تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام – پانزدهمین سفر- یزش برای نابودی!


میدانید در فیزیک کوانتوم نظر بر این استوار است که ذرات بنیادی از دو حالت ذره و موج بودن, پیروی میکنند. این اصل کل نظام سنتی فیزیک نیوتنی را بدون تعارف تهدید میکند . این داستان دارای یک ساختار کوانتومی است , البته در نظریه کوانتومی دعوا فعلن بر ناظر ماندن یا مشارکت ناظر بر رخداد کوانتومی است!, آنچه برای من در سفر جدیدم رخ داد دو اتفاق یعنی هم ذره بود و هم موج البته در مراتب بالای اتم نه زیر اتمی!, که جهان مادی را شامل میشود!.

روزی از روزها مثل همیشه از خواب برخاستم ,غار هنوز تاریک بود یخها هنوز نور صبحگاهی را بازتاب نکرده بودند و داخل غار نور آبی تندی غوطه میخورد , آتش آبی در شومینه یخی میرقصید , , پای شومینه ,قوی سپید سرش را بر پرهای پشتش گذاشته بود و به نظر میرسید آرام مرده است! , دیشب در خوابهایم به خاطر می آورم که آواز قوها را در کنسرتی شنیده بودم , البته چنان کنسرت گرانی بود که نگویید و نپرسید !, چون هزاران قو را که محتضر بودند ,یافته و از آنها تست صدا گرفته ,بعد به آنها گفته بودند توقف کنند و آنها نیز که آوازشان با مرگشان همتراز بود, در جهانی میان مرگ و زندگی به کنسرت بزرگ دعوت شده بودند تا باقیمانده آواز زیبای مرگشان را در آن کنسرت شگفت بخوانند, بر سن بمیرند و متولیان کنسرت پول هنگفتش را از بینندگان و تماشاچیان کسب کنند , خلاصه در خواب هم ,منفعت مالی مطرح شده بود, این نشان تباهی خوابهایم بود یا کلن اضمحلال خوابهای همه ! . قو برخاست ولی گفت نمیداند چرا حس آواز خواندن دارد !,گفتم چون مرگش نزدیک است! , گفت به هر حال آن روز را می خواهد در غار تنها باشد و شاید آواز بخواند!, منم گفتم پس من به سفری به شمالگان باید بروم منطقه ای شگفت انگیز که هنرمندی در اینستاگرام مدتهاست پستهایش را میگذارد, دیگر از چند و چون پستهای آن هنرمند سوال نکرد , با خودم فکر کردم شدیدن درگیر مرگ است! , به هر حال این هم کار اوست!, آواز قو و مرگ!, البته نگران نبودم ولی متاسف میشدم اگر من را در آن غار سرد ترک میکرد ولی دنیا را چه دیدی شاید یک روز کسی مثل او یا مثل قالی پرنده دوباره با من هم سفر شود . از غار بیرون زدم سوار بر قالی پرنده به میان شهر ناکجا آباد اینستاگرام پرواز کردم ,اینبار مسیر مشخصتر بود ولی باز هم هوای سرد! , شانس آوردم که پالتوی پوست سمور قدیمی خودم با کلاهش را از صندوقچه کهنم بیرون کشیده و تمیزشان کرده بودم. قالیچه را زیر بغل زدم و به قوی مغموم پشت کردم و به سوی نور , که در دهانه ی غار درخشانتر و درخشانتر میشد به راه افتادم , می دانستم بعد از جهان من است ! جهانی مجازی است که برای کلمات ساخته شده و جهانی واقعی که درون من ساخته شده است, به بیرون که پا نهادم سفتی و سختی یخ و برف ستبر را حس کردم , دماغم سوزی را داخل کشید و منجمد شد , بهار از لای انجماد گریخته, بو, تحریکاتش را به سیناپسها رساند !, فهمیدم بهار با ننه سرما در جنگ است و اسیر شده ولی به زودی تناب اسارت خواهد گسست!, قالیچه را بر روی برفها و یخها پهن کردم و با آن شکوه سنگین و بالاپوش سمور و خزدار که به نظرم میرسید جنازه پوشی است روی قالی پای نهادم, رازی نبودم, ولی خوب انسان را دفاعی در شمالگان زمین از سرما نیست جز پوستین مرده حیوانات یا شاید بافته ای سنگین از صنعت مصنوعی که خوب در بساط من کهن زاده یافت نمیشود!, قالی را با اوراد خواندن به هوا پراندم!, گوشه های ریشه اش را گرفتم ! مهمیز هم که ندارد! ,گوشهایش را میکشیدم ! و تاب برمیداشت وپیچ میخورد و با سرعتی باور نکردنی از تمام این شهر در تکاپوی بی خوابی میگذشت , از تمام شورشهای خبر رسانی شده , بچه گربه های کشته شده , عزاداران عروسی سال نو بدون رعایت پروتکلهای بهداشتی , آتشفشانی زیبا, نزدیک پایتخت همان آیسلند خودمان! , البته تازه دلیل دل پیچه های اژده های درون زمین را فهمیده بودم که از بیقراری چند شب پیش تا نزدیک زیر پاهایم در غار بالا آمده بود و در گوشم زمزمه میکردو هزاران بار زمین را لرزاند و چند ترک در غار هم ایجاد کرد! , خمیر گدازه را پیام میداد که باید برای تسکین دردش بالا بیاورد!, منم بر سرش فریاد زدم ترشحات داغ چسبناکت را جای دیگر بالا بیاور, غار من محل رخدادهای قصه های جهان است! , بی چشم رو نشو و نقشه نابودی نچین!, این هم یک نابودی بود! در نظرش بگیرید !. خوب تقریبن بر دشتهای سرتاسر سپید از برف می تازیم , شمالگان ! , حیرت انگیز است این روستاهای کوچک در دل این انبوهه ی برفهای ابدی ! , آنجاست از دور نزدیک میشویم به مردی که با جرثقیلی و مردانی دیگر آنسوتر ایستاده اند ! خالق را میشناسم!, نامش نیکلای پولیسکی است , از عادتهایش هم خبر دارم او هنرهایش را برای جاودانگی می سوزاند ! . این برهوت سپید پوش که به آن رسیده ایم و در آن فرود آمده ایم در اصل یک پارک وسیع است, پارک نیکولو لنیوتس فکر میکنم تا مسکو هم راه زیادی نیست شاید دویست و بیست کیلومتر !, مردمان روسیه در تعطیلاتی به نام ماسلینیتسا در آخرین هفته زمستان ,سازه های چوبی به آتش میکشند !, شاید به خاطر سوزاندن نکبت ها یا شاید به همان دلیلی که ایرانیان هم در آخرین چهارشنبه سال تمام بدیها را در آتش میسوزانند به هر حال هدف به نظر یکی است ! , جادوگری , البته این کلمه فعلن در دنیای مدرن بار منفی زیادی دارد ! بهتر است بگوییم, ارتباط غیر قابل دیدن یا تصویر سوزاندن دهشت و محقق شدنش در دنیای حقیقی! , البته فریزر در کتابش , شاخه زرین سعی بسیار زیادی کرده جادوگری را با تحقیق گسترده و نفی کردن ,منتقل کند و آخرش هم تشری به باور بزند ولی بجای نفی تایید را منتقل میکند .خلاصه که سنت پیروز شده بود و پولیسکی هنرش را با آن منطبق کرده بود ولی اگر از تحلیل جزء به جزء فاصله میگرفتیم مراسم چنین بود! . و جادوگر قبیله در آن منطقه سرد سیری قصری از چوبها و نی ها بنا کرد و هر لحظه که این قلعه ی لانه پرنده ای شکل بلند را با ارتفاع بیست و چهار متر بر هم میبافت نفرینی بر شیطان بی رنگ تاجدار کویید نوزده از سلسله ی کرونا, که امپراطوریش را بر جهان گسترده بود ,میفرستاد. او قلعه را برای مراسم یزش نابودی میبافت , او از درون شروع کرد و بیرون قلعه ,بافتن را به پایان رسانید , چندین ماه , ملیونها یا شاید میلیاردها و یا بیشتر لعنت با هر گره بر چوبهای بافته !, بالاخره در روز موعود که من نیز در فاصله ای مشرف در میان درختان چادری نادیدنی در یک حباب- جهان کوچک زده بودم ,مراسم آغاز شد , هزاران نفر به سوی این قلعه حصیری بافته شده از تکه های چوب و نی و نفرین , می آمدند و بر گرد آن حلقه زدند , دستهای یکدیگر را گرفتند و یزشهای نابودی را شروع به نجوا کردند, شمن که قلعه را با آن ارتفاع عظیم بافته بود,جلوی ورودی قلعه ایستاده بود و دعای نابودی را بلند تر میخواند, آتش مشعل بر مشعلی که در دستش بود ,پدیدار شد وشعله کشید , شعله های خشم بود و نابودی که نماد و خانه ی نفرت آن شیطان نادیدنی تاجدار همه گیر را که هزاران انسان را در زمین کشته بود به آتش میکشید , یزش با نفرین بر او و پاک کنندگی شعله های دژمناک آتش شروع شد و مشعل فروزان به داخل ورودی  قلعه نابودی پرتاب شد و شعله های بلند, زبانه کشید! , یزش نابودی با صدای هزاران نفر به یک نیروی عظیم بدل شد و مانند هیولایی آتشین به ناگه بر برجهای بیست و چهار متری و باروهای قلعه گرفت و مردم و شمن از سرخوشی نابودی, به رقصهای شگفت انگیزی روی آوردند و چشمها را خیره میکردند . در این هنگام بود که احساس کردم با چنین یزش نابودی , قطعن آن دژخیم نابود خواهد شد! و خوشحالی از این نتیجه گیری روی خواهد داد در واقع ما ذره را دیدیم و خوشحال شدیم یک نتیجه خوب !.

