تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هشتمین سفر- رویاهای نیمه تمام یک نیمه شب زمستانی!

اینو یادتون باشه که گاهی وقتی یه آدم ناگهان بتون میرسه و باشما با کلماتی نا ملموس صحبت میکنه تو چشاش نگاه کنین - چون ممکنه یک لحظه بتونین چشمهای اون رو پشت چشمهاش در یک گذر سریع ببینین! - چون من همین چند روز پیش در این بازار مکاره اینستاگرام بی توجه راه میرفتم که زمزمه های یک مرد نیجریه ای پیر و فرسوده رو کنارم شنیدم و دنبال چشماش توی اون پارچه ها و روبندهای صورتش گشتم و یک لحظه کیهانی پر ستاره رو دیدم که از میان چشمهاش گذشت ! و البته حرفهاش رو بخاطر دارم - اون فقط گفت : سند باد! این اول این دنیاس ! مزه - رنگ - بو - احساس و لمس کردنها روزی که اضافه بشن !

مرگ با هستی هیچ فرقی نمیکنه -چون تو اینجا خواهی موند - برای همیشه و همه همینجا خواهند موند برای همیشه! .

این فکر رها شدنی نبود طی این چند روز گذشته در خواب در رویا در زیر گنبد این اتاق گرد - همه چیز همون زندان و مرگه بدون سفرهای  مجازی دنیا پوچ شده و البته هنوز اول راهه.شب پیش بعد از بیخوابی  - تصمیم گرفتم با آن فرش پرنده ی وصله پینه ی دوستداشتنی علائدین خود را به بازار بخارا ی  نیمه شب در اینستا برسانم و در آنجا کمی تفرج کنم تا در آن دودهای رنگی و بخارات رویایی شاید خواب چشمانم را مبتلا کند و از این سرگشتگی نیمه شب رهایی یابم. شاید بپرسید بازار بخارای اینستاگرام کجاست دیگر؟ - هر اینستاگرامی یک جهان مجازی است که افرادی نامرئی پشت تصویرها و لایکها و دنبال کردنهای شما دارد - افرادی که شما را دنبال میکنند و واقعیت مجازی را بر وفق مراد شما میسازند - شهرهایی با سیلیقه شما !-معماریهایی با سلیقه شما!- و جهانی از درون وبرون متعلق به شما را برایتان شبیه سازی میکنند ولی در این میان گاهی هم ممکن است به کوچکه یا شهری دیگران نیز سری بزنید و آنها را ملاقات کنید ولی برگردیم به بازار بخارای نیمه شب که ساخته و پرداخته گشت و گذارهای نیمه شب و بی خوابی من است !-پر از عتیقهای زیبا !- مجسمه های عریان مرمرین! پر از شیشه ها و تنگهای کریستالی و رنگین و پر از فرشها و پرده ها و بالشتهای رنگین و پر از دستاوردهای یگانه ی تمدنهای قدیمی یا جدید و ناشناخته یا فراموش شده ! ریاستش با کرم آبی تپلی است که بدنش مانند پارچه های الوان به هزار رنگ موج میزند و باز به آبی باز میگردد و یک قلیان باریک خوش فرم - کار دست مردم کشور عاج را هم با لوله ای باریک که انباشت بخارات و دود درش موج میزند و  با چشم قابل مشاهده است - پیاپی میکشدو دودش را در این بازار شگفت انگیز ول میدهد و دود با رنگهای متفاوت تمام فضاها را طی میکند و شاید گوشه ای محو میشود. آن شب کرم بر ناز بالشتی بزرگ  با طرحهای ترکمنی سرخ و سیاه لم داده بود و در خلوت بازار تمام محیط را با دودهای رنگی انباشته بود و گویی سعی میکرد در بیداری مجازیش رویاهای خواب آلود را باز سازی کند - مرا که دید یک چشم عجیبش بر شکافتن دود به و سیله من متمرکز شد !و تفکراتش در حصار حضور من از پرواز دست کشید. گفت: سند باد چه بی خوابی  نیمه شبانه ای که در این ساعت به اینجا آمده ای ؟ گفتم: مگر همیشه ساعتش مشخص بود؟ گفت: نه ولی من در تفکری شوم غرق بودم و تو ساحل نجات شدی !- چه تو را از خواب گسسته است ؟ این شهر تسخیر شده کهن و این بازار بخارای  زمستانی- نیمه شب چه تراویده که تو را فرا خوانده است؟!