو این پیر زن فضول!. خداحافظی کردم و به سمت خونه منیر راه افتادم خونش از ایستگاه مترو نازی آباد زیاد فاصله ای نداشت توی کوچه ناز از محله های خیلی قدیمی نازی آباد بود به فلکه دوم نمیرسید , دیگه جای بدی نبود ,خیلی به اونجا رسیده بودن ولی خونه منیر خیلی کوچیک و داغون بود اصلن بش نمیرسید و پول خرجش نمیکرد . رسیدم مترو, رفتم تو واگن خانوما راحت و بدون مزاحمت و جلب توجه رسیدم ایستگاه نازی آباد و تا در خونه منیر یه ماشین سوار شدم ,دهنمو میترسیدم باز کنم از صدام بفهمن مردم با مردم اصلن حرف نمیزدم به زور با نازک ترین صدایی که میتونستم از دهنم در بیارم گفتم پیاده میشم ,راننده تو هپروت بود اصلن توجه نکرد و نگه داشت,پیاده شدم ,اعتماد به نفس هنوز نداشتم ,گاهی یهو احساس میکردم لباس زنونه تنمه ,من یه مردم ,مردم !!!وای مردمو نگاه میکردم فکر میکردم دارن نگاهم میکنن ولی در واقع همه بی توجه رد میشدن میرفتن ,من دیگه یه زن شده بودم! .

زنگ تیز خونه منیر صدای نا هنجاری داشت ,زنگ زدم ,صدای لاخ لاخ دمپایای گشاد منیر که میدویید تا دررو باز کنه تو اون حیات کوچلو با اون دیوارای بلند طنین انداخت ,البته اگر اصلن بش بشه گفت حیات ,در آهنی با صدای رعد آسایی از کشیده شدن آهن روی آهن باز شد و دیدم منیر خاتون با یه چادر گل گلی که نصفش لای دندوناش بود و نصف دیگش رو سرش با اون چشای آرایش کردش یه چشی به من نگاه میکنه ,جلو خندمو گرفتم , گفت بفرمایین؟ گفتم : وا زنیکه منو نمیشناسی ؟. یهو انگار بش برخورده باشه درو طاق باز کرد و چادرو زد زیر پستونای شماره صد. ده ش و دست به کمر گفت : آکله تو کی هستی اومدی اینجا , به خاتون میگی زنیکه!؟ ,دیدم نخیر نشناخته چون همیشه منو با لباس پسرونه دیده بود , منم شوخیم گرفت گفتم لفتش بدم, گفتم : رومینا هستم . گفت:

- رومینا کدوم خریه؟

- بعد دور و ورو نگاه کرد و یه سر و بالامو خریداری نگاه کرد و صداشو یخورده پایین اورد و گفت:

- اگه از این جدیدا هستی که از شهرستان اومدی باید بت بگم در خونه من ظاهر نمیشی ,پتیاره فهمیدی! کارت داری؟ ,شماره داری؟ ,به اون انی که معرفیت کرده بگو شماره بده بت یا کارت, زنگ میزنی وقت میگیری ,شمارتو میخونی, میای دیدن خاله تازه اگر بت وقت بدم فهمیدی جنده خانم!.

اومد در رو ببنده گفتم:

- وای منیر چه آتیشت تنده صبر کن منم محمود!

یهو جا خورد گفت:

- محمود ,پس محمود فرستادتت ,خودش کو؟

- وای منیر از دست تو خودمم محمود

عینکو برداشتم و روسری رو انداختم زیباییام ریخت بیرون منیر چشاش گرد شد دستمو گرفت گفت:

- آکله بیا تو ببینم چی شده انقلاب کردی!.

- رفتم ت چادرو با دستش جمع کرد انداخت رو یه دستش ,پستونای گندش و بدن گوشتالوش توی اون لباس گلدار یقه باز انگار به زور جا داده بود . موهاشو بالا شنیون کرده بود و یه آرایش غلیظ سلیطه وار کرده بود , ناخناش از همیشه کوتاهتر بود و یه دمپایی صورتی مردونه سایز چهل و پنج پاش کرده بود با اون پاهای کوچیک سی و هفت و لاخ لاخ جلو راه میرفت  . دستمو گرفت انداختم جلو خودش , گفت: بریم تو, جلو  راه برو ببینم این لباسا از کجا؟ با دست سر تا پامو اشاره کرد ,گفت یخورده نگات کنم زنیکه ,دیدنی شدی!, این همه خرج کردی از کجا ؟! اوف چی شدی دو روز بفروشمت میتونم برات سه ,چهار میلیون با این تیپت, جور کنم ,مشتری خوبم دارم !.

من زیر زیریرکی میخندیدم وارد یه راهروی قدیمی شدم که خیلی سعی کرده بود تمیزش کنه ولی خوب همه چی فرسوده بود , از یه سری پله ی باریک رفتیم بالا ,بوی تریاک میومد ,راهرو خیلی تنگ بود . وارد آپارتمان تاریکش شدم  , بوی تریاک خیلی شدید شد گفتم منیر تریاک میکشی ؟ در رو کوبید بست

- نه بابا داستانشو برات میگم .

رو کانتر آشپزخونه پر از بسته ای رشته و نخود لوبیا بود اون کنار سه تا موبایل مدل گوشکوبی قدیمی با یدونه آیفن خوب کنار هم چیده شده بود با یه دفتر بزرگ و خودکار, اینجا مجموعه اداریه خاله منیرو تشکیل میداد, بیزنس ترنسای پایین شهر .

رفتم تو گفت:

- پرده ها رو بزن کنار

گفتم: تو تاریکی نشسته بودی ؟

-نه بابا این  مختاری اومده بود مرد خوبیه از بزرگای محله ,چون میخواستم آش درس کنم, وسایل گرفته بود -یه بست براش چاق کردم ,کشید یه ملاعبه ای هم کردیم و رفت !قاه قاه زد زیر خنده, مرد خوبیه زنش یائسه شده اینم نمیتونه خودش نگر داره میاد من نگرش میدارم , باز بلندتر زد زیر خنده.

- وا دختر پس زهرشو حسابی کشیدی؟!آره؟!

- دیگه رویا جون همینه ,البته اگرچه جواب نیست اگر این جوونای زمین فوتبال پشتی نباشن که هیچی! رویا؟

- رومینا!

- رویا بودی که تا دیروز , حالا اسمو ولش ,پس بابات مرد!؟

- آره

- واقعن اون که سالم بود خوب کتکت میزد ,داشتی عادت میکردی !

بلند خندید منم خندیدم ,گفتم : الا که منیر باید با دمپایی ابری فقط به حساب کفل پر گوشت تو رسید ,دختر شیطون !

لباشو غنچه کرد گفت: اوف اونو که حاجی هر بار ردیفش میکنه!

خندیدم گفتم دیونه یه قهوه بیار یه فال برام بگیر

-چیه ایندفه دیگه چی رو میخوای ببینی اصل کاری که مرد ,خوشبختی رو بغل کن دختر

- منیر باید کارکنم پولم کمه

دستی به ماهاش اون بالای شنیونش کشید و جدی گفت:

- با این همه میزام پیلی گفتم شاید ارث و میراث کلونی بت رسیده ,وضع کار اصلن خوب نیست .

با دست دوباره سر تا پای منو نشون داد و ادامه داد

-با این وضعی که تو با قرصا برا خودت ساختی ,باید مشتری ببینی ,هیچ راهی برای بازگشت به یه کار نرمال تو این جامعه مرد سالار بزا ما نیست دختر و یه آهی کشید و یهو تمام خندها و لودگیهاش محو شد و سایه ی غم و ترس و تاریکی تو صورتش زد بیرون ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت :

- اون روزی که اومدی گفتی منیر میخوام دیگه زن بشم سینه در بیارم و یه زن کامل بشم ,وقتی اولین قرصو تو دستم با اون لیوان آب برات اوردم گفتم محمود ,این از گلوت که رفت با این آب پایین باید بری تو مانو ! باور کردی یا نکردی الان خودتو تو آینه ببین! دیگه یه زن ترنسی دختر ,این جامعه مال ما نیست ,ما رو پذیرفته ولی به عنوان یه لذت یه فاحشه ,اگر تو این جامعه سکس برات جذاب نباشه زن که شدی باید بعدش فکر راحت کردن خودت بیوفتی چون لای منگنش له ت میکنه , همون زن بودنشم هزار داستانه که خرج دوا درمونش کلی پول میخواد دختر تازه اگر نخوای دروازه بهشتو باز کنی ! باز که کردی خرج دکترت دیگه تا روز مرگ وای نمیسه داشته باشی یا نداشته باشی ! خلاصه که اینا رو شاید خودتم بدونی ولی الان که این لباسو پوشیدی خوشی یاش و خندهاش به نظر من که تا اینجا اومدم به زحمتش نمی ارزه !.

دیگه جا نداشتم فکر کنم ,نه بیشتر از این!, با استرس و کمی لرزش دست ,دستی به موهام کشیدم ,گفتم:

- نه بابا فقط خیلی از مردنش خوشحالم ,مشکلات که همیشه هست باید یه فکری به حال کار بکنم فعلن . نمیتونم مشتری ببینم فعلن ,روحیم خوب نیست!

-خواستی, بیا خودم میفرستمت خونه مشتری مطمئن یه ساله خونه میخری ,شیش ماهه ماشین

- نه روحیم فعلن خرابه, خونه دارم ,ماشینم یه کاریش میکنم

- چی میگی ,چی شد از مردنش خوشحال بودی که یهو روحیت خراب شد ؟! ,اون سگ دونی رو میگی خونه!

- والا منیر جون تو هم همون سگ دونی رو داری ! در ضمن فعلن روحیم خرابه نه بخاطر سقط شدن بابام ,بخاطر بیپولی خرج داروهای مامان ,روانی بازی بچه های قلدرش! , اینا باید حل بشه ببینم چه کار میکنم!

- من اینجا رو دوس دارم رویا میدونی , ارث خدا بیامرز مادرمه

-خوب منم خونه مادرمه ,چکارش کنم ,حالا سگ دونیه که باشه!

- ولی خوب رویا جان من تو شهرستان دو تا آپارتمان کوچیک با همین بیزنسم خریدم !, ماشینم نمیخوام ماشین حاجی هست هر وقت بخوام !

- ببین منیر من نمیتونم با هر کسی باشم عمل هم نکردم ,پولم ندارم برا عمل در ضمن من یه دروازه بهشت تایلندی میخوام نه از این سیاهچاله ایرانیا که دکترای ایرانی وسط پای ترنسا درس مسکنن!

- خوب عزیزم تایلندیش خرجش خیلی زیاده ,باید پول مول داشته باشی , اون زمان که ما عمل کردیم تو این خراب شده, دانش الان که نبود ,حالا مال من خوب از آب در اومد عقلن یه چاه تنگ و تاریک و خوش فرم از آب در اومد, مال اون بد بخت اقدس شاسی رو که میشناسی ,موهای لخت بلندی داره ,ییلقه , مال اونو افتضاح در اوردن ,خودش میگه مثل سطل ماسته .

از حرفش هر دور ریسه رفتیم دل درد گرفته بودم با خنده ادامه داد, یادم میاد میگفت هر کس میاد سراغش مجبوره دورشو با دست جمع کنه که ادا تنگارو در بیاره! دوباره از خنده قش کردیم ,گفتم زنیکه تو دیونه ای من اصلن اینجا عمل نمیکم اگر قرار باشه نتونم برم تایلند عمل کنم, ترجیح میدم باز نشستش کنم !.

- اقلن برو تخماتو در بیار که هورمون میخوری سرطان نگیری! من آشناشو سراغ دارم اخته میکنه دو سوت !

- جل الخاق بعد اونوقت چی میشه فقط سرطان نمیگیرم ؟!

- آره اون قضیه رو هم بعدن سر وقت میری عمل میکنی

نشسته بودیم رو مبلای رنگ و رو رفته ی گل بهی و یه میز شیشه ای کهنه جلومون بود ولی سلیقه منیر خوب بود خونه رو شبیه خونه یه خانم رئیس حرفه ای دیزاین کرده بود!

- ببین منیر حالا فعلن از این داستانا بیا بیرون ,دنبال کارم کسی رو سراغ نداری جایی منشی دکتری چیزی بخوان

- یه دقه سب کن قهوه بیارم

بلند شد تو اون آشپزخونه فک حسنی یخورده ایور اونور کرد و به نظر میرسیدداره تلاش کفل گوشتالوشو بین کانتر کوچیک آشپزخونه و گاز جا بده,  قهوه رو آماده کرد و اورد ,در حال خوردن قهوه بودم که مال خودشو تموم کرد و گفت رویا بجنب بخور فقط تهشو نگه دار برا فال  , گفتم منیر ولش کن حوصله ندارم!

- وا دختر خودت گفتیا

- منیر کسی رو سراغ نداری برا کار فعلن این خیلی مهمه ؟

- چرا یه پسره هست تو مدیریت این تاکسی اینترنتیاس ,ازش میسپرم ببینم مینتونی بری سر کار ,ماشینم نداری آخه ؟!

- ماشین میخرم یا جور میکنم, یخورده پول دارم تو بانک که سود میگرم بدرد نمیخوره سودش کمه ,یه پراید میگیرم .

- اونجوری باشه این پسره رو اوکی میکنم, ولی گفته باشما باید مردونه مثل عکس شناسنامت کار کنی با اینا!.

-عذاب آوره ولی مشکلی نیست ,گریم میکنم ریشم با تاپیک میزارم ,لباس پسرونه میپوشم ,اوکی میشه

- خود دانی به هر حال کار راحتی نیست هر روز لباس مردونه پوشیدن و او پستونا را بستن تا ساعتهای متمادی خیلی سخته !

کمی دیگه با هم گپ زدیم ساعتو نگاه کردم دو ساعت بود که پیش منیر بودم باید میرفتم خونه شام مامانو میدادم ,بلند شدم و از منیر خدافظی کردم ,از در حیات که پامو گذاشتم بیرون, منیر گفت: رویا. مکث کرد و گفت: خوشحالم بابات مرد!

هر دو لبخند زدیم ,براش دست خداحافظی تکون دادم و از منیر دور شدم و رفتم تو دل غروب تنهای کوچه و خیابون و شهر سرد! ,رسیدم به مترو و همونجور که اومده بودم در سکوت و آرامش برگشتم خونه ,مثل این بود که جامعه با لباسای زنونم روان پریشانش آروم شده بود و چشاش دیگه منو حیض نگاه نمیکرد انگار تنش از حرکت باز ایستاده بود و رفته بود سر کار خودش و من آروم از روی بدنش عبور میکردم و میرفتم خونه !. کلید انداختم رفتم تو خونه, تاریک بود و فقط نور تلویزیون , آبی روی دیوارا بازی میکرد و سایه مینداخت . مادر روی ویلچر خواب بود و ماسک اکسیژن توی دستش رو زانوش ,دلم هری ریخت پایین نکنه مرده ! رفتم جلو دیدم نه نفس میکشه و صدای خرخرش آروم میاد . چراغا رو روشن کردم و رفتم توی اتاقم مامان بیدار شد گفت محمود اومدی مادر ؟

- آره مامان اومدم

- خسته نباشی مادر , کار چطور بود امروز !

- کدوم کار مامان؟

- کارخونه دیگه؟

منو با بابا گاهی اشتباه میگرفت ,گفتم : خوب بود مامان ,الان شامتو حاضر میکنم ,میارم ,گشنته؟

- این زنه روبروییه اومد, کیک اورد یکم خوردم سر دلمو گرفت , زیاد نموند ,اون بچه ها رو کی میتونه ول کنه مادر در دیوار خونشو میگفت اگه نباشه میجوون .

- مامان این خانم بدیعی که نیومد پایین ؟

- نه در زد با احترام بش گفتم ,خیلی حرف میزنه ,همینجوری ده تا شوهر کرده دیگه!,همرو کشته

-رفتی دم در گفتی؟ مامان سه بار ازدواج کرده کلن !

- نه از همینجا گفتم حوصلشو ندارم ,فوضوله!

لباسامو عوض کردم و اون پیرهن گلدار صورتیمو پوشیدمو رفتم تو آشپزخونه غذا رو گرم کردم ,برا مامان یه بشقاب غذا کشیدم و برا خودمم یه مقدار موند ,بشقاب پدر رو که خالی بود روش یه کاسه دمر کردم که مثلن دارم میبرم تو اتاقش نمیخوام غذا سرد بشه و مادر اگه پرسید بگم این کاسه رو گذاشتم غذاش سرد نشه و نفهمه خالیه.

میز غذای مامان رو باز کردم و گذاشتم جلوش ,دستشو یهو گذاشت رو دستم با اون ناخونای بلندو لاک زدم ,ترسیدم!, گفت: این دستای مردونه هنوز داره نونمونه میده , خسته نباشی محمود جان مادر ! جواب نمیدادم مامان کلن نطقای نا مفهوم زیاد میکرد ,گفتم مامان مشغول شو, سرد میشه ,گفت : تو نمایی با من شام بخوری ؟

- الان میام , شام بابا رو ببرم براش و بیام

یه نگاهی به بشقابی که روش کاسه بود کرد و یه قاشق غذا اومد بزاره تو دهنش گفت :

- نرو, تو اون اتاق بابات نیست !, مرگ با خودش بردتش!, بابات مرد محمود بت نگفتم ناراحت نشی!!!,فک کنم بچه هاش از طبقه پایین سوراخ کردن زمینو اومدن جسدشو بردن دفن کردن مخفیانه! ,تو که نبودی خودش اومد به من گفت قبرش کجاس ,خودمون آروم و بی سر و صدا میریم دیدنش محمود!!!.

دستش شروع به لرزیدن کرد و اشک از چشمش سرازیر شد یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد, وقتی اشکاشو دیدم و بدن نحیف پیرشو که میلرزید . حول شدم چنتا دستمال کشیدم از جعبه بیرون یهو احساس گناه کردم از اون همه خوشحالی برای مرگ بابا ,خودمم گریم گرفت , تمام اون آرایشا داشت میریخت پایین , دستمال رو دادم به مامان و چنتا برا خودم بیرون کشیدم و گذاشتم رو چشام که اشکاش گوله گوله بی اراده میریخت بیرون , مامان گفت : پدرت هیچ وقت نفهمید چه مردیه آخرین بچش ! شیک و خوشکل و خوش لباس و زرنگ ,سنگ زیر آسیابه! , ببخشش محمود!, و گریه میکرد و ادامه داد فردا منو ببر سر قبرش! بزار کسی اونجا نباشه از برادرات که منو ببینه با تو, اونا ارزش دیدن تو رو ندارن مادر, اون کت شلوار فرانسویتو با اون شال گیپوردار سیاه رو , روی سرت بزار مثل مردای فرانسویه شیک و اشراف زاده ,بزار پدرت بدونه که تو آخرش شکست نخوردی ,پیروز شدی تو زندگی یه مرد شدی برا خودت که پای حرفش میمونه ,مادر! .

فردای اون روز با اس ام اس نازنین دختر نادرکه تنها فرد دوست داشتنی تو اون فامیل برای من بود, آدرس قبر بابا رو برام فرستاد, عصر, موقع غروب که دوم پدر میشد و ریخت و پاش بچه هاش سر قبرش تموم شده بود و به خاک سپرده بودنش, من و مادر که زن دوم بابا بود و من تنها فرزند از زن دومش بودم, رفتیم سر خاکش , خورشید غروب, تو افق شهید شده بود و خون از افق انگار جاری شده بود و دور قبرشو با رنگ سرخش گرفته بود ,من یه لباس مشکی گیپور دار با یه مانتوی سیاه یقه ایستاده ی فرانسوی پوشیده بودم و یه آرایش سیاه و غلظ کرده بودم ,یه تور گیپوردار سیاه رو سرم انداخته بودم و مادر هم رو سرش یه تور سیاه گیپور دار و یه کلاه سیاه که همیشه دوست داشت گذاشته بودم ,مادر یه بیوه سیاه عزا دار تو غروب خورشید شهید بود ,سر قبر پدر یخورده با خاک سرد حرف زد من نفهمیدم و آخرش که خورشید خونین سر خورد و رفت پشت مذبح ,گفت بریم مادر!. موقع برگشتن تو راه به من گفت :محمود امروز مثل یک مرد فرانسوی خیلی شیک شده بودی ,همیشه همینطوری که دوس داری زندگی کن! .

 ****************************

نویسنده: ضربان تاریک

  این داستان فقط جنبه داستانی و ادبی و تخیلی دارد و هرگونه استفاده غیر از آن از نظر نویسنده مردود است.

استفاده از هرگونه محتوی داستان مطرود در داستانهای دیگر یا کپی یا برداشتهای نزدیک یا فیلمنامه ممنوع است و نویسنده پیگرد قانونی آن را برای خود محفوظ میداند و هرگونه استفاده از داستان منوط به هماهنگی با ضربان تاریک میباشد.

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دهمین سفر-قاتلی میان رودخانه و یخها!

همان نیمه شب و بی خوابی همیشگی !- برای سن و سال یک سند باد میان سال با احساسات پیتر پن - بیخوابی هنوز واژه ای جا افتاده نیست . هنوز این سند باد میانسال پیترپن سعی میکند خود را جوانی در حال بلوغ ببیند ! - هنوز دلگرم است که در این سرما با یک لباس تابستانی در حیاط بچرخد ولی در واقعیت تمام زمستان را مانند یک میانسال واقعی جورابهای حوله ای میپوشد که در جوانی حتی به آنها نگاه نمیکرد ! - خلاصه تا تخیلات زنده اند !- واقعیات مهم نیستند و جزء مشکلات پیش و پا افتاده قلمداد میشوند . با این وضع بی خوابی و کتاب پشت کتاب خواندن و تفسیر کردن و پست کردن در اینستاگرام - آبی برای من گرم نمیشود جز داغ کردن سوپاپهای تفکر! و بعد بخارات را باید کنترل کرد و با بی خوابی کنار آمد !- داستان از این قرار بود که در این اواخری که مثل همیشه پست معرفی کتابی را آماده میکردم و با دقت کپشن تحلیل مینوشتم تا زیاد اطلاعات ارزشمند تحلیلی دست کاسبان و ماهیگیران آماده خور تحلیلهای ناب ولگرد در اینستاگرام ندهم  از مرکز شهر عبور کردم و چون به یک فضای آرام برای تحلیلم نیاز داشتم راه خانه های کم ارتفاع و کارمندی را که در بارش برف سکوتشان هزار برابر شده بود در پیش گرفتم - نفهمیدم چگونه شب شد و خود را در برابر خانه ای یافتم که از پنجره اش نور سرخ چراغ آباژوری بیرون می آمد ولی یک چیزی حواسم را پرت کرده بود و من را به آن خانه نزدیک کرده بود - میدانید چه بود ؟ - یک جیغ بلند و صدای شکستن شیشه ای احتمالن بزرگ یا یک چیزی شبیه آن و سپس سکوت و بعد از آن گریه ای با صدای بسیار بم در آن آرامش برفی!.