وقتی به سمت چادر برگشتم آگاهی اشیاء با من سخن گفتند! , قالیچه نجوا میکرد !, چادر زمزمه ,که نابودی هنوز ادامه دارد !, با خوشحالی به خودم گفتم نابودی که رخ داد! , قلعه ی بیست و چهار متری را بنگرید چون کومه ای گداخته از آتش نابود شد و فرو ریخت!, نبض اشیاء میگفت :نه هنوز باید دید! , نابودی نابود میشود و غم از نابودیش زندگی را میبلعد !, ابلهانه خندیم , آگاهی دستانم را گرفت بر قالچه چون برده ای زنجیر شده ریشه های فرش دستانم را بلعید و به پرواز در آمد چادر بر دوشهایم خزیدند و به کت خز و بعد از مدتی به شنلی ارغوانی بدل شد که زمزمه میکرد و من گوش سپرده بودم , داستان را ببین و گوش کن!.

عمر نابودی فقط بیست و چهار ماه بود! . قایق در توفان دول میخورد!,میچرخید !, جمعیت زیاد مانند ریشه های درختی بر عرشه ی کوچک یک قایق بیرون زده بودند!, آب در طغیان قل قل میکرد!, بالا می آمد و ناگهان چنان رها میشد که قایق را یک دور میچرخاند, همه خیس شده بودند و با آن لباسها که به کهنه پاره هایی می مانست و شکمهای چسبیده به استخوان و چشمان وق زده ی سرخ از شوری موجهای شورشی تشخیصشان از یکدیدگر کاری بی فایده بود توده ای شده بودند ,له شده و چسبیده بر هم , با آرزوی زندگی به توده ای بدل شده بودند دفع شده , فراموش شده , توده ی کاغذی خیس و در حال تجزیه بر موجهای توفان دریا در نزدیکی جزایر قناری , و ناگهان نابودی در آبها رها شد!, او پنج روز را در این توده ی چسبنده ی انسانی یکی شده با قایق بر آبهای اقیانوس اطلس سرگردان بود , روز پنجم نابودی در اقیانوس رها شد , در آغوش اطلس ,آغوشی که توهم است چرا که او زمین را نگاه داشته است و آغوشش شاید خود نابودی باشد! , روزی او را از آب گرفتند که قلبش از تپش ایستاده بود !. نیروهای امداد اسکله آرگوینگوین نابودی را احیا و به بیمارستان منتقل کردند! , او یکی از پنجاه و دو نفری بود که از سواحل غربی آفریقا راهی اسپانیا بودند , زنان , کودکان و مردان و همه در سرنوشت چسبیده بر امواج! , نابودی در شرایط بحرانی که داشت بیست و چهار ماه بیشتر عمر نکرد !, او نوزدهمین قربانی مهاجرت در سال دوهزاروبیست و یک بود!,پدرو سانچز , نخست وزیر اسپانیا بعد از مرگ نابودیه بیست و چهار ماهه, برای نابودی یزش کرد و گفت: هیچ کلمه ای برای توصیف این همه درد وجود ندارد!. آقای سانچز از همه کسانی که کمک کردند تا نابودی زنده بماند تشکر کرد, و او در ادامه پیامش یا یزشش که در جهان موازی آگاهی سایبری و مجازی توییتر نوشته بود ,چنین ادامه داد : این ضربه ای به وجدان همه ما بود, نابودی تنها بیست و چهار ماه عمر داشت!. البته حقیقت این است که احساس تاسف همیشه بعد از رخداد برای موجودی به نام انسان طبیعی است, آنچه برای دیگر موجودات غیر طبیعی است, آن است که انسان خود مسبب رخدادها است و بعد از اتفاقات ناگوار از کرده خود بی خبر است و فقط احساس تاسف میکند که چرا اتفاق رخداد , البته درصد کمی از آنها که اکثرن به بقیه نا آگاهان انسانی حاکمند, احساس تاسفشان قطعن تبرا از کرده یا سیاست یا نیرنگ است !. نابودی فقط دختر بیست و چهار ماهه ای از کشور مالی نبود او موج کوانتومی بود!, حالا ذره- موج, بنیادی را ببینید ؟! آیا میبینید؟باز هم نه , سفر پانزدهم را دوباره بخوانید , دو داستان را با هم ببینید , داستانهای مخفی یا کرم لوله ها را هم بخوانید! ,آنها را به هم منگنه کنید! آیا هنوز نمیبینید؟!, من هم از کنار این قایق شکسته نجات یافته ی مصیبت بار مهاجران به غار خود باز میگردم.