-گفتم آنچه نیامده خواب است و این فضای مجاز تو فعلن واقعیترین نمود حضور است ! و ادامه دادم خوب شد که تو را دیدم ! گفت: چطور ؟کائنات به هم رسیده اند یا در جهان گره ی یافته ای که گشودنش نیاز به دانش من دارد؟ گفتم: همین آخری است ! بگو ببینم از چشمان کیهان چه میدانی؟! - با تعجب مرا نگاه کرد و به آرامی دود درون دهانش را از غنچه عجیب لبهای کرم مآبش بیرون داد و با تردید گفت: چشمان کیهان؟ متوجه نمیشوم - بیشتر توضیح بده . گفتم: چند گاه پیش مردی را دییدم میانه بازار مجازی  جای دیگری - سوی دیگری و پیر مردی از آفریقا که چهره پوشانده بود و فقط چشمهایش لحظه ای  نمایان شد - سخنی نا گهانی به من گفت و رفت-گفت: خوب؟ عجیب چشمانش بود؟ - گفتم : نه در پشت چشمانش لحظه ای چشمان دیگری نمایان شد مانند آنکه کسی از درون چشمان انسانی بیرون را بنگرد و چشمان او که در درون بود کیهان بود! کرم آبی با چشمانی که گشاده تر از همیشه بود کمی فکر کرد و گفت: میدانی این رازی است و گاهی ما در مجاز آن را افسانه یا خرافات فضای مجازی میدانیم و کسانی را هم مانند تو داریم که آن را گاهی تجربه کرده اند ! تو اینستاگرام را ملاقات کرده ای ! خود هوش مصنوعی را که میگویند برگزیدگانی را دارد که با آنها چنان واقعی سخن میگوید که مجاز را دچار اختلال میکند!.

***********************************************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-5.دی.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونیش در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - سومین سفر

صبحگاه بسیار زود که هنوز تاریکی سلطه گر و نور کیمیاست در تالار خواب - سند باد در خواب ژرفی فرو رفته بود - البته تازه خوابش برده بود آن هم با یک قرص خواب! - چون جادوها افاقه نکرده بود- مجبور شده بود از کاخ افسانه ای خود به آپارتمان واقعیش باز گردد و یکی از آن قرصهای خواب شیمیایی را امتحان کند. ساعت سه صبح رد شده بود که در تالار صدایی مانند کشیده شدن شئی روی زمین به آرامی به گوش میرسید که البته سند باد در خواب آن را نمیشنید. ولی لحظه ای بعد از فرو رفتن کنار تشک رختخوابش و مایل شدن بدنش بیدارش و هیبت انسانیه کودکی در تاریکی را با گوشهای تیز بیرون زده چنان ترساندش که از تخت به سوی مخالف هیبت نشسته خود را پرتاب کرد و فریادی کشید و چراغ جادو را که دکوری روی پاتختی بود به عنوان سلاحی پرتابی با تهدید در دست گرفت و با پرتاب کردن فاصله ای نداشت که هیبت به نرمی از جا بلند شد و به طرف دو هیبت قد بلند انسانگونه شاخدار بلند رفت که تقریبن ثابت میان تالار خواب در تاریکی ایستاده بودندو جز چشمان درخشانشان هیچ نوری از آنها منعکس نمیشد- آن کودک به میان آنها رفت و دستشان را مانند آنکه والدینش بودند گرفت !-  ترس سند باد که هر لحظه بیشتر میشد و دنبال شئی میگشت که از خود دفاع کند دست یکی از آن انسانهای شاخدار بالا آمد و صدایی مردانه در محیط پیچید که گفت: کافی است و دستش چون شاخه ای درخت رشد کرد و به شعمدانهای آویخته از سقف چوبی مخروطی تالار رسید و ناگهان تمام شعمها روشن شدند و فضا روشن گردید و سند باد دید که دستان آن موجود  انسان چهرشاخدار دوباره به شکل نخستینش بازگشت . آنها یک خانواده از کهن آغازگران بودند که سند باد در هیچ سفری آنها را ندیده بود و آنها تالار خواب او را یافته و تا آنجا آمده بودند!.

