تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -یازدهمین سفر-افسانه قوی سوگوار و کبوتر ملکوتی!

نمیدانم آیسلند را میشناسید یا نه؟! - اگر نمیشناسید بگذارید برایتان بگویم یکی از بزرگترین جزایر شمال کره زمین است - جزیره ای در شمال دریای اطلس و پایتخت آن ریکیاویک - جمعیتش کمی بیشتر از سیصد و پنجاه هزار نفر است.  البته بسیار سرد و تقریبن شمالگان یا شمالی ترین کشور حساب میشود! .میدانید که در جهان مجازی که زندگی میکنیم و یکی از آنها کیهانها را اینستاگرام نامیده ایم -جهانهای موازی زیادی برای زیستن وجود دارند - البته در همان خود کیهان اینستاگرام ! این جهانهای موازی نادیدنی با هشتکها که در حقیقت کلیدهای جادویی دسترسی به این جهانها هستند - پیدا و شناخته میشوند !. من دیروز تصمیم گرفتم جهان موازی آیس لند را با هشتکش که واژه کلیدش هم هست- پیدا کنم و چون جهان بزرگی بود - آن را دنبال کردم و حالا یکی از رویت گران جهان موازی آیسلند به حساب می آیم- البته در جهانهای موازی دیگری هم رویت گر هستم- مثل جنگلهای تاریک - یا چیزهای عجیب! -و خیلی جهانهای موازی دیگر - البته باید خاطر نشان کنم در یک لحظه میتوانم حضور در رخدادهای مختلفی از این جهانهای موازی را رصد کنم !. ولی  غار یخی آیس لند یک شگفتی کاملن منحصر به فرد است - من آن را برای زندگی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم از این برج مدور تاریک مزخرف که من را مانند یک لک لک به بالای ابرها تبعید کرده است  به آن غار یخی زیبا اسباب کشی کنم ! . در میان راه به قوی سپید غمگینی برخوردم که در حال سوگواری برای جفت سوخته اش بر سیمهای برقی بود که به هر نحوی از زیر ساختهای ریلهای قطار به حساب می آمد - او به هر صورت زمانی که من با کوله بار اسباب کشی از آن حوالی عبور میکردم از حرکت پنجاه و اندی قطار جلوگیری کرده بود تا مرگ سیاه قوی سپید همراه و همسرش را  بر بالین او سوگواری کند و  هیچ کس را برای مراسم  سوگواری نمپذیرفت ! - صحبت کردن با او فایده ای نداشت رفتم کنارش و مانند دیگرانی که تلاش کرده بودند و او با خشم آنها را رانده بود - او را دلداری دهم - او سعی کرد مرا نیز خشمگینانه براند ولی من گفتم برای باز داشتن و کنسل شدن قطارها آنجا نیستم و رهگذری هستم که در تمام زندگی همه چیز را از دست داده ام  و تاری زندگی را در کوله پشتی زندگیم حمل میکنم ! ولی به حرکتم ادامه داده ام و هیچ جا از حرکت پنجاه قطار که مسافران اسیر تمدنی پوچ را به مقصدهای پوچستانشان میرساند - جلوگیری نکرده ام ! کمی اشک ریختن را کند کرد و نگاهم کرد قوی سپیدتری شد! - زیبا- گفت : سوگواری چه؟ سوگواری نکردی ؟- گفتم: سوگواری مانند چاقویی تیز است هر چقدر پذیراییش کنی و طولانیتر- مانند چاقویی تیز تیزتر و تیزتر میشود و بعد به شمشیر یک سامورایی منقرض شده بدل میشود و بعد قربانیش خودت هستی ! -زمانی که پوست و گوشت تنت را میبرد به آنها اکتفا نمیکند و با رازهای شرقیش روحت را نیز شکاف میدهد و میدراند! - گفت: چاره چیست : گفتم ترک کن و بگذار آنان که به فکر زمان مردمان عجول و به سوی پوچستانند- او را ببرند - گرچه هرچه از او مانده- دیگر- آن است که تو را اغنا نخواهد کرد!- و روح در آن نیست پس رهایش کن  خداحافظی کن و خاطره زیبایش را با خود ببر ! گفت: کجا بروم -بی او راهی نیست!- گفتم: اگر بی راهی و راهی به جایی نمیدانی با من بیا تا شاید راهت را بیابی- با اولین غریبه ای که به بیراه میرود!