**********************************************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی(ضربان تاریک ) در تاریخ دوم از ماه فروردین سال هزار و چهارصد

سفرهای سند باد در اینستاگرام !- چهاردهمین سفر - ترفندها ی دخمه سیبل!

همه جا پر از خون است !- انسانها را میکشند بی هیچ دلیلی نامش کودتای میانمار است -مجبورم هر روز از میان این پستها عبور کنم - انگار تنم میخوارد برای دیدن درد کشیدن مردم !- حس عدم تعلق میدهد به من برای رفتن از این داستان مجازی- عمرم دیگر طولانی شده داستانها هم که از جادوگران مبارز با غولهای هولناک در غارهای سرد تبدیل به خون و خونریری انسانهایی شده که یک چهار دیواری زندگی ساده و آزادی میخواهند! - اگر بیماریها و تفنگچیان بگذارند!- در این افکار غوطه ور بودم که دیدم راهبه ی سپید پوشی  که در میان دود تفنگها فریاد میزند اگر میخواهید کسی را بکشید جان مرا بگیرید و آنها را رها کنید !- سربازان بر زانو مینشینند با پیر دیر دعا میخوانند و میگوبند ماموریم و معذور و تفنگهایشان را بر میدارند شروع به شلیک میکنند !- راهبه ی مستاصل از میان صداهی انفجار و لوله به سمت دیر میدود و فریاد میکشد - صدایش در میانه ی آن ازدحام شنید نمیشود ولی من حرفهای زوزه مانندش را میفهمم - میگوید وارد دیر شوید اینجا در امانید ! بچه هایی گرسنه و ترسیده به دیر هجوم میبرند بعضی زخمی و بعضی گرسنه در حالی که پوست شکمشان به ستون مهره های پشتشان چسبیده است! - راهب مانند فرشته ای در میان پوتیها یافرشتگان کوچک بالدار میدرخشد ولی نمیدانم چرا هر وقت اسلحه هست آرامش مهم میشود! - آیا لازمه استخراج آرامش تولید اسلحه است؟ - کسی نمیداند من از این پوستها با لباسهایی که بوی تند باروت و شتکهای خون میدهد بیرون می آیم سرباز آدم کشی میگوید - آهای لایک یادت نره! - جوابش را میدهم برو به جهنم !- پست بعدی میگوید مردم ایران زیاد منتقی شده اند -دنیای رویا و تخیلات را فراموش کرده اندد این را که دیگر هر کسی میداند این مردم یا از اینور بوم می افتند یا از آنسوی بوم - برای همین است کسی سفرهای مرا نمی خواند - آنهایی هم که میخوانند یک جای دیگرند و به فکر دیگری و نقش بازی میکنند تا به چیزهای دیگری برسند! - هیچ کس با من سفر نمیکند بجز قوی سپید اندهناک که دردها و رنجها را کشیده است! - قو میگوید چقدردیر از من یاد میکنی ؟!- گفتم : درگیری زیاد بود مگر ندید ی میان گلوله و بمب گرفتار بودیم !- سر راه به پاپ برخورد کردیم - دست مرا در میان جمعیت گرفت گفت : پیروزی و آرامش برای همه ی شما آرزو مندم و دستهایم را رها کرد دستهای دیگری را گرفت و همین جمله را تکرار کرد و بعدی و بعدی و بعدی و همان جمله بدون تغییر!- چگونه انسانها میتوانند مانند ضبط صوت باشند بی هیچ احساسی ! -به مقبره ی میداس رسیده ایم چه سنگتراشیی کرده اند - قو گفت :اینجا عالی است ! گفتم راضی هستی گفت :کاملن !- تاریخچه اش را میدانی ؟ - گفتم : نه - گفت این شبیه معبد میداس است - هیکلی که در آن ایزد بانو ماتر یا سیبل پرستش میشد ! گفتم چه جالب - سلیقه ی خوبی برای انتخاب مرگت داری ! - قو به سمت ورودی دخمه رفت و برای من سری تکان داد گفت: در دخمه که چمبره زدم اسلحه را بچکان گفتم باشه! . از دور و نزدیک دخمه فریاد زد دارم میرم داخل رو سنگ که نشستم سرمو به عقب برگردوندم بزن! گفتم : باشه!- در شرایطی که میخواست و قرار گرفت - اسلحه رو بالا اوردم و بی معطلی زدم تو مخش ! - مغزش ترکید و شتک شد به دیوارای دخمه -اسلحه را انداختم و زدم زیر گریه! الان گریه نکن کی گریه کن !- اومد کنارم ایستاد- دستشو گذاشت رو شونم گفت : بلن شو بریم غار- انگار دچار توهم دخمه ی سیبل شدی ! اون هر کسی رو که عشقی واقعی داشته باشه هزار بار عشقشو میکشه ! - محکم زدم بهش گفتم تو عشق واقعی من نیستی!- گفت: برا همین اوردمت اینجا از وسط اون همه جنگ وگلوله که اینو بفهمم ! - تو هم که راحت دم به تله دادی - بلن شو خودتو جمع کن بریم برسیم به غار یه چایی دم کنیم مرگم دیگه باید برسه برای چای عصرانه!.

************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)

22. اسفند.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - سفر سیزدهم - دل زرافه!