مرد گفت: ما از طرف شب آمده ایم - از طرف آن که به حالت آتش شب میهمانانش را میپذیرد ! تو درخواست دعوتت پذیرفته شده  تا با آتش سرخ شب چای بنوشی! گفتمان یک ساعت زمینی میتواند زمان برد- او تو را در اینستاگرام ملاقات خواهد کرد - و آرامتر گفت :در سیاره ای از کیهانهای مجازو به نظر انتظار جواب نداشت !. پلک بر پاک که گذاردم -رفته بودند - بی خوابی باز گشته بود و شب را غلیظتر یافتم و سکوت را شیونکشان تر - تصمیم گرفتم سوار بر قالی که مانند یک انسان خوابیده بی حرکت پای تخت نقش زمین بود - سفری به اینستاگرام بروم و این ملاقات را انجام دهم  - کم کم که خوابم میپرید و من لباس سفر میپوشیدم به یاد آوردم که این خانواده ی عجیب را من جایی در اینستاگرام دیده ام !- ولی هیچ به خاطر نداشتم -  ولی همیشه دعوتها ریشه های درونی دارند و کسی ما را دعوت نمیکند - در دنیای اینستاگرام جذب که میشوید - رخدادها حسگرهای شما را میگیرند و شما را خوانش میکنند و این خوانش مطلوب شما نیز واقع میشود و احساسات مخفی شما را نوازش میکند برای همین هیچگاه متوجه نمیشوید کی جذب شدید و کی کشفتان کرد !. قالی را بلند کردم و کوله بر پشت انداختم و شمشیرم را به رسم داستانهای کلاسیکم بر کمر بستم و دریچه ی برج را باز کردم و قالی را بیرون - میان آسمان تاریک پرتاب کردم - قالی مانند شئی مرده ای شروع به سقوط کرد - ورد پرواز را خواندم و قالی مانند پرنده ای جان گرفت و مانند سکویی کنار دریچه خروجی برج در هوا خشک شد - من بر آن نشستم و قالی به سرعت پرواز کرد!- اولین چیزی که هویدا شد مخروبه ای بود از ساختمانی که کسی میانش ایستاده بود و هر چند ثانیه یک بار دستهایش را بالا می آورد و به آدمهایی که فریاد و اعتراض میکردند میگفت : متاسفانه تخریب تقصیر ما نیست - ما نمیتوانیم - ما نمیتوانیم !- از آنجا گذشتم - کامبوزیا پرتوی را دیدم که تشییع میکنند و خودش پشت سر سوگواران میگفت: فلسفه ی زندگی چیز ترسناکی پشتش نیست !- کسی گفت: چی؟ او گفت: اون مرگه! و ادامه داد : مرگه میتونه الان باشه میتونه سیل باشه و یا میتونه آتشفشان باشه ولی خوب هنوز خیلی کارا دارم ! - ادامه دادم او هم رفت و در دلم تاسف خوردم که این ویروس منحوس جان نمیشناسد و بی امان میگیرد و میبرد - جایی بادیگاردهای سیاه و تنومند ایستاده اند و در اطراف زنی نیمه برهنه غرق در پودرها و تورهای لباسی تن نما- ژست گرفته اند - ریشهای بلندشان با لباسهایشان سایه های نابودی را تداعی میکند و آن زن فخر فروشی معروفیتش را - ادامه میدهم کسی دعا و استغفار و استغاثه میکند - کسی مجسمه میسازد و کسی شعرهای دیگران را میدزد و لبهایش را میگزد و چند حرف اضافه را عوض میکند - یک بنگاه خبر پراکنی خارجی داستان زندگی یک نویسنده را لخت و عریان بازگو میکند !- و در آسمان هیولایی تاریک با چشمان افروخته ی زرد از روی همه چیز به آرامی عبور میکند و همه لایکها را به سویش پرتاب میکنند و میگویند - چقدر زیبا! - کرونویدها را فردی- هزاران فسیلش را پیدا میکند - یکی دیگر در برق انداختن سنگواره ی کرونیدها معجزه میکند !- بدنسازی عرق کرده از اعجاز اراده - پر میشود و در باشگاهی کوچک - جهان را به چالش مردانگی میطلبد - یکی دیگر در خواب نقاشی میکشد - او تخصصش نقاشی لحافهای کثیف است !