-جایی دور سکونت کن تا زخمهایت التیام یابد و بعد بیندیش که راه برای تو از کدامین سو ساخته خواهد شد!- گفت: به کجا میروی : گفتم به غاری یخ زده و تاریکی که خورشید تلاش میکند نورش را به آن ژرفای زیرینش برساند گفت: شگفت رویایی است!- مگر چنین مکانی هست؟- گفتم من آن را یافته ام - سند باد آن را یافته است! - او با قدمهای سنگین به راه افتاد و مردم عجول شاید به کارهای عجولانه شان به پوچستانها رسیدند - به نیمه را ه که رسیدیم میان سبزه زاری اتاقی بود از یک سو سپید و سوی دیگر چون آینه که در آن دری بود مخفی شده در خطای دید! - قوی سپید که هنوز سوگوار بود -گفت: این هم از عجایب دیگر !- گفتم عجب چمنزار زیبایی است !- قو گفت: نگاه کن دخترکی با لباس صورتی در آن سوی باغ بازی میکند! گفتم: او کیست؟ میشناسی ؟ گفت : لیزا مونتگومری!- 52 ساله که بامداد روز چهارشنبه 13 ژانویه در ساعت ... گفتم: این یک دختر بچه است! زن میان سالی نیست ! گفت: از سرزمین مردگان عبور میکنیم چه انتظاری داری ! گفتم : سرزمین مردگان!- ولی من به سوی زندگی نوینی میروم! گفت: در هر حال یک زندگی را نقطه پایان گذاشته ای - اینجا سرزمین مرگ است همه جا بوی مرگ میدهد بگذار ترانه سوگواری سر دهم گفتم: چگونه خواهد مرد- گفت: با تزریق ماده کشنده این سبزه زار زندان فدرال ایندیا نا است - گفتم : و آن کودک  لیزا مونتگومری قبل از ویرانی است؟! -گفت:او بعدها فرو خواهد ریخت مانند برجهای نم کشیده و خانه هایی بر بستر چوبهای پوسیده! او در آن اتاق فرو میریزد !آن اتاق سپید که تخت صلیبی سپید خوابیده با آن لوله های تزریق مواد - چلیپای نا مقدس آخررتش میگردد! - گفتم چه غم انگیز او چه کار کرده که با چنین مراسمی مرگش را احضار میکنند و نقاب از صورت آن فرشته در برابر دیدگانش فرو میکشند! گفت: او همان را با کسی کرده که با او کرده بودند البته به نحوی دیگر- او تبدیل به همان هیولایی شد که از او در کودکی ساخته بودند و آنان نمیدانستند بجز مرگ درمان لیزا چیست!- شاید بعدها بفهمند که کودکی که صدها بار مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفته را چگونه میتوانند از سرزمینهای ممنوعه تاریکی باز گردانند ولی بازگشت او مهم نبود تا روزی که از پیش بابا یوگا به این جان باز گشت و همه را فریب داد - زنی به نام بابی جو را که هشت ماهه حامله بود یافت  و به دار آویخت و شکمش را میدرید که بابی جوی نگون بخت میان شکم درانی لیزا به هوش می آید و در حالی که نیمه شکمش دریده و آویخته و خونین شده فریادکمک  میکشد ولی لیزا با چاقوی بابا یوگا او را چندین بار چاقو میزند و کودک را از بدن او بیرون میکشد و با خود میبرد ولی بابا یوگا یی سر قرار حاضرنمیشود و بابا یوگا او را به سیستم درمانی و پلیها میفروشد  -لیزا فقط در آن لحظه بیمار شناخته میشود و تاریکی تمام بازوانش را و تمامیتش را در دستان قانون رها میکند و او سالها با فرشته روز مرگ - زندگی میکند - شطرنج بازی میکند و در انتها یک مونجی مو طلایی اسیر در نیمه های تاریکی در پایان ریاست جمهوریش  فرمان مرگ او را صادر میکند و حالا لیزای قبل از ویرانی اولین زنی است که در چمنزار بازی میکند- او از بعد از ویرانی یا جهان بزرگ سالی دزیده شده است و هرگز قصد ندارد باغ سبز مرگش را ترک کند و آن اتاق را در باغ سبزش به عنوان عبادتگاه - که البته نه به عنوان معبد بزرگسالان بلکه به عنوان اتاق بازی لیزای قبل از ویرانی  و خدای چیزهای کوچک -نگاه خواهد داشت ! گفتم: هرگز به حرف زدن حیوانات در این حدود ایمان نداشتم مطمئنی ویرژیل در تو حلول نکرده قو! گفت: به هیچ چیز مطمئن نیستم - شاید تو نیز بئتریس باشی پس از گذشتن از عشقی که در جنسیت نهفته میدیدم! با هم گفتیم: از کجا معلوم چه هستیم !