اتاق تاریک بود گفتیم از کنار تخت رد شویم , سرد بود ! , زیر پایمان فرش ابریشمی سر میخورد , گفت: چه عذابی به خودت میدهی برای زندگی در این غار!, گفتم: سکوت کن فعلن الان به آنجا خواهیم رسید! , از غار بیرون آمدیم اینجا هنوز شهر مجازی دور است! روستائیان هم در مسیر به فکر کاشت و برداشت بیت کوینهایشان! ,کسی از هیچ کس سوال نمیکند, کجا میروی فقط کافی است دنبال کننده ات باشند ,بی خبر و بدون فضولی , کارتهای لایک را برایت پرتاب میکنند ! ما از آن مسیر که گذشتیم فقط به یک مورد برخوردیم که از اخبار جدا و در نیمه راه جنگل رها شده بود ! , کنجکاو شدیم که این دیگر چه پستی است که در این برهوت و خارزار رهایش کردند و رفتند ! , جلوتر رفتیم , قوی اندوهگین ناگهان به عقب پرید و دست مرا گرفت و به سمت خودش کشید و گفت: بیا باز گردیم به راهمان میرویم این پستها به درد تو نمیخورند! , گفتم چه میگویی؟! گفت: برو جلو و خودت ببین فقط بعدش نگویی, نگفتم!, کمی کنجکاوتر شدم به جلو خیز برداشتم,به نظر میرسید, زنی پشت یک تپه کوتاه بر زمین نشسته بود, مارا که دید بلند شد و ایستاد ! در دستش یک قلب خون آلود بزرگ بود که از آن خون می چکید !, بسیار خوشحال و خندان بود و موهای کم پشتش روی پیشانی عرق کرده اش از زیر کلاه حصیری بر روی پیشانیش چسبیده بود, با دستی خونین و آرنجش سعی کرد صورتش را در حالی که به ما خیره شده بود پاک کند گفتم: شما خوبید؟, صحیح و سالمید؟!, گفت: حالم عالی است!, موفق شدم ! با آن یکی دستش که چاقویی را گرفته بود و کمتر خونی بود سعی کرد چیزی را از دستش در آورد , متوجه شدم دستکشی خاکی رنگ پوشیده که متوجهش نشده بودم ! کارد را در تپه ای که پشتش ایستاده بود فرو کرد! و من متعجب شدم! هنوز در سمت غروب خورشید ایستاده بودم و خورشید سرخ در چشمانم بود آن زن را فقط صورتش را به دقت میدیدم , جلوتر که رفتم کلن دیدم آن تپه, زرافه ای کشته شده و غول آسا است! , زن دستکشش را که در آورد دستش را دراز کرد که دست بدهد من چند قدم جلو رفتم و دستش را فشردم گفت: من مریلیز وان در مروه هستم!, برای هدیه ی ولنتاین به شوهرم قول داده بودم سورپرایزش کنم و قلب بزرگ زرافه را در مشتش به سمت من گرفت و گفت : و این هم یک سورپرایز!, زیبا نیست؟! , من کمی به لبخند عریض و طویل بر صورت زن نگاه کردم, بی اراده پرسیدم: شما زرافه را کشید یا مرده پیدایش کردید ؟! , در جواب خنده ای بلند کرد و گفت: چی؟ به نظر نمیرسد که یک زن جوان و زیبا بتواند یک زرافه نر غول را بکشد! و چاقو را بالا گرفت و گفت: با همین چاقو, آنقدر به بدنش فرو کردم که در برابر زانوهایم مانند یک کودک آرام خوابید! , میدانید تمام تیغه اش را تا دسته چاقو , آنقدر که زجه میزد و کم مانده بود زبان نفهم زبان باز کند!, گفتم : خدای من مقایسه اش مع الفارغ است!, گفت: نه فقط کودک ,کوچک است این غول زمانی که آواز مرگ میخواند و بر زمین میخوابید شیاری بر سینه اش گشوده بودم و دستم را داخل برنش تا قلبش فرو کرده بودم و دست من اطراف قلبش را فشار میداد تا از حرکت باز ایستد ! , آه شوهرم اگر بداند برای عشقمان چه کارهایی کرده ام از مسرت بی خواب میشودو باید دز قرصهای خوابش را بیشتر کند , آخر میدانید آنقدر از سورپرایزهای من هیجانزده شده که اینسومینا گرفته است , منتظرم این یکی را ببیند!, و کماکان با خنده های هیستریک و بلند و آن قلب خونین دریده در دستش نمایشنامه اتلو را اجرامیکرد!, عقب عقب رفتم تا جایی که از پست خارج شدم  , به قو گفتم به غار برگردیم! , مسیر تاریک بود از مدخل غار که وارد شدیم به قو گفتم اینبار وسط راه نباید با هیچ چیز مشکوکی متوقف بشویم! , با بیخیالی گفت: من که اولش گفتم! . ناگهان از قو پرسیدم: زنه چند ساله میخورد ؟!, گفت :حدود سی و یکی دو سال!, چرا؟! , گفتم: کارش آنقدر هولناک بود که به نظرم در جشن ولنتاین شوهرش با آن وضعیت اینسومینایی که دارد با سکته و مرگ سورپرایز میشود!, قو گفت: این عجیب نیست ! , به سرعت برگشتم در چشمان سیاهش که در تاریکی یک تکه درخشش داشت نگاه کردم و گفتم چرا؟, گفت: چون همه ی انسانها از تعاریف انسان بودن بهره نبرده اند آنان مانند سگان , شغالان و دیگر موجودات و سگسانان یا گربه سانان یا خزندگان یا خرفسترانهایی هستند که به ظاهر انسان دچارند ! , شما در برخورد با یک موجودی که ذاتش متحول و متغییر است دچار فریب شمایل ظاهری میشوید!, آنها گاهن شاید زبان شما را نفهمند ! این برای شما عجیب نیست؟!, گفتم وارد فلسفه ای میشوی که خودم نگاشته ام ولی همه چیز به این هم ختم نمیشود , این بحث دنباله دار است ! فعلن این دختر پریش مرا بهم ریخته نیاز به استراحت بر تخت و آتش آبی مرگ برای فراموشی این مزخرف کاریهای متداول در پستهای ماورایی دارم! , تا سفر بعد بگذار کمی استراحت کنم!.

**********************************

نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)

تاریخ: 15. اسفند.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -دوازدهمین سفر-عشق نافرجام!

غار یخی در سرزمین آیسلند سرد بود , روستایهایی را که سر راه میدیدم به ما هشدار می دادند که لباسهای گرممان کافی نیست , در میانه غار آبشاری و دریاچه ای کوچک به اندازه یک چاله ی بزرگ قرار دارد, در آنجا غار کمی عریضتر میشود و مانند تالاری است, تصمیم گرفتیم کمی جلوتر ازحفره ای در یخهای ستبر سقف که آبشاربه درون غار یخی فرو میریزد و ساحل آن دریاچه کوچک , شومینه ای بسازیم! این نقشه ی قوی اندوهگین بود!, فقط مساله آن بود که هیزمی در آن غار یخی در کار نبود!. قوی اندوهگین آوازخوان که همیشه مرگ را برای چای عصرانه اش با آواز خواندن احضار میکرد لطف کرده و از مرگ درخواست کرده بود تا ما یخها را درون شومینه بریزیم و آتش بزنیم ! , قبل از اینکه ما هر فکری کنیم که مگر میشود یخ آتش بگیرد او جلوی تفکرات ما را گرفت و به ما گفت: تصور کنید شعله های آبی میبینید و ما هم در اولین آزمایش همین کار را کردیم و شعله ها آبی سوختند و غار گرم شد ولی یخها منجمتر و سختر شدند و از آب شدن و گرمایش زمین نجات یافتند و بر رنگهای شگرفشان نیز افزوده شد من هم کاناپه ام را برای میهمان گذاشتم و از مرگ , "ترک زوال" را قرض گرفتم و با ترکی قطعه یخ بزرگی از بیرون غار جدا کردم و با التماس بعد از پس دادن "ترک زوال" به مرگ از او درخواست کردم خمشگین شود و برای این کار مجبور شدم سیلی محکمی بر صورتش بنوازم که مانند کوبیدن دست بر سندان آهنین بود ولی کار کرد و او با حرارت خشمش مبلی یخی از کریستالی یخ زده برایم تراشید و بلا فاصته آتش شومینه را بیشتر کردم و یخها به انجماد کامل رسیدند, بر آن تخت یخی پوستهای شکار و قالیهای ترکمن و مخدهای سوزن دوزی شده و دیگر ابزار رفاهیم را چیدم و بر زمین یخ زده نیز قالی تمام ابریشم آبی از اصفهان را گسترانیدم و بر آن اورنگ یخی نشستم و مرگ هم بر آن مبل قدیمی نشست و گفت : قهوه میخوری؟ گفتم : مانند پایان خلق جهانی خسته ام ! , مینوشم , مرگ گفت : استغفرال.. ! تو به همان سفرهای پست مدرن دوقولو حامله ات با سورئال و مجیک رئالیتی برس ! کمی هم به سیر سلوک و امورات انفاست! و قهوه را در فنجانی یخی به دست من داد و من یکجا نوشیدم, با اشاره به فنجان و یکجا نوشیدن قهوه, گفت: سخن را کوتاه کردی ! من میروم تا رویارویی بعد , امیدوارم قبل از آخرین بار باشد!, گفتم به امید دیدار و متشکر از نجاتی که بر ما گسیل داشتی مرگ!.

مردم روستا را یادم می آمد ,آن همه اثاث را وقتی دیدند, پچپچ کنان گفته بودند : آنجا جای زندگی نیست !-زیر یخها کسی زندگی نکرده است , دیوانه اند, صددرصد! , زمان آن دورانها گذشته!,  آن هم زیر نور آبی  پر چین و شکنششش....!- داشتند میبافتند و ادامه میدادند و برای خودشان کشت میکردند که به قو گفتم :برویم, با خودشان برای خودشان صحبت میکنند , عجیب نیست که غار تا بحال خالی مانده و قسمتی از شگفتیهای این سرزمین محسوب میشود! .به راه افتاده بودیم, قو کماکان در بغل من از سرما مانده بود وقتی به غار رسیده بودیم ,گفته بود: آنقدر دهان باز نکردم هناق گرفتم ! , در بابر روستائیان را میگفت!, گفتم : کار درست را کردی, مردم سخنرانی زیاد میکنند , آرزوهایشان را بیاد می آورند و نکرده هایشان را در کسی که آن را انجام میدهد متبلور میکنند و حسادت میورزند و شخص را تخطئه و تخریب میکنند و غر میزنند.

روی مبل یخی لمیدم و بر روی پوستهای قدیمی و قالیها لم دادم و با خود در این اندیشه بودم که دیگر هیچگاه در دنیای جدید نمیتوان پوست حیوانات را کند و آنان را شکار کرد, در این میانه چشمانم بسته شده بود و از یک واقعیت به واقعیتی دیگر گام نهادم, خود را درون مراسم عروسی یافتم , یک مراسم عروسی زیبا و ساده ولی در کلیسای یک زندان که رنگهای میله های صورتیش کم و بیش پریده بود و زنگ آهن بیرون زده بود , سالنی صندلی چیده شده و خالی بود, زن که متوجه من شد با حالت گرمی برای من دست تکان داد و من هم که لباسی مجلسی بر تن داشتم و هنوز خنجر طلایی بر کمرم بود و مراقب بودم از جایی بیرون نزند و جلب توجه نکند آرام میان صندلیهای خالی نشستم, در کنارم دسته ی گل سرخی بود که با نگاه به اطراف متوجه نشدم صاحبش کیست! , چون سالن خالی بود! , آن را برداشتم و در حالی که توجهم به بوییدن عطر ناب گلهای رز سرخ معطوف شده بود, از پشت گلها متوجه دختری حدودن سیزده ساله شدم که آنسوی گلهای سرخ ایستاده و با چشمانی درخشان و زیبا و شگفت انگیز مرا نگاه میکند , نگاه از گلها برداشتم و با عجله گفتم : دست گل متعلق به شماست؟, آرام و در گوشی گفت: این دسته گل یک سلاله ی همدردی است در میان رخدادهای یک جهان مجازی که همه ی احساسات به آن متصل است احتمالن شما با ادراک آن به اینجا آمده اید! , اگر لطف کنید! من دو شاخه از آن را برای عروسی مادرم و دو شاخه برای پدر جدیدم و دو شاخه هم برای سر قبرم میخواهم!, من چشمانم از مورد آخر گرد شد , فکر کردم شوخی و یا ناراحتی در میان است , گفتم: ببخشید برای سر کجا؟ گفت : برای سر گورم!  , قبل از اینکه فرصت کنم و از او در مورد حرفش توضیحی بخواهم او شش گل از میان گلها بیرون کشید و رفت و با لباس سپید قشنگش پشت مادر و پدرش ایستاد و کشیش هم که دعا را میخواند با اشاره ای مرا فرا خواند تا در صف شاهدان به ایستم ولی باز هم یک شاهد مرد کم بود , از در کلیسای زندان ناگهان مردی کشیده قامت با ردایی سپید و دو بال و چشمانی خمار و پر غمزه و سیاه و پوست و موهایی به سپیدی برف و کمی بلند ,مانند آنکه بر باد قدم بر میدارد به سمت صف شاهدان آمد و کشیش هم با دست در حالی که متنی را میخواند از او دعوت کرد در صف شاهدان بایستد بدون آنکه به او توجه کند , فرشته چنان چشمان سرتاسری سیاه و براق وهن انگیزی داشت که به دلیل نزدیک بودن بیش از حد به من, نمیتوانستم مستقیم در آنها نگاه کنم . در برابر این موجود عجیب ,احساس خشک شدن میکردم, بعد از گذشت مدتی که کشیش همچنان در حال خواندن متن دعا یا میثاق بود, فرشته به من پیس پیس کرد و من را آرام صدا زد!, هی سندباد ! منم! من بدون نگاه کردن , با دلهره گفتم شما را نمیشناسم و ادامه دادم اگر از شیاطین هستید من خنجر طلایی سحر آمیز را در زیر دستانم دارم! , پوفی کرد و گفت: منم قوی اندوهگین !, به ناگهان به او نگاه کردم و حالا تازه متوجه شباهت بسیار زیاد او در شکل انسانیش با یک قو شدم با خوشحالی گفتم: تو با این سر و شکل عجیب اینجا چکار میکنی؟!, آرام گفت: من همیشه در رویاها به اصالت یک قوی واقعی باز میگردم ! ,مگر نمیدانی قوها همه در حقیقت به این شکلند ولی در رویای شما به آن شکل!. بحث نکردم کما اینکه چندین بار هم کشیش در میان حرفهایش نگاهی زیر چشمی به نجواهای ما کرده بود.عروس را میشناختم نامش کاترینا بود , داماد را هم میشناختم , اسمش سیلنوف بود. عقد که در کلیسای زندان تمام شد قوی اندوهگین گفت : بیا دست گل را بگیر !به گورستان باید برویم !, دسته گل را گرفتم و دهانم را که باز کردم سوال کنم : چرا گورستان؟!, در گورستان بودیم و لباسی دیگر و اندوه آویخته تر بر تنم بود , داستان مانند زندگی شده بود , هیچ کسی برای رخدادها توضیحی نداشت!, کاترینا را دیدم که از شدت گریه و در لباسی سیاه و نزار , غم میبلعد و لعنت در میکشد!, گفتم: اندوهگین!, اسم قو را گاهی اینگونه صدا میکردم! , این داستان کاترینا عجیب است!, گفت : دیگر به پوستها دقت نمیکنی , اخبار را مگر نخواندی , کاترینا در زندانی که کار میکرد, همانجا ازدواج کرد, عاشق یک جانی متجاوز قاتل شد . گفتم: عاشق چه چیزش؟ گفت: در خبرها که نیامده به خیالم عاشق شعله های قدرت و افسارگسیختگی که این زن را به دروازهای عصیان آزادی رهنمون شده بود و البته قبل از رسیدن به آنسوی دروازه های قدرت , تشعشعات قدرتمند عصیان محبتش, زندگیش را خاکستر کرده است!,گفتم : عجب , شعر میگویی آخرش چه شد بعد از آن عشق؟ , قو , با چهره ی سپیدش که گویا چشمان سیاهش آینه ی تمام نمای زندگی کاترینا بود نگاهی به دور دستهای قبرستان کرد و گفت: آن جانی با کاترینا ازدواج کرد و یک روز با تمام زندگی او بجز دخترش ناپدید گردید!, گفتم: پس دخترش کو !؟ اینجا که نیست! گفت: نه خیر انگار اصلن در باغ نبودین وقتی پست اینستاگرامی را نگاه میکردی ! , به دخترش تجاوز کرده بود و بعد او را خفه کرده بود آن قبر بی سنگ و تازه که بر آن دو شاخه گل سرخ نهاده اند ! , قبر دختر است!. تازه فهمیده بودم داستان چیست و به یاد حرف دخترک افتادم ,گلها را برای سر قبرش میخواست ! , به قو گفتم : غم انگیز است گفت: زندگی درد است باید تسکین را یافت! گفتم درست است . از مسیر گورستان که بیرون می آمدیم در مسیر وارد شهر که شدیم مردی سراسیمه و سپید روی با چشمانی روشن و بی روح و سراسیمه از روبرو می آمد که لپ تاپی زیر بغل داشت , به ما که رسید گفت: آقایان لپ تاپ نمیخواهید !, مسافرم در شهر نیاز به پولش دارم! در ذهنم اقلام دزدیده شده از کاترینا را به یاد آوردم یک لپ تاپ را هم شامل میشد, گفتم: نه متشکر نیازی نداریم! او سر آسیمه در حال دور شدن بود که قو گفت: با خودم فکر کردم فهمیده ای کیست و با چاقویت او را میکشی ! , گفتم : میدانستم که سیلنوف است ! , گفتم او ممکن است سیاف ظلم شود ولی دنیا نیز برایش دووزخ است!, بی حکم انسان نیز شرار شکنجهای خفته نیز او را از پای مینشاند و خاکستر بی گناهان در نفسهایش او را مسموم خواهد کرد!, فقط تصور کن که چنین میشود!.

 ***********************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی( ضربان تاریک)

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -یازدهمین سفر-افسانه قوی سوگوار و کبوتر ملکوتی!

نمیدانم آیسلند را میشناسید یا نه؟! - اگر نمیشناسید بگذارید برایتان بگویم یکی از بزرگترین جزایر شمال کره زمین است - جزیره ای در شمال دریای اطلس و پایتخت آن ریکیاویک - جمعیتش کمی بیشتر از سیصد و پنجاه هزار نفر است.  البته بسیار سرد و تقریبن شمالگان یا شمالی ترین کشور حساب میشود! .میدانید که در جهان مجازی که زندگی میکنیم و یکی از آنها کیهانها را اینستاگرام نامیده ایم -جهانهای موازی زیادی برای زیستن وجود دارند - البته در همان خود کیهان اینستاگرام ! این جهانهای موازی نادیدنی با هشتکها که در حقیقت کلیدهای جادویی دسترسی به این جهانها هستند - پیدا و شناخته میشوند !. من دیروز تصمیم گرفتم جهان موازی آیس لند را با هشتکش که واژه کلیدش هم هست- پیدا کنم و چون جهان بزرگی بود - آن را دنبال کردم و حالا یکی از رویت گران جهان موازی آیسلند به حساب می آیم- البته در جهانهای موازی دیگری هم رویت گر هستم- مثل جنگلهای تاریک - یا چیزهای عجیب! -و خیلی جهانهای موازی دیگر - البته باید خاطر نشان کنم در یک لحظه میتوانم حضور در رخدادهای مختلفی از این جهانهای موازی را رصد کنم !. ولی  غار یخی آیس لند یک شگفتی کاملن منحصر به فرد است - من آن را برای زندگی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم از این برج مدور تاریک مزخرف که من را مانند یک لک لک به بالای ابرها تبعید کرده است  به آن غار یخی زیبا اسباب کشی کنم ! . در میان راه به قوی سپید غمگینی برخوردم که در حال سوگواری برای جفت سوخته اش بر سیمهای برقی بود که به هر نحوی از زیر ساختهای ریلهای قطار به حساب می آمد - او به هر صورت زمانی که من با کوله بار اسباب کشی از آن حوالی عبور میکردم از حرکت پنجاه و اندی قطار جلوگیری کرده بود تا مرگ سیاه قوی سپید همراه و همسرش را  بر بالین او سوگواری کند و  هیچ کس را برای مراسم  سوگواری نمپذیرفت ! - صحبت کردن با او فایده ای نداشت رفتم کنارش و مانند دیگرانی که تلاش کرده بودند و او با خشم آنها را رانده بود - او را دلداری دهم - او سعی کرد مرا نیز خشمگینانه براند ولی من گفتم برای باز داشتن و کنسل شدن قطارها آنجا نیستم و رهگذری هستم که در تمام زندگی همه چیز را از دست داده ام  و تاری زندگی را در کوله پشتی زندگیم حمل میکنم ! ولی به حرکتم ادامه داده ام و هیچ جا از حرکت پنجاه قطار که مسافران اسیر تمدنی پوچ را به مقصدهای پوچستانشان میرساند - جلوگیری نکرده ام ! کمی اشک ریختن را کند کرد و نگاهم کرد قوی سپیدتری شد! - زیبا- گفت : سوگواری چه؟ سوگواری نکردی ؟- گفتم: سوگواری مانند چاقویی تیز است هر چقدر پذیراییش کنی و طولانیتر- مانند چاقویی تیز تیزتر و تیزتر میشود و بعد به شمشیر یک سامورایی منقرض شده بدل میشود و بعد قربانیش خودت هستی ! -زمانی که پوست و گوشت تنت را میبرد به آنها اکتفا نمیکند و با رازهای شرقیش روحت را نیز شکاف میدهد و میدراند! - گفت: چاره چیست : گفتم ترک کن و بگذار آنان که به فکر زمان مردمان عجول و به سوی پوچستانند- او را ببرند - گرچه هرچه از او مانده- دیگر- آن است که تو را اغنا نخواهد کرد!- و روح در آن نیست پس رهایش کن  خداحافظی کن و خاطره زیبایش را با خود ببر ! گفت: کجا بروم -بی او راهی نیست!- گفتم: اگر بی راهی و راهی به جایی نمیدانی با من بیا تا شاید راهت را بیابی- با اولین غریبه ای که به بیراه میرود!-جایی دور سکونت کن تا زخمهایت التیام یابد و بعد بیندیش که راه برای تو از کدامین سو ساخته خواهد شد!- گفت: به کجا میروی : گفتم به غاری یخ زده و تاریکی که خورشید تلاش میکند نورش را به آن ژرفای زیرینش برساند گفت: شگفت رویایی است!- مگر چنین مکانی هست؟- گفتم من آن را یافته ام - سند باد آن را یافته است! - او با قدمهای سنگین به راه افتاد و مردم عجول شاید به کارهای عجولانه شان به پوچستانها رسیدند - به نیمه را ه که رسیدیم میان سبزه زاری اتاقی بود از یک سو سپید و سوی دیگر چون آینه که در آن دری بود مخفی شده در خطای دید! - قوی سپید که هنوز سوگوار بود -گفت: این هم از عجایب دیگر !- گفتم عجب چمنزار زیبایی است !- قو گفت: نگاه کن دخترکی با لباس صورتی در آن سوی باغ بازی میکند! گفتم: او کیست؟ میشناسی ؟ گفت : لیزا مونتگومری!- 52 ساله که بامداد روز چهارشنبه 13 ژانویه در ساعت ... گفتم: این یک دختر بچه است! زن میان سالی نیست ! گفت: از سرزمین مردگان عبور میکنیم چه انتظاری داری ! گفتم : سرزمین مردگان!- ولی من به سوی زندگی نوینی میروم! گفت: در هر حال یک زندگی را نقطه پایان گذاشته ای - اینجا سرزمین مرگ است همه جا بوی مرگ میدهد بگذار ترانه سوگواری سر دهم گفتم: چگونه خواهد مرد- گفت: با تزریق ماده کشنده این سبزه زار زندان فدرال ایندیا نا است - گفتم : و آن کودک  لیزا مونتگومری قبل از ویرانی است؟! -گفت:او بعدها فرو خواهد ریخت مانند برجهای نم کشیده و خانه هایی بر بستر چوبهای پوسیده! او در آن اتاق فرو میریزد !آن اتاق سپید که تخت صلیبی سپید خوابیده با آن لوله های تزریق مواد - چلیپای نا مقدس آخررتش میگردد! - گفتم چه غم انگیز او چه کار کرده که با چنین مراسمی مرگش را احضار میکنند و نقاب از صورت آن فرشته در برابر دیدگانش فرو میکشند! گفت: او همان را با کسی کرده که با او کرده بودند البته به نحوی دیگر- او تبدیل به همان هیولایی شد که از او در کودکی ساخته بودند و آنان نمیدانستند بجز مرگ درمان لیزا چیست!- شاید بعدها بفهمند که کودکی که صدها بار مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفته را چگونه میتوانند از سرزمینهای ممنوعه تاریکی باز گردانند ولی بازگشت او مهم نبود تا روزی که از پیش بابا یوگا به این جان باز گشت و همه را فریب داد - زنی به نام بابی جو را که هشت ماهه حامله بود یافت  و به دار آویخت و شکمش را میدرید که بابی جوی نگون بخت میان شکم درانی لیزا به هوش می آید و در حالی که نیمه شکمش دریده و آویخته و خونین شده فریادکمک  میکشد ولی لیزا با چاقوی بابا یوگا او را چندین بار چاقو میزند و کودک را از بدن او بیرون میکشد و با خود میبرد ولی بابا یوگا یی سر قرار حاضرنمیشود و بابا یوگا او را به سیستم درمانی و پلیها میفروشد  -لیزا فقط در آن لحظه بیمار شناخته میشود و تاریکی تمام بازوانش را و تمامیتش را در دستان قانون رها میکند و او سالها با فرشته روز مرگ - زندگی میکند - شطرنج بازی میکند و در انتها یک مونجی مو طلایی اسیر در نیمه های تاریکی در پایان ریاست جمهوریش  فرمان مرگ او را صادر میکند و حالا لیزای قبل از ویرانی اولین زنی است که در چمنزار بازی میکند- او از بعد از ویرانی یا جهان بزرگ سالی دزیده شده است و هرگز قصد ندارد باغ سبز مرگش را ترک کند و آن اتاق را در باغ سبزش به عنوان عبادتگاه - که البته نه به عنوان معبد بزرگسالان بلکه به عنوان اتاق بازی لیزای قبل از ویرانی  و خدای چیزهای کوچک -نگاه خواهد داشت ! گفتم: هرگز به حرف زدن حیوانات در این حدود ایمان نداشتم مطمئنی ویرژیل در تو حلول نکرده قو! گفت: به هیچ چیز مطمئن نیستم - شاید تو نیز بئتریس باشی پس از گذشتن از عشقی که در جنسیت نهفته میدیدم! با هم گفتیم: از کجا معلوم چه هستیم !- برویم! و خندیدیم! - لیزا بازی میکرد و ما دور شدیم - مرد دیگری در باغی سنگی در کاخی بر همان تختی که لیزا اعدام شد - اعدم شد در حالی که فریاد میزد کارتلها حرکت کنیدو سوگواران میگریستند  و دورتر مرد بی گناهی هنرمندانه ویالن میزد ولی از بالای جرثقیلی با شادمانی سقوط کرد و چترش باز نشد و بر زمین خورد و مرد و ما ادامه دادیم و این سرزمین فقط اندوه بود و بود تا باغ موز خشک شده ای رسیدیم که در میانش مردی با لباسی بلند در میان دریاچه ای از تمساحها ایستاده بود و با دستانش در دهان آنها غذا میگذاشت و زیر لب میگفت نوش جانتان عزیزانم بخورید ! در نزدیکی او ایستادیم و در حالی که قو را در میان دستانم از ترس تمساحهای گرسنه گرفته بودم به پیر مرد گفتم حکمت باغ خشک و تمساحها و دریاچه ی پر تمساح چیست؟ گفت: سقوط صدها و یا هزاران فرشته بر خاکهای سیاه زمین آدمها !  چه جایی بهتر از سرزمین نیستی برای پرورش و نگهداری هولناکترینها!- چه حکمتی در این زمین سیاه چنین بی عقل است؟! -  به راه خود میان سبزه ها و صخره های خزه بسته ادامه دادیم و دیگر فکر نکردیم! .از دامنه ای سرازیر شدیم و خانه ای کوچک در سکوت بر بالای قله ای که دشتی وسیع اطرافش را فرا گرفته بود آرام چون لک لک بر یک پا نشسته بود و بر لب پشت بامش نیز کبوتری نشسته بود - تمام دشت قبرهایی بود پر از جنازه هایی مخفی شده در کیسه هایی زیپ دار پلاستیکی و بر حاشیه دور دشت نقطه هایی سیاه که گوی با جابجا شدن سگواری میکردند ! مردان سپید پوش با بیلها در گور آهک میپاشیدند و مرده را در گور میگذاشتند و باز آهک و باز قطعاتی سیمانی و بعد خاک و بعد مرده ی پلاستیکی بعدی! و نقطه هایی در دور که انگار مرده را تشخیص میدادند تکان میخوردند و سوگواری میکردند ! - نقطه ای سیاه سوگوار! و مرده ای ساندویچ گچ و سیمان و خاکش که تمام میشد !- خاک بلافاصله سرد میشد دکتری دست بر قلب قبر میگذاشت و گوشی بر رویش و میگفت خاک سرد است  - او رفته است! و به ما گفت ماسک بزنید! و ملکوت در بالای آسمان دشت  آهکی قبرستانها لنگر انداخته بود! میان ابرها و از میان شیشه هایش نور  درخشان امید عبور میکرد -  قو به کبوتر گفت : تو این جا چه کار میکنی ؟ راه گم کرده ای؟ گفت: نه من کبوتری هستم که به علت ورود غیر قانونی به استرالیا محکوم به مرگم ! سند باد به قو و قو به سند باد نگاهی متعجب رد و بدل کردند!سند باد گفت: برای همین هزار و یک شب را نوشتیم و گفتیم این باشد نظم نوین جهانی  ! ولی چون کسی باورر نکرد کبوترها نیز در این نظم نوین جهانی که اجرا شده بی دست باید پاسپورت بگیرند! - قو گفت : خوب چرا فرار نمیکی ؟ چون  حکم مرگم را صادر کردند دیر یا زود با گلوله مغزم را متلاشی میکنند و برای آزادی استرالیا شادی  و پایکوبی خواهند کرد - استرالیا از حمله یک کبوتر نجات یافت! تیتر روزنامه هایشان را میتوانم بخوانم!- قو گفت: این انسان روانی را که میشناسی !؟ سند باد گفت: بگذارکمکش کنیم این دشت بسیار مرگ آلود است ببینیم میتوانیم از میانش زندگی برویانیم ؟!قو گفت: موافقم اما چطور ؟ فرشته ای از جانپناه  ملکوت به پایین خم شده بود تا نجواهای آنها را گوش کند! سند باد گفت: از روی نشان پایت فهمیدند آمریکایی هستی؟ گفت : بله گفت نشان را عوض میکنیم! گفتم چه کار خوبی - هیچ کس هم نمیفهمد مخصوصن این بنگاهای خبر پراکنی که با مرگها جانی تازه میگیرند! در یک چشم به هم زدن قو تمام بر چسب آبی را عوض کرد و اصلیه را هم قورت داد! کبوتر ناگهان از سرزمین مرگ کم رنگ و کمرنگتر شد و محو شد  قو گفت :نجات یافت! شادمان شدم گفتم : پس در مرگ نجات هم هست؟!گفت: در مرگ نجات هست ولی در تغییر تفکر و جدید نظر ولی مرگ خوش از یک جایی به بعد ریشه هایش کودکانی میزاید که چهره هایشان به انسان میماند ولی ویرانند ! برویم! قو گفت: به کجا! گفتم: به سوی زندگی  زیر غاریخی آیسلند  ! - و فرشته فال گوش بر عرش لبخند زد و کبوتر بر شانه اش نشست!

**************************************************************************

ضربان تاریک جمعه .سوم . بهمن .1399.