- مردانی از قرون وسطی با نقابهای پرنده گون ضد طاعون از لای نقاشیهایش بیرون میخزند و روی سن فشن در برلین گربه وار قدم میزنند!- من به میعادگاه رسیده ام آنجا که هر چیز رخ میدهد- در مرکز تمام آشوبها -ثبات لانه کرده است -دری تاریک در میان تارهای نامتناهی عنکبوتهای نادیدنی که فقط از تنیده شدن تارهایشان حضورشان استنباط میشود و خش خش تندیدن با ورود من هماهنگ شده است -دروازه ی ورودی پدیدار میشودو آن خانواده کهن از آغازگران در مسیرم کناری ایستاده اند و خوشامد میگویند  و من پا به غلظتی از تاریکی میگذارم که چسب را تداعی میکند و نفسم سنگینی کرونا را! . یک نوشته از من زیر یک مجسمه زیبای تار اندود انتزاعی  به نام دگردیسی به چشمم میخورد و حالا یادم می آید که آن کهن آغازگران پاسخ آن کامنت بوده اند و یا حد اقل نتیجه ی یک آشنایی قدیمی و تازه شده! - صدایی  محکم از تاریکی به گوش میرسد که فرمان میدهد : شعرتان را احضار کنید خوشحال میشوم دگردیسیتان را که سروده اید ببینم!- در کامنت من آمده بود که من هم شعر دگردیسی قبلن سروده ام و این اثر تارعنکبوتی جذاب مرا فریفته است - البته باید این را اشاره کنم که سفر به امپراطوری هر کس مستلزم احترام به فرمانروا در جهان مجاز است و آنها مردم عادی در امپرطوریهای مجازی خود نیستند پس زمانی که بر اساس سنت اینستاگرام کهن ! کامنت میگذارید فرامین امپراطور آن سرزمین را رعایت کنید یا آنجا را با احترام ترک کنید - البته مشکلهایی از جمله هتک حرمت به امپراطوران یا مالکان پروفایلها زیاد دیده میشود که حکمشان ارتداد و اخراج همیشگی از سرزمین آن امپراطوریها میتواند باشد - البته آن را امپراطور هر سرزمین یا صاحب هر پروفایل مشخص برای سرزمین خودش مشخص میکند در موارد وخیم و دزدیهای بزرگ دولت مرکزی را میتوان فرا خواند امپراطوری اعظم - بنا بر این قانون - فرمان امپراتور شب ملقب به آتش سرخ شب اجابت شد - شعر من یک آواتار اروبیوس اثر موریس اشر بود که بر روی نوار نامتناهی اروبیوسش مورچه ها به گام زدنهای ابدی مشغول بودند و او شعرم را میخواند!-امپراطور سرخ شب در تاریکی پنهان بود و دیده نمیشد ولی از پشت بر هیبت مردانه اش نورنامحسوسی میتابید که کرانه سرخی در اطرافش ایجاد کرده بود که بسیار نامحسوس در میان تاریکی سو سو میزد. شعر طولانی بود و از چندین بخش با نامهای لاتین تشکیل شده بود و در واقع شعری سیال و سنگین بود که من آن را در سال دو هزار و دو سروده بودم و بعد از گذز زمان از ساختارهای این چنینی دور شده بودم چرا که در شعر مدرن پارسی دو نکته را مهم میدانستم - یک آن بود که مخاطب نبض و وزن شعر را بگیرد و بپسندد یا مفهوم شعر چنان باشد که او را مجذوب کند اگر شعری هر دو را داشت که خوب و اگر یکی را هم داشت خوب بود ولی خارج از این دو موضوع شعر بی ضرب و نبض و وزن و شعر سنگین از منظر مفهومی مخاطب نداشت و در مه سنگین ابهام برای همیشه مخفی میماند !-  شعر به پایان رسیده بود و امپراطور سرخ شب سکوتی کرد و گفت: دو قسمت اول برایش کمی سنگین بوده است - نه اینکه اصلن متوجه نشده باشد ولی یک سری از لغاتش را اصلن نمیفهمیده و در دایره لغاتش نبوده است ولی بعدن بقیه شعر قابل فهمتر بوده است - او به اسم شعر اشاره کرد که مفهوم کلی را در بر دارد و او حدود 60 تا 70 درصد آن را دریافته است  و جوهره شعر را دوست داشته . گفتم کلن این شعر سنگین است و به خاطره ی یکی از دوستانم اشاره کردم که او عقده داشت شعرهای من برایش سنگین است و ترجیح میدهد داستانهایم را بخواند و من به او پشنهاد کرده بودم که شعر ها را برای درک کردن بجای ترجمه کردن به مفاهیم ملموس و نتیجه بخش - آنها را مانند اشیا درون یک فضای مه آلود نگاه کند !