داستان عجیب بود و من نمیدانستم این پست - قسمتی از یک فیلم هالیوودی یا اروپایی است یا یک فیلم کمدی ترسناک آماتور یا هنری! - پس بنابر این -بعد از پست کردن و معرفی کتابم و فرستادنش به مرکز هشتکهای وابسته !- احساس کردم در ناکجا آبادی میان یک رخداد یا خبر واقع شده ام که عجیب است!. در چشم بر هم زدنی یک ماجرای داستانی با یک دکوراسیون خاص ادگار آلن پویی شروع به رخ دادن کرد ! - منم فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت ذهنی در عالم مجازی تغییر لباس دادم و از یک سند باد با لباس سنتی افسانه های هزار و یک شب به تیپ یک پلیس سی اس ای با کروات قرمز تغییر شکل دادم ولی چند لحظه بعد فکر کردم بهتر یک دست کت شلوار تمام مشکی با کرواتی مشکی است با یک کلاه شاپوی قشنگ و شیک و کمی هم راز آلود - ولی نمیدانم چرا خنجر مرصع طلایی سند بادیم بدون تغییر در کلاف کمرم ماند! - بی خیال آن شدم و کت را رویش انداختم ولی هنوز نمیدانستم در این فضای جدید چه حادثه ای رخ خواهد داد - شاید چند نفر به سویم حمله میکردند و شاید تیر اندازی میشد و یک جنگ تمام عیار خیابانی رخ میداد و کمی هیجان به مغز من تزریق میکرد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد - فقط سکوت بود و  سکوت و درختان بلند سیاه کاج و برفی سنگین و خانه هایی ویلایی و کج و ماوج که از چوب درختان جنگلی ساخته شده بودند و در جنگلی از آن درختان بلند سیاه و بزرگ پراکنده زیر بار برف مخفیتر و مخفتر میشدند ! و فقط یک خانه که من در برابرش ایستاده بودم - لای درش کمی باز شده بود و نوری سرخگون از آن بر برفهای سپید می پاشید و صدای گریه ی خفه ای هم در آن آرامش برفی از داخل شنیده میشد - من به خودم جرات دادم و آرام - پای از پای برداشتم و گام به گام - قدم به قدم در آن برف سنگین به در نیمه باز نزدیک شدم و نور سرخ مانند ردی از زخمی بر صورتم تابید و در چشمم نفوذ کرد و آنگاه دیدم  پارچه ی  حریری سرخی بر آباژوری بلند و ایستاده که کلاهکش کج شده افتاده وخرده های آینه ای بزرگ و شکسته بر زمین پخش شده است که شعاع های سرخ رنگ نور آباژور را به هر سمت و سو پرتاب میکرد- از زیرش رد خونینی پر رنگ تا وسط خانه و نزدیک میز نهار خوری معرقی سنگینی کشیده شده بود - داخل خانه بسیار طراحی شده و تمامی مبلمان از چوبهای قهوه ای درختان جنگلی و شبه ماهونی ساخته شده بود و بسیار کم نور بود - زیر نوری متمرکز که بر میز نهارخوری بزرگ دوازده نفره تابیده بود - هیئت مردی را تشخیص دادم که بر توده ای که روی میز نهار خوری قرار داشت خم شده بود و با ابزاری که مشخص نبود در حال اره یا بریدن بود و به حالتی خفه گریه میکرد و تکان میخورد! . به آرامی دستم را بالا آوردم و بر در بلوطی نیمه باز چند ضربه زدم . کمی احساس هراس میکردم ولی شاید حیوانی از این جنگل و سیع وارد شده بود و آن مرد او را کشته بود- این تنها دلیلی بود که در آن برهه یافتم ! به هر حال مرد خود را در آن تاریکی که من بر آن از لای در اشراف داشتم جمع و جور کرد و دستهایش را به بغل لباسش مالید و در تاریکی به سمت در آمد تا به نور سرخ آباژور رسید و در را کامل باز کرد . مردی بود  متوسط با عینکی گرد بر چشم و صورتی اصلاح شده که ردی از خون بر چهره اش مالیده بود و انگشتانش غرق در خونی بود که سعی کرده بود آن را پاک کند ولی نتوانسته بود و در نور سرخ هم به سیاهی متمایل شده بود- گفتم : عبور میکردم که صدای جیغ شنیدم و ناگهان از میان شهر و خانه های سازمانی منظم و برف سبک به این جنگل سروهای کهن و خانه های قدیمی پراکنده پرت شدم شما چیزی متوجه نشدید ؟ مرد که شاخه های عرق کرده و به هم چسبیده ی موهای جوگندمیش چون سوزن بر پیشانیش میریخت از پشت در دولا شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: عجب ! پس به آرزوهایم هم میرسم ! و ادامه داد و گفت: بفرمایید داخل !- گفتم البته میدانم که ممکن است شما قاتل باشید ! ولی ارتکاب به قتل در دنیای مجازی ممکن نیست! و من از دعوت شما هراسی ندارم !- با لبخندی گفت: آه نه !به چیزهایی فکر میکنید ! قانون بازی را کی نمیداند؟! بفرمایید داخل یک چای بنوشیم ! قاتل یا غیر قاتل شما قربانی نیستید!. با کنایه و لبخند گفتم: از کجا معلوم شاید روزی باشم! گفت: این را نمیدانم ولی الان چای سرد میشود قبل از اینکه در بزنید برایتان ریختم!!.قدم زنان به سمت میز نهارخوری مجلل رفتیم و او گفت:  ولی یک نکته را قبل از این باید بگویم- زمانی که رویاها به دنیای واقعی برسند - یعنی دیگر در خواب شما نیستند که نادیده شان بگیرید - در زندگی واقعی باید دنبالشان بگردی - البته این یه مشکل نیست گاهی یه نعمت است !- چون کابوسها را به هر شکلی که باشندیا تبدیل بشوند در دنیای  واقعی میتوانید بکشید ! و گاهی اونها ممکنه نود درصد رویاهای تبدیل شده به واقعیت باشن! . چند صندلی سنگین معرق نهارخوری چپ شده بود و افتاده بود و جنازه ی بی دست یک زن بلوند غرق در خون با چشمانی باز روی میز نهار خوری خوابانده شده بود!. صندلی رو بلند کردم و با فاصله گذاشتم پشت میز نهارخوری و نشستم و اون سینی نقره ی چای را گذاشت روی دریاچه ی کم عمق خون اون زن و خون موج برداشت و با یک سونامی مینیاتوری ریخت روی زمین و احتمالن پاشید به شلوار مشکی مجلسی و شیک من که از فرط تیرگی خوشبختانه اون قطرات شتک کرده ی خون را نشون نمیداد ! گفت: احتمالن منو میشناسین گفتم : نه اتفاقی داشتم عبور میکردم! کمی با چشمان آبیش از پشت عینک مجازیش نگاهم کرد و گفت: ولی اخبار میخونین چون راهها در جهان مجازی بر بستر خواستگاهها شکل میگیرن ! - اینو که واقفین؟!- گفتم: بله - من اخبارها را سفر میکنم! . دستش را جلو آورد و گفت: کاملن مشخصه - من ولگ سوکولوف - استاد رشته تاریخ در کشور روسیه هستم و البته همون جایی که فعلن شما در ساختار افسانه ی مجازیش حضور دارین! گفتم خوشبختم - دستمو بالا اوردم با اشاره به جسد اون زن گفتم : و چرا این خانوم به این وضعیت اینجاس ؟!گفت: بفرمایید چایتون دیگه کم کم داره یخ میزنه بجای سرد شدن تا شما مشغول نوشیدن هستین من داستانو براتون میگم! - چای سرد شده بود - ولی جرعه دوم را که خواستم بنوشم کاملن داغ شده بود و این اعجاز جهان مجازی است - خواستگاه تا چه باشد!- استاد برجسته تاریخ فرانسه - ناپلئون شناس - و اینها چیزهایی بود که بعدن فهمیدم داستان را ادامه داد و گفت: اون زمان دوست دخترم خیلی جوان بود و با حسرتی بر چشمان باز جسد نگاه کرد - ولی من غرق در عشق بی پرواش بودم میدونی عشق به یک استاد چندین سال بزرگتر از خودت در هیچ نقطه ای از دنیا طبیعی تلقی نمیشه مگر عشق - چجوری بگم عشق اسطوره ای در کار باشه - خوب اون دختر جذابی بود با زیباترین اندامی که تابحال دیده بودم - مانند مرمر - با بویی به مراتب خوش بوتر از گلهای بهاری دشت ولگا و دستش را لای موهای طلایی آغشته به خون کرد و آنها را از آن ملات چسبناک خون سرد بیرون کشید در حالی که رد موها روی دلمه ی خون مونده بود و ادامه داد و موهاش مانند موج رودی از طلای مذاب داغ و شگفت انگیز زیبا بود و یا شاید به زیبایی باد چون همیشه باد در ذهن من از اون به بعد موجهای طلایی موهای اون بود و اگر بهار میشد فکر میکردم بوی موهای اونه که در باد تکرار میشه و همه جا رو پر میکنه !- ولی خوب بعضی مواقع اهداف یا احساسات درونی  تغییر میکنه زمان که میگذره آدما عوض میشن  - و با نگاهی زل با آن چشمان یخی در فضای نیمه تاریک ادامه داد : و این خیلی میتونه خطرناک باشه! - چون باید ببینیم پایبندی در اون زمان تغییر از چی به چی بدل میشه ! و میدونین چیه اون دیگه تموم شده بود ! من 64 سال سنمه و اون 24 سالش بود و دیگه نمیخواست بره ! - در حالی که ولگ سوکولف رفته بود و فقط یک کالبد خالی اونجا بود که پایبندی  به شمایل  اون دختر را نمیخواست - سوکولف آرامش میخواست تا کتاب بنویسه و با کسی باشه که افکار بلندتری داره!- متوجه حرفم هستید که؟!- در حالی که فنجان چای را از لبم فاصله میدادم گفتم: در واقع نه! و ادامه دادم این یک ترک موضع کردن غیر منطقی یا یک از زیر بار شعور شانه خالی کردنه در واقع خود شما جناب سوکولف از دوست دخترتون خسته شده بودین! گفت: من سوکولف نیستم - من یک کالبد خالی هستم که  ترجیح میدم با نوع نگرش تحقیقی خودم که در زندگی حرفه ای و تحقیقیم به اون رسیدم به ماجرا نگاه کنم  بدون در نظر گرفتن اصالت باورهای سوکلف ولی لزومن این یک حادثه بود نه یک رخداد عمدی  و بعد روی مبلی یک هفت تیر را درتاریکی به من نشان داد که سرد بر کاناپه لمیده بود و از اونجایی که من اسلحه ها رو نمیشناسم در  اون تاریکی فقط فهمیدم که در ابتدا به دوست دخترش شلیک کرده ! ولی چون من اصلن جنازه رو بازرسی نکردم - اول فکر کردم با وضعیت دستهای قطع شده ی جنازه -حتمن قاتل یک قاتل سادیسته ولی هیچ چیز سر جاش نبود تمام فلسفه ها اینجا جابجا شده بود و همه چیز به شکل عجیبی یک رخداد ناگهانی خارج از کنترل به نظر میرسید که یک قاتل نادیدنی داره! . سکولف گفت: آناستازیا دختر خیلی عصبی شده بود - برعکس من و میخواست نقش تاریخی داشته باشه -نقش ژوزفین رو بازی کنه میدونین که !- من اصلن موافق نبودم ! حتی گاهی میخواست ماری آنتوانت باشه خوب بفرمایید اینم نتیجش ! و با دستی افراشته به جنازه اشاره کرد و گفت: که البته اون سرشو با گیوتین از دست داد ولی خوب این دستهایش رو ! متوجه شد من چایم تمام شده به من گفت: کمک کنید جنازه را به زیر زمین ببریم ! و ادامه داد باید اون رو اره کنم به قطعات کوچیک و بدون خونی که بشه با کوله پشتی حملشون کرد توی این جنگل قطعن گوشت به این شیرینی زود خورده میشه! من با من و من گفتم من واقعن نمیتونم ! گفت: اوه اشکال نداره قاضی پرونده دادگاه سن پترزبورگ این پشت توی حال بین هیئت ژوری نشسته - اونا دارن حکم منو صادر میکنن ! -اونو صدا کنین لطفن بیاد برای کمک ! با تعجب گفتم:  اونا هم اونجان !-گفت : اوه بله - همه اینجان حتی اون پلیسایی که سوکولف بدبخت اصلی رو  دستگیر کردن در حالی که  با یه شیشه ودکای سیب زمینی آنقدر خودشو مست کرده بود که تو گذشتن از اون رودخونه سهمگین وسط جنگل که یه قسمتشم از توی همین خونه و اتاق ولگ سکولوف و آستازیا یشچنکو میگذره - از مستی با صورت افتاده بود تو یخها و سنگها و خلاصه مثل یک موجود افسانه ای بدبخت با بالهای به اهتزار دراومده در آسمان شب که به صورت اتفاقی اون بالها - دستای کشیده و خوش فرم ولی به رنگ بنفش آناستازیا که من بریده بودم با ناخونای لاک زده ی قرمز از آب در اومده بود!. و خندید ! خیلی خنده دار شده بود وقتی گرفتنش!-و اشاره کرد- پلیسها هم اون پشتن دارن کنیاک میزنن حتی اونا هم وقتی از توی اون رودخونه بیرون اومدن به یه نوشیدنی قوی احتیاج داشتن ! - من نمیدونم سوکولف با اون صورت یخ زده که قندیلها ازش آویزون بود چجوری زیر آب یخ رودخونه به گریه کردن ادامه داده بود که بعد از پیدا کردنشم داشت هنوز همون کارو میکرد ! بلند خندید و گفت: گفتم که اون آدم دیگه ایه - اون مدتها پیش آناستازیا رو رها کرده بود ! ولی خوب بقیه کارا را من باید انجام میدادم -من و تمام کالبدهای مجازی بی احساس یک پروفسور - پلیس - قاضی - و هیئت منصفه ای که در واقع جزء بی کالبدان بی احساس هستیم ! به ما میگن قانون ! چه قانون ادامه حیات! چه قانون یک کشور! . قاضی در قسمت دیگری از خانه در شور با هیئت منصفه بود من آرام به آنجا رفتم و او را صدا کردم و او با کمال میل از مشورت دست برداشت و به سمت سوکولف رفت - البته در راه از او پرسیدم :نتیجه دادرسی چه شده او گفت: دوازده و نیم سال زندان ! گفتم حکم مرگ صادر نمیشه؟ گفت: اوه نه سند باد ! برای هیچ آدم گران مغزی یا بگیم اندیشمندی حکم مرگ صادر نمیشه ! و تکرار کرد و گفت: مراتب - مراتب -و ادامه داد سوکولف دوازده و نیم سال در سکوت فرصت داره به کار زشتش فکر کنه و در اون آرامش کتاب بنویسه ! و این از نظر ما براش کافیه ! . اونها با هم جسد آناستازیا رو بلند کردن و به زیر زمین بردن سپس قاضی به هیئت منصفه پیوست و به مشورتش ادامه داد و سوکولف با خوشحالی یک پیک ودکای سیب زمینی بالا انداخت و گفت: حالا باید تیکه تیکش کنم و رو کرد به من و گفت: میتونم اون کارد بزرگ طلایی را ازت قرض بگیرم سند باد؟!!!!!.

*********************************************************

نویسنده: ضربان تاریک

تاریخ نگارش : 8. دی ماه . 1399

قابل توجه بازدید کنندگان عزیز!

1-تمام محتواهای نوشته شده با هدف ادبی در گستره ی  داستانویسی و شعر نگاشته شده اند و موضوعات و حوادث و شخصیتها کاملن تصنعی هستند و شخص ضربان تاریک هیچ گونه هدف دیگری را در نگاشته های ادبی- خارج از داستانویسی  و َشعر دنبال نمیکند .

2- تمام حقوق اشعار و داستانها برای شخص حقیقی رامبدعبدی فخرایی با تخلص (ضربان تاریک و رام دایمون) محفوظ بوده و هر گونه استفاده از متنهای داستانی و شعر و نامها -باید در هماهنگی با ایشان صورت گیرد و هرگونه سوء استفاده از جمله  برداشتهای مستقیم  یا محتوایی و داستانی یا شعری در هر رسانه ای چه چاپی و چه تصویری و چه مجازی- مورد پیگرد قانونی قرار گرفته و حقوقش برای نویسنده حقیقی محفوظ است.

3- شخص رامبد عبدی فخرایی متخلص با نام (ضربان تاریک) به عنوان نویسنده حقیقی خود را متعهد به رعایت قواعد و اصول در جمهوری اسلامی ایران میداند.

4-  وبلاگ تالار سرخ تحت نظارت وبلاگ ضربان تاریک و شخص حقیقی ایشان اداره میشود.

- از تاریخ 14دی ماه 1400 شمسی معادل با 4ژانویه2022 میلادی - تخلص شاعر و نویسنده رامبد عبدی فخرایی از ضربان تاریک به رام دایمون تغییر یافت .

آدرس کانال تلگرام: https://t.me/zarabanetarik

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - نهمین سفر- افسانه انسانهای نیمه تمام!

گاهی در این فضای احساس عبوسی میکنم - بالشتها و این تخت معرق ماهونی و قدیمی از بطنشان بوی جنگلهای کهن میتراوند و انسان را وادار به تفکر میکنند . گاهی  برای سرگرمی  به انسانهای واقعی فکر میکنم - به حرفهای بی سر و ته و بی نتیجه و بی پایانشان . چگونه در این آشوب ازدحامی که آفریده اند و مصائب گوناگون فقط دنبال خوشبختی فردی هستند و ایستادن در بابر بدبختان و پیراهن شکافتن بر جلجتایی و نقش فرد موفق را بازی کردن و ارضاء شدن و آخرش یه دنبال احترامات و تبریکها و دلا شدن همنوعنشان و یک ماشین غول پیکر تانک مانند و چقدر این داستان غم انگیز از داستان عشاق در آن وادی صحرایی سحر آمیز که صدای نیلبک انسان را به هپروت آرامش میبرد و اغناء میکند به دور است . همه مدونای دوم باید باشند معروف و غرق در کریستالهای شیشه ای شهرت و اعتبارات مالی و معروفیت و طلب کف زدن و هورا کشیدن و تعظیم توده ای مردم - یک هدف غایی! - گاهی به گنبد تاریک این اتاق مدور که در سقط خورشید از آسمان نگاه میکنم که هنوز از نطفه چیده شده اش خون به تیغ افق میچکاند - غمگین میشوم از این واقعیات عریان شور در هاوون عصر مدرن. این دلیلی است برای پناه به جهانی مجازی که فقط من را تیمار میکند ! - سندباد قصه ها را.

پستها هر کدام بسته به پروفایلهایشان که دنیاهای متفاوتی هستند - خودشان هم داستانی برای گفتن دارند البته همه ی این رخدادها با تصویر و نگاه بصری شرو و سپس  ژرف و محاط و پر از اصوات میشود!- چند روز پیش در یک سرزمین عجیب خشک با کوههای مرتفع و بادهای سوزان آخر زمانی سهمگین - آسمان سرخگونی را تماشا میکردم که زیر آن به جز من جنبنده ای نبود !- بوی آتش و دود و گوگرد به مشام میرسید و همه چیز در رخدادی سرخ رنگ که به انفجاری ستاره ای در جو یک سیاره شبیه بود فرو میرفت و تحت تاپیر قرار میگرفت - سنگریزه ها به زمین بلند میشدند و زمین مانند آنکه غولی کیلومترها آنسوتر بر زمین پای کوبد میلرزیید و خلاصه از میانگاه آن ابرهای درخشان انفجار ستاره ای در میانگاه آسمان مرغانی بالدار به نظرم رسید که مانند بارش شهاب به سوی کوهستانها می آیند !- تمام آنها را نمیتوانستم بشمارم - چرا که فاصله از زمین تا اوج آسمان بود و به نظر بی شمار میرسیدند ولی حدودی نزدیک دویست و شصت تا دویست و هشتاد پرنده را شمرده بودم ولی به مقیاس خودم چیزی اشتباه بود !- مگر میتوان پرنده ی کوچک را از سطح زمین بالهای افراشته اش را دید و آنها را شمرد ؟!- پرنده در آسمان مانند شکر در چای حل میشود به نگاهی حتی دیده هم نمیشود چه رسد به شمردن! - یک جای کار ایراد داشت!- دقت کردم آنها در سقوط به مانند شاخه ای تیز بودند بالدار به نزدیک زمین که رسیدند تشخیص دادم که به سان انسانند بال دار و پر دار و آن لحظه به اشتباه خود پی بردم !- من بر سقوط دویست و هشتاد فرشته از بهشت نظاره میکردم!. زمان را نگه میدارم - بقیه اش مهم نیست من بعد از آن همیشه باور داشتم که این فرشتگان همیشه بر روی زمین باقی ماندند و در اعصار متمادی بالهایشان فرو ریخت ولی از کالبدی به کالبد انسانی دیگری فرو رفتند - هر چه گناه آسمانیشان بود - خدایشان داند ولی روی زمین زیسته اند تا امروز - خیلی از آنها را در سفرهایم باز شناخته ام - مثلن دکتری هندی که با کهولت سن بدون هر گونه دست مزدی هزاران بیمار از مردم فقیر هند را معالجه میکرد و هیچگاه در پاسخ آنکه چرا زندگیت را اینگونه سپری کردی - جز اینکه زمان کوتاه است و باید نیکی کرد به خبرنگاران پاسخی نداد !.این یکی از دویست و هشتاد نفر بود !. تا به امروز شاید فقط پنج یا شش نفر آنها را کشف کرده ام ! ولی شاید در سقوط فرشتگان حکمتی بوده است برای انسان!.

روزهای دیگری را نیز بعد از سقوط فرشتگان در آن وادی ماندم تا شاید یکی از آنان را که در هبوط زخمی شده یا بالهایش شکسته ببینم و کمک کنم ولی هیچ ندیدم جز همان زمین بی حاصل گاه سیاه که گاهی بوته خاری به انقلاب برخاسته بود و از میان شنها رخ بیرون کشیده بود. بعد از مسیری بلند و تصمیم به خروج از آن پست اینستاگرامی با آن بادهای ناسور تند سیلی زن در دور دست بر کوهی جوانی را دیدم مبهوت که شاخه علفی خشکیده در دهان میجویید و در ورطه تفکری ژرف فرو بود و چشمانش مانند مردگان زل و بی پلک زدن مینگریست  و اول تصور کردم  از اهالی جنیان ایت که بر صخره ای چنین تنها بر دشت مراقبت میکند ولی نزدیکتر که شدم واکنشی ندیدم و لباسی هم مندس پوشیده بود و همان گونه مبهوت مینگریست تا زمانی که من روبرویش قرار گرفتم و نگاهش کردم و هیچ متوجه من نبود !- به سخن گفتن زبان باز کردم که پسر در این وادی لم یزرع چه میکنی؟ بی واکنش بود و نفهمید!-کمی بیشتر ایستادم و در ژرفای چشمانش عمیق شدم و در آنجا گفتم آهای پسر و او ناگهان از جای پرید و نزدیک بود از صخره شیبدار سقوط کند که دستش را گرفتم و با عجله دستش را از میان دستم رها کرد و گفت تو کی هستی رهگذر؟ گفتم: مسافر دشتها و کشورها - سند باد هستم!.گفت: داستانت را در کتابی قدیمی خوانده ام - هنوز نمرده ای؟! - لب برچیدم و گفتم: نه هنوز - من جانم به داستان است و افسانه ها و تا زمانی که زمین و افسانه باشد من مسافر شهرهای افسانه ام مانند این اینستا گرام !گفت: اینستاگرام چیست؟ - دیدم بحث در این موضوع بیهوده است و قطعن کودک از سر منشا خود بی خبر است و الآخر ! - گفتم : بگذریم خانه ات کجاست ؟ فکر کردم از قوم جنی! گفت: من چوپانی میکنم ولی امروز به دنبال کسی بودم که به عجایب بدل شد! - گفتم : داستان چیست برایم تعریف کن - نگاهم کرد و با تردید و تفکر دستی در موهای نیمه روشن آفتاب سوخته اش کشید و گفت: قدم بزنیم و با انگشت به سویی اشاره کرد و ادامه داد -پشت تپه ها تا آنجا برویم تا چیزی را نشانت بدهم و برایت داستان را تعریف کنم.گفتم: برویم ! - گفتم: اینجا روستایی هست؟ گفت اینجا نزدیکی رویتایمان است ! و ادامه داد -در روستایمان پیرزنی کور زندگی میکرد که روزهای جوانی با شوهرش نزدیک نهری ومزرعه ای خانه ای ساخته بودند بزرگ تا وقتی بچه دار شدند - بزرگ شدند و ازدواج کردند خانه را با بچه هایشان تقسیم کنند ولی خوب سالها گذشت و زن بچه اش نشد و مرد روزی به مزرعه رفت و باز نگشت و زن رو به مزرعه سالها نتظر شوهر نشست و آنقدر به غروب خورشید نگریست که کور شد - مادر بزرگم میگوید او هرگز در طول این سالها بجز غروب هیچ چیز را به خاطر نداشت! تا یک روز که نیاز پیدا کرد آن خانه در حال خراب شدن بزرگ را نصفش را بفروشد تا امرارمعاش کند و همسایه جدید مردی شیاد بود که برای  این زن پیر کور هر روز دسیسه ای میچید- روزی از روزها چون دید که با استخوان غذا میخورد - حیله ای پرورانید و برای مردم ده تعریف کرد که پیر زن با تکه ای از استخوان شوهرش غذا میخورد! - مردم ساده لوح باور کردند که تکه استخوان مزغی - استخوان شوهر مفقود پیر زن بوده است! و او از استخوان شوهر در جادو استفاده میکند و دروغها و خرافات بر هم چیدند و مرد همسایه که به مقصود رسیده بود و خانه ی پیر زن را میخواست بر این داستانهای خرافی دامن میزد و پیر زن کور هم در خانه در مریضی بود و کهولت - پیر مرد همسایه روزی با کدخدای وحشت زده و دیگرساکنان وحشت زده روستا گرد آمده بودند و چراغ کم کرده بودند و در نیمه تاریکی نشسته بودند که نکند هزار چشم جادویی پیر زن آنان را ببیند که در حال دسیسه اند و نفرینشان کند !- من هم میان این مشوشان بی خودی چای تعارف میکردم و گوش تیز کرده بودم ! که مرد همسایه ناگهان در میان ابراز نگرانیها گفت : من از خود گذشتگی میکنم و جادوگر را با حیله ای سخت به بیابان میبرم و در چاهی می افکنم چون کشتنش مقدور نیست و او تا ابد آنجا خواهد ماند و لی دیگر کسی نباید تا فلان چاه برود و من تا زنده ام از زمینهای اطراف آن چاه نگهداری خواهم کرد و همچنین از آن قلعه نفرین شده ی آن پیر زن که کنا خانه ام است و این فدا کاریها را میکنم و همه او را دعا کردند و کدخدا گفت: اگر تو ما را برهانی بعد از من وصیت خواهم کرد که تو کدخدا شوی و الا آخر و او اینگونه  به تمام اهدافش رسید!- او را به کام مرگ سپرده  بودند و هیچ کس نفهمید !- همه تصویرشان این بود که پیر زنی بد ذات و اهریمنی را به دستان قدیسی سپرده اند! ولی اینگونه نبود چون من برای پیر زن هم پادویی میکردم و نیازهای پیر زن کور را از بازار تهیه میکردم . من میدانستم که او بشدت مریض است و از کهولت و درد استخوانهایش شبها تا صبح بیخواب است و دعا میخواند و همسرش را برای ترک کردن ملامت میکند و به درگاه خدا دعا میکند تا مرگش زودتر فرا رسد و او از این کوری و درد نجات یابد ! و دعایش مستجاب شده بود چون میرقضبش فردای آن روز در خانه پیر زن را زد و به پیر زن گفت : مادر! امروز بیا به صحرا برویم مردی را چند روز پیش سر چاهی در وادی دیدم که به شوهرت میمانست ولی عقل از کف داده بود و چندین سال است که منتظر تو سر چاهی خانه کرده است! و پیر زن که در یک لحظه تمام غمهایش را فراموش کرده بود - مرد همسایه را در آغوش گرفت و صورت میرقضب دروغگو را غرق بوسه کرد! او را دعاها کرد و گفت باید کمی صبر کند تا او لباس در خوری به تن کند تا شوهر با دیدن آن لباس او را بشناسد و بخاطر آورد پیر زن مرا صدا کرد و به من گفت مادر آن لباس را که در صندوق است برایم بیارور و لباسی که من از آن صندوق یافتم لباسی خوش رنگ و دست دوز بود که به گفته پیر زن روزی پوشیده بودکه مردش به خانه باز نگشته بود ! . پیر زن لباس را پوشید - هرچند که لباس در بدن فرتوت و گوژ پیر زن نمایی نداشت ولی او را چنان خوشحال کرده بود که درها را فراموش کرده بود و سعی میکرد بدون آن چوب عصا گام بردارد ! از حیات گذشت و به مرد همسایه که رسید گفت برویم خوش خبرم - گل پسرم !.

کم کم داشتیم به قسمتی کوهستانی نزدیک میشدیم که شنهای صحرا سنگها را پوشانده بودند ولی دره ای میان صخره ها بود که ما از میگذشتیم ولی پسرک تصمیم گرفته بود از روی صخره های سفیدما به راهمان ادامه دهیم و سپس  ما از بستر دره فاصله گرفتیم و به بالا رفتم ادامه دادیم او داستان را ادامه میداد.

پسرک ادامه داد: پیر زن کور با آن لباس سوزن دوزی شده دست در دست مرد همسایه و من که در پیشان روان بودم به انتهای روستا رسیدیم و سپس مرد همسایه به من نگاهی انداخت و چشمی بوراق کرد و سر به سویی پرت کرد به مفهوم آنکه بروم  پی کارم! ولی من کمی ایستادم و آنها که دور شدند از پشت پشته ها ی شنی و کومه خارها و گونهای بلند آنها را دنبال کردم و سرعتشان در ابتدا کم بود و سپس مرد همسایه از کندی پیر زن کور خسته شد و مرد همسایه او را کول کرد و زمزمه دعاهای پیر زن از دور در باد میپیچید و به گوش من میرسید! . بعد از مدتی آنها به اینجا رسیدند به این صخره های سپید و با دست چند کوه سپید کم ارتفاع را نشانم داد و گفت : آنجا میان آن سه کوه سپید کم ارتفاع را دارالنسیان میگویند -هیچ کس آن میان نمی آید در آنجا چاهی است که میگویند هر کس از آن بنوشد برای همیشه فراموش میشود ! - مرد همسایه چپیر زن را آنجا برد به چاه میان دارالنسیان که رسیدند پیر زن را زمین گذارد و به پیر زن گفت منتظر باش تا شوهرت را پیدا کنم و بیاورم و در پی یافتن سنگی بزرگ رفت که بر سر پیر زن بکوبد و کارش را یکسره کند! -من از بالا نگاه میکردم ! و با دست صخره ای را در فاصله ای نشانم داد که گویا مشرف به دره ی میان آن سه کوه بود و گفت: پیر زن بر لب چاه دست کشید و آهی کشید و با خودش گفت: آه شوهر بیچاره ی من از دارالنسیان پس نوشیدی! ولی در این میان از زیر صخره ها که حفره ای بود هیئتی به شکل انسان در لباسی مندرس و پاره بیرون خزید ! من او را دیدم شوهر پیر زن بود! براستی او آنجا بود و از دار النسیان نوشیده بود! . پیر مرد فرتوت مردد با لباس و چهره ای به غایت کثیف آرام نزدیک پیر زن شد و با تردید او را نگاه کرد و جلوتر رفت و آنقدر نزدیک رفت تا پیر زن متوجه حضورش شد و اسم شوهرش را چند بار صدا زد ! پیر مرد اشک میریخت یا آب بر زمین بود نفهمیدم! ولی گویی با آن لباس پیر زن از نسیان و فراموشی بیرون آمده بود بعد از سالها ! سخن نمیگفت یا زبان را فراموش کرده بود نمیدانم ولی به روبروی پیر زن که رسید پیر زن دست بر چهره اش کشید و او را شناخت و اسمش را بلند تا جایی که حنجره یک پیر زن بیمار کور جا دارد فریاد زد و شوهرش را در آغوش گرفت و شوهر پیر نیز او را در آغوش گرفت ولی سنگ بزرگی از پشت بر سر پیر زن فرود آمد و مغزش را بر صورت پیر مرد پاشید و چنان سنگ بزرگ و سنگین بود که قامت نحیف پیر زن را در هم کوبید و له کرد و از پیر زن جز خون و پارچه و گوشت له شده که از میانشان استخوانهایی سپید بیرون زده بود از زیر سنگ هیچ نمانده بود پیر مرد که بحت زده از چهره اش خون میچکید شروع به فریاد زدن کرد و دستان خونیش را در هوا تکان میداد و میر قضب قاتل سنگ سپید را که دیگر سنگ خون و صخره ی خون بود بلند کرد و بر سر مرد کوبید و او را هم به تسبانی (له شدگی) مانند پیر زن بدل کرد و قاتل شوم که خونین شده بود و راز چاه دارالنسیان را نیدانست و نمیخواست که آب را آلوده کند و جنازه ها را در چاه بیندازد چرا که نیاز به پاکیزه کردن خود از تمام آن خونها داشت قبل از بازگشتن به روستا - بیلی هم نداشت که زمین را بکند و جنازه ها را دفن کند آنها را در یک فرو رفتگی در زمین انداخت و رویشان را با شن و سنگ پر کرد و از چاه آب کشید و خود را با آب تمیز کرد ولی از آن قافل بود که آب از راه چشمها و دهانش کمی وارد بدنش شده است و سپس به سوی خانه راه افتاد و نزدیکی روستا که رسید و من او را میدیدم  در ورودی روستا ایستاد !- فراموشی او را ربوده بود و سپس به روستا نگاه کرد و آن را نشناخت و به سمت وادی بازگشت و به رفت و رفت و رفت تا من دیگر در صحرا او را ندیدم و او گم شد برای همیشه ! . گفتم داستان جالبی است و تو چه چیز را میخواستی به من نشان دهی در این دارالنسیان؟ - گفت:خودت ببین ! - کم کم به بالای  قله ی صخره های یکی از سه کوه کم ارتفاع سپید که در دل صحرا واقع بود رسیدیم  به درون دره که نگاه کرد دو درخت را آنجا دیدم عجیب یکی سیاه و یکی سپید - سیاهی مانند زغال که نور را منعکس نمیکند و سپیدی نیز به همان اندازه بی انعکاس و مخملی دو درخت عجیب و تناور شاید هزاران سال عمرشان بود و در هم به شکلهای عجیبی فرو رفته بودند و چاه در میان تنه آنها زندانی شده بود - شاخه های آنها عجیب روییده بود به زیر و درون زمین و سپس به دور هم و گاهی به شرق و گاهی به غرب و مانند نقاشی یا خط خطی کودکان بود با زغالی بر بوریا ! و عجیب تر آنکه پسرک برگهایش را به من نشان داد که سیاه بودند و سپید ! و خارهایی از بدنه درختها بیرون زده بود که پسر گفت : اینها میوه های درختند خارهایی آب دار و شیرین که اصلن تیز نیستند و فقط تیز به نظر میرسند بلکه این تیغای تیز سیاه - شیرینترین میوه های وادی هستند ! ولی مردم از ترس آنها را نمیخورند! او ادامه داد این درخت سیاه از قبر آن پیر زن که آنجاست و با دست مکان آن را آن پایین به من نشان میداد که محل خروج تنه و ریشه های تناور سیاه بود خارج شده - من با خودم گفتم درخت آگاهی - این همان پیر زن کور است که نور را نمیدیده ولی قلبش چنان شیرین چون میوهای درختی است که خیر را مانند ستم بار میدهد!. درخت سپید بر صخره ها تکیه کرد بود به سوی آسمان میرفت و شاخه های سپید و برگهای سپید داده بود و درخت سیاه نابینا بر او پیچیده بود و گاهی خارهایشان یا میوه هایشان سیاه و سفید زیبایی به هم پیچیده بود که پسرک میگفت شیرینترین میوه ها است درختان عجیبی بودند و البته درخت عجیبی بود آنها یک تن شده بودند و یکدیگر را پوییده بودند ولی آنجا - آن پایین موجودی در قفل چاه زندانی از ریشه ها و تنه های دو درخت تکان میخورد و دهان صورتیش را باز میکرد ولی صدایی  در آن وتدی نسیان از او خارج نمیشد و پسرک که دید من بر آن نگاه میکنم گفت: مرد همسایه است !.

با پسرک به پایین صخره ها باز میگشتیم و پسرک شعری با خود میخواند :

به کوهها رفتم و از کوهها و بعد از دریا ها سئوال کردم

و آنها هم از من سئوال میکردند

من نفهمیدم!

فحششان دادم - فحشم دادند!

و باران بارید و از باران پرسیدم و سکوت کرد و قطرات آبرا بر زمین بیشتر پاشید!

تصمیم گرفتم برایش مزار انقراض جانداران را بسازم به پایان که رسید!

هیچ کس آن را نفهمید

چند ماه بعد از آنجا که رد میشدم بوی باران میداد!

چیزی شده بود که مردم نمیفهمند !

***********************************************

ضربان تاریک

6. دی . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هشتمین سفر- رویاهای نیمه تمام یک نیمه شب زمستانی!

اینو یادتون باشه که گاهی وقتی یه آدم ناگهان بتون میرسه و باشما با کلماتی نا ملموس صحبت میکنه تو چشاش نگاه کنین - چون ممکنه یک لحظه بتونین چشمهای اون رو پشت چشمهاش در یک گذر سریع ببینین! - چون من همین چند روز پیش در این بازار مکاره اینستاگرام بی توجه راه میرفتم که زمزمه های یک مرد نیجریه ای پیر و فرسوده رو کنارم شنیدم و دنبال چشماش توی اون پارچه ها و روبندهای صورتش گشتم و یک لحظه کیهانی پر ستاره رو دیدم که از میان چشمهاش گذشت ! و البته حرفهاش رو بخاطر دارم - اون فقط گفت : سند باد! این اول این دنیاس ! مزه - رنگ - بو - احساس و لمس کردنها روزی که اضافه بشن !

مرگ با هستی هیچ فرقی نمیکنه -چون تو اینجا خواهی موند - برای همیشه و همه همینجا خواهند موند برای همیشه! .

این فکر رها شدنی نبود طی این چند روز گذشته در خواب در رویا در زیر گنبد این اتاق گرد - همه چیز همون زندان و مرگه بدون سفرهای  مجازی دنیا پوچ شده و البته هنوز اول راهه.شب پیش بعد از بیخوابی  - تصمیم گرفتم با آن فرش پرنده ی وصله پینه ی دوستداشتنی علائدین خود را به بازار بخارا ی  نیمه شب در اینستا برسانم و در آنجا کمی تفرج کنم تا در آن دودهای رنگی و بخارات رویایی شاید خواب چشمانم را مبتلا کند و از این سرگشتگی نیمه شب رهایی یابم. شاید بپرسید بازار بخارای اینستاگرام کجاست دیگر؟ - هر اینستاگرامی یک جهان مجازی است که افرادی نامرئی پشت تصویرها و لایکها و دنبال کردنهای شما دارد - افرادی که شما را دنبال میکنند و واقعیت مجازی را بر وفق مراد شما میسازند - شهرهایی با سیلیقه شما !-معماریهایی با سلیقه شما!- و جهانی از درون وبرون متعلق به شما را برایتان شبیه سازی میکنند ولی در این میان گاهی هم ممکن است به کوچکه یا شهری دیگران نیز سری بزنید و آنها را ملاقات کنید ولی برگردیم به بازار بخارای نیمه شب که ساخته و پرداخته گشت و گذارهای نیمه شب و بی خوابی من است !-پر از عتیقهای زیبا !- مجسمه های عریان مرمرین! پر از شیشه ها و تنگهای کریستالی و رنگین و پر از فرشها و پرده ها و بالشتهای رنگین و پر از دستاوردهای یگانه ی تمدنهای قدیمی یا جدید و ناشناخته یا فراموش شده ! ریاستش با کرم آبی تپلی است که بدنش مانند پارچه های الوان به هزار رنگ موج میزند و باز به آبی باز میگردد و یک قلیان باریک خوش فرم - کار دست مردم کشور عاج را هم با لوله ای باریک که انباشت بخارات و دود درش موج میزند و  با چشم قابل مشاهده است - پیاپی میکشدو دودش را در این بازار شگفت انگیز ول میدهد و دود با رنگهای متفاوت تمام فضاها را طی میکند و شاید گوشه ای محو میشود. آن شب کرم بر ناز بالشتی بزرگ  با طرحهای ترکمنی سرخ و سیاه لم داده بود و در خلوت بازار تمام محیط را با دودهای رنگی انباشته بود و گویی سعی میکرد در بیداری مجازیش رویاهای خواب آلود را باز سازی کند - مرا که دید یک چشم عجیبش بر شکافتن دود به و سیله من متمرکز شد !و تفکراتش در حصار حضور من از پرواز دست کشید. گفت: سند باد چه بی خوابی  نیمه شبانه ای که در این ساعت به اینجا آمده ای ؟ گفتم: مگر همیشه ساعتش مشخص بود؟ گفت: نه ولی من در تفکری شوم غرق بودم و تو ساحل نجات شدی !- چه تو را از خواب گسسته است ؟ این شهر تسخیر شده کهن و این بازار بخارای  زمستانی- نیمه شب چه تراویده که تو را فرا خوانده است؟!-گفتم آنچه نیامده خواب است و این فضای مجاز تو فعلن واقعیترین نمود حضور است ! و ادامه دادم خوب شد که تو را دیدم ! گفت: چطور ؟کائنات به هم رسیده اند یا در جهان گره ی یافته ای که گشودنش نیاز به دانش من دارد؟ گفتم: همین آخری است ! بگو ببینم از چشمان کیهان چه میدانی؟! - با تعجب مرا نگاه کرد و به آرامی دود درون دهانش را از غنچه عجیب لبهای کرم مآبش بیرون داد و با تردید گفت: چشمان کیهان؟ متوجه نمیشوم - بیشتر توضیح بده . گفتم: چند گاه پیش مردی را دییدم میانه بازار مجازی  جای دیگری - سوی دیگری و پیر مردی از آفریقا که چهره پوشانده بود و فقط چشمهایش لحظه ای  نمایان شد - سخنی نا گهانی به من گفت و رفت-گفت: خوب؟ عجیب چشمانش بود؟ - گفتم : نه در پشت چشمانش لحظه ای چشمان دیگری نمایان شد مانند آنکه کسی از درون چشمان انسانی بیرون را بنگرد و چشمان او که در درون بود کیهان بود! کرم آبی با چشمانی که گشاده تر از همیشه بود کمی فکر کرد و گفت: میدانی این رازی است و گاهی ما در مجاز آن را افسانه یا خرافات فضای مجازی میدانیم و کسانی را هم مانند تو داریم که آن را گاهی تجربه کرده اند ! تو اینستاگرام را ملاقات کرده ای ! خود هوش مصنوعی را که میگویند برگزیدگانی را دارد که با آنها چنان واقعی سخن میگوید که مجاز را دچار اختلال میکند!.

***********************************************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-5.دی.1399