تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - ششمین سفر- اتاق حجم - Monolith room

هیزمها خشک نمیشوند !اصلن خیس نیستند که خشک شوند !یخ زده اند به ضخامت یک ته استکان کلفت!-  مجبورم چراغ قدیمی علائدین را روشن کنم !- خیلی سال است که خودعلائدین را در میان سفری که دیگه خاطرم نیست گم کرده ام و چراغ زنگ زده اش را مانند شئی متروکه از خاطره ای متروکه تر فقط به دنبال میکشم!- شاید وقت آن است که در این سرمای زمهریر کوهستانی در این بلندای زیبا - امتحانش کنم شاید غول درونش مرده باشد و چراغ مملو از گاز بوتان برای روشنایی و گرما بی امان بسوزد و این زیبایی سپید پوش زمهریر را برایمان به حلقه آخر دوزخ دانته تبدیل نکند !-امیدو ارم این میز و صندلی چوبی کهنه در این فضای مجازی همانقدر روحم را تسخیر کرده باشد که من واقعیتش را تسخیر کرده ام یعنی مفهوم یک فرارا را ! - کبریت را میکشم و در برابر سوراخ زنگ زده ی چراغ نگهش میدارم و صدای کوران سرما شعله را به چموشی میکشد و خاموش میشود - عجب پس غول نمرده است و شاید هزارها است که مرده است و دیگر جسدی هم ندارد - شاید خواب است آن هم در این چراغ کوچک ! - ذهنم از سرمای مجازی دو دو میزند - چراغ ملقمه ای است از بهم ریختگی یک زندگی نا مطمئن در جهانی نیمه مادی میان مجاز و واقعیتی نامطمئن . چراغ را میان همین یک لا پتوی نازکی که دارم در میان دستهایم میپیچم و زنگارش را به دقت نگاه میکنم روی بدنه زنگ زده چیزی نوشته شده مثل یک خط از اورادی نا خوانا که درونم بی صدا آن را میخوانم و تکرار میکنم! - چراغ را به گوشه ای در کنار اجاق کم سو با آن زغالهای در حال خاموش شدن پرتاب میکنم و نگاهم را به دنبال افتادن چراغ در اتش میفرستم و زغالهایی که زیر بدنه سنگین آن چراغ له میشوند و خاموش ! - و وقتی نگاهم به مرکز اتاق باز میگردد - اول گوشهایم صدای خم شدن و ترق ترق چوبهای کف را شنیده اند و سپس یک شئی براق در مرکز اتاق روبروی صندلی چوبی تناب پیچم و من پتو پیچ از سرما در حالی که قالیچه ی پرنده را از سرما بر زانوانم انداخته ام ظاهر شده است و من هیبت به احتضارم را از آن سرما در آن آینه ی فلزی میبینم  و با آن چشمان ورم کرده در سرما در آن آینه ی تمیز سرد دقیق میشوم !- مرا چه رخ داده است ؟!. آیا مرگ رخ باخته- به هنر گرویده است که چنین مجسمه گون ظاهر میشود یا غول با گذشت زمان به چنین منشور فلزی  صیقلی و آینه واری بدل گشته است ؟- هیچ نمیدانم حتی به چشمانم هم اعتمادی نیست شاید انسانی از آنجا عبور کرده و آن را کاشته است و شاید یک علاقمند به فیلمهای استنلی کوبریک -من سرما زده تنها را به بازی گرفته است تا درد تنهایی من را بفریبد! - ولی باز هم این رخداد در من انرژی دمیده است !- امیدوار شدم که بازیی در پیش است اگر در دنیای موازی -من دیگری به فکر مجسمه سازی و ارتباط با یک سندباد تنهای مانده از داستانهای دیگری نباشد!- خلاصه درون اجاق کهنه دیگر ذغالی سو سو نمیزند فقط خاکستر مانده برای نشان دادن خاموشی آتش و به رخ کشیدن پایان و یا امتداد سرمای سهمگین شبانه! این برج بلند فلزی را دور میزنم هنوز از حضور ناگهانی یک میهمان ناخوانده میترسم شاید اگر آتش پرتو گرما بیفکند او را نیز برای ماندن در آن شب در پیش و سرد دعوت به همنشینی کنم - ولی حالا چوب خشک میخواهم !- به بیرون میروم در مقاومت میکند اصرار دارد یخ پشت در را گرفته و من یقه اش را میگیرم و در دل میگویم بیشرف به کناری رو زندگیم در خطر است!- و با خشونتم کمی ناله میکند و کنار میرود ! و سیلی سرما بر صورتم نمینشیند !- خوب صورتم را پوشانده ام ولی چشمهایم میسوزد!  پای در برف میگذارم درختی آن سوتر زیر بارش خمیده شده است به آن سو میروم درخت تناور است و شاخه ها تناورتر -مگر با این دست خالی میشکنند این زورمندان چسبیده بر اصالت تنه ای زخیم!- از بخت است یا یاری نادیده ها زیر برف پایم به شاخه ای میگیرد که زیر برف مدفون است- گویا شبی که برف سنگین شده آن را شکسته و دفن کرده - بیرونش می آورم نبش قبرش میکنم از زیر آن برف سپید خاموش و قهوه ای است - به سلامتی سالهاست که مرده است و خشک!- جانم را نجات میدهد آنقدر بزرگ است که زحمت زیادی میکشم تا آن را با پاهای یخ زده تکه تکه کنم و بزرگترین تکه اش را درسته در اجاق بچپانم !- منشور بلند فلزی تمامیتم را آینه گون دنبال میکند !- و بی احساس بر جایش میان اتاق هنوز نشسته است - مردی از درون اتاق عبور میکند میگوید این آخرین بار در هلند دیده شدکه؟!- میگویم این ششمین ستون است در اتاق خانه کوهستانی من - فقط برای من ظهور کرده است و زبان هم ندارد- فقط نگاه میکند !.

به هر زحمتی بود در سکوت منشور غول پیکر آهنی ساکت و اجاق کهنه آتش افروختم بر آن کنده که با هزار زحمت -سوختن را آغاز کرد- به صندلیم باز گشتم و خسته ومست از گرمایی که خواهد تراوید به انعکاسها نگاه کردم -  در دریچه آینه گونش آتش کرده ای را دیدم که مرمت شده است و نزورات بر پیکره اش ریخته اند و در طاقچه هایش خواسته های و التماسها - پارچه پیچ دعا میخوانند و آتشکده خاموش بر دشتی نشسته است و خوابی سنگین میفرسایدش !- و آن سوترکلیسایی را جنگل بلعیده بود و در محراب درختی به درگاه مقدسات دعا خوان رشد میکرد !-و نهنگی به مجسمه آزادی نزدیک میشد ! و زنی درون خودش کوچک میشد تا تابلوی نقاشی باشد!-قلعه ای گرد و کهن در کویر شنی به خواب هزارها رفته بود و قصه گویی آرام با صدای باد داستانش را تکرار میکرد و مانالیت فلزی ناگهان سخن گفت یا شاید من تصور کردم سخن میگوید - تصویر خود را میان زباله ها - میان مرگ نهنگها - میان آنفلونزای حاد مرغان مهاجر - میان قبرستان مردگان کرونا و عزاداران دوردستش - در هواپیمایی - در کیف دستی یک مرد مهاجر - در سوء تغذیه ی یک کودک آفریقایی - در دادگاه مردی بی گناه در اخراج یک انسان از زمین - در تاراج مریخ در جنگهای مذهبی میان قبایل فضایی  و لبخند من در برابرم در آینه ی مجهولاتش نقش بست و تکرار شد و در دوردست اتاق پشت تمام فضای خالی سرد پنهان شد و رفت و صدای ترق ترق چوب تر مرا به نوشیدن یک چای زغالی پرتاب کرد!.

**************************************************

ضربان تاریک 20.آذر . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونیش در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399