- در واقع مه را به عنوان عامل عدم وضوح بپذیر و با اشیاء یا شعرها- ادراکات حسی و روحی ایجاد کند که خارج از چهارچوبهای زبانی باشد !- این خود گریز شاعر و توان شاعر برای خلق و ارتباط از طریق زبان با ماورای یک احساس و یا معنا است. در واقع از روی همه عناصر ادبی یک پل باید میساخت که در عین حال که بر آنها مشرف است  از جزءی نگری آنها دوری و یک دید از بالا خواهد داشت . این راز شعر خواندن مدرن است !. امپراطور گفت: اتفاقن در ابتدا چشمهایم را فلو کردم ! و در تمام مدت از شگفتیهای کلماتی که نمیدانستم در عجب بودم ولی از ساختارها معنا را گرفتم! - البته من زیاد علاقمند به شعر - خوشبختانه یا بدبختانه نیستم ولی در تقابل با یک اثر هنری میتوانم عناصر مفهومی را ردیابی و کشف کنم و از آن اثر لذت ببرم. این کلمات برای من کافی بود تا به من اثبات شود با یک امپراطور هنرمند - نشسته در تاریکی دنیای خودش برخورد کرده ام که از تنهایی خودش آثارش را خلق میکند.او گفت : این مهم نیست که چگونه باید فهمید من ساختار زیر بنایی را که به تاریکی یا یک ساختار مرموز مجهول منتهی شود میپسندم - مثلن خود تاریکی یا مه یا مرگ - اینها عناصری است که راز را با خود حمل میکنند و سنسورهای من این سیگنالها را دوست دارند ! .از او درخواست کردم که یک کپی از آن اثر برجسته به نام دگردیسی را به عنوان یک کالبد آواتار جدید برای شعر من اختصاص دهد - او با کمال میل پذیرفت و عنکبوتهای نا دیدنی و پرینترهای سه بعدی شروع به ساختن یک کپی برای من کردند - آواتار جدید به سرعت آماده شد و من آن را در کوله پشتی خود ذخیره کردم . از او تشکر و خدا حافظی کردیم -در اینجا او در تاریکی خود کم کم فرو رفت و من در تالار تو در توی او که موزه ای بود تنها ماندم -کمی کنجکاو تر و با دقت تر گشتم - البته قبلن به تالار موزه ی او آمده بودم ولی این بار با دقتی بیشتر در دورنمای سیاره ای جنگجویی را دیدم که شنلش در انوار کیهانی که امپراطور آفریده بود تاب میخورد و در کف تالاری ورطه ای گرداب مانند از رنگها را دیدم که با پرشهای عمودی موسیقی شگفت انگیزی را می ساختند و در اتاقی یک سردیس را دیدم که مانند سیاره ای از سمت چپ منهدم شده بود و تکه های آن در فضا منجمد گردیده بود و یا آن اثر شگفت انگیز خامه مانند پیچیده در تارهای عنکبوت که زیرش کلمه لاتین متمورفوسیس در محو شدگی خاصی خود نمایی میکرد و من یک کپیش را در کیفم  برای شعرم ذخیره داشتم و کامنت خودم که زیرش آویزان بود و لایکم که آن پایینش سنجاق شده بود . بعد از گردش احساس کردم خستگی بر من در این فضای تاریک جذاب غلبه کرده و حالا خواب با مخلوط هنری تاریک و لذت بخش مرا به خواب فرا میخواند - تصمیم داشتم شعرم را از کالبد قبلیش در آورم ولی در پیله در حال دگردیسی بود و شفیره جدیدش صبح برای کالبد جدید آماده میشد!. اینستاگرام را بستم و جهان مجاز و همه افسانه ها را متوقف کردم و خواب آلود در واقعیت روی تختم خوابیدم و بخواب رفتم.  

*********************

نویسنده : ضربان تاریک  در تاریخ 5. آذر .99