- برویم! و خندیدیم! - لیزا بازی میکرد و ما دور شدیم - مرد دیگری در باغی سنگی در کاخی بر همان تختی که لیزا اعدام شد - اعدم شد در حالی که فریاد میزد کارتلها حرکت کنیدو سوگواران میگریستند  و دورتر مرد بی گناهی هنرمندانه ویالن میزد ولی از بالای جرثقیلی با شادمانی سقوط کرد و چترش باز نشد و بر زمین خورد و مرد و ما ادامه دادیم و این سرزمین فقط اندوه بود و بود تا باغ موز خشک شده ای رسیدیم که در میانش مردی با لباسی بلند در میان دریاچه ای از تمساحها ایستاده بود و با دستانش در دهان آنها غذا میگذاشت و زیر لب میگفت نوش جانتان عزیزانم بخورید ! در نزدیکی او ایستادیم و در حالی که قو را در میان دستانم از ترس تمساحهای گرسنه گرفته بودم به پیر مرد گفتم حکمت باغ خشک و تمساحها و دریاچه ی پر تمساح چیست؟ گفت: سقوط صدها و یا هزاران فرشته بر خاکهای سیاه زمین آدمها !  چه جایی بهتر از سرزمین نیستی برای پرورش و نگهداری هولناکترینها!- چه حکمتی در این زمین سیاه چنین بی عقل است؟! -  به راه خود میان سبزه ها و صخره های خزه بسته ادامه دادیم و دیگر فکر نکردیم! .از دامنه ای سرازیر شدیم و خانه ای کوچک در سکوت بر بالای قله ای که دشتی وسیع اطرافش را فرا گرفته بود آرام چون لک لک بر یک پا نشسته بود و بر لب پشت بامش نیز کبوتری نشسته بود - تمام دشت قبرهایی بود پر از جنازه هایی مخفی شده در کیسه هایی زیپ دار پلاستیکی و بر حاشیه دور دشت نقطه هایی سیاه که گوی با جابجا شدن سگواری میکردند ! مردان سپید پوش با بیلها در گور آهک میپاشیدند و مرده را در گور میگذاشتند و باز آهک و باز قطعاتی سیمانی و بعد خاک و بعد مرده ی پلاستیکی بعدی! و نقطه هایی در دور که انگار مرده را تشخیص میدادند تکان میخوردند و سوگواری میکردند ! - نقطه ای سیاه سوگوار! و مرده ای ساندویچ گچ و سیمان و خاکش که تمام میشد !- خاک بلافاصله سرد میشد دکتری دست بر قلب قبر میگذاشت و گوشی بر رویش و میگفت خاک سرد است  - او رفته است! و به ما گفت ماسک بزنید! و ملکوت در بالای آسمان دشت  آهکی قبرستانها لنگر انداخته بود! میان ابرها و از میان شیشه هایش نور  درخشان امید عبور میکرد -  قو به کبوتر گفت : تو این جا چه کار میکنی ؟ راه گم کرده ای؟ گفت: نه من کبوتری هستم که به علت ورود غیر قانونی به استرالیا محکوم به مرگم ! سند باد به قو و قو به سند باد نگاهی متعجب رد و بدل کردند!سند باد گفت: برای همین هزار و یک شب را نوشتیم و گفتیم این باشد نظم نوین جهانی  ! ولی چون کسی باورر نکرد کبوترها نیز در این نظم نوین جهانی که اجرا شده بی دست باید پاسپورت بگیرند! - قو گفت : خوب چرا فرار نمیکی ؟ چون  حکم مرگم را صادر کردند دیر یا زود با گلوله مغزم را متلاشی میکنند و برای آزادی استرالیا شادی  و پایکوبی خواهند کرد - استرالیا از حمله یک کبوتر نجات یافت! تیتر روزنامه هایشان را میتوانم بخوانم!- قو گفت: این انسان روانی را که میشناسی !؟ سند باد گفت: بگذارکمکش کنیم این دشت بسیار مرگ آلود است ببینیم میتوانیم از میانش زندگی برویانیم ؟!قو گفت: موافقم اما چطور ؟ فرشته ای از جانپناه  ملکوت به پایین خم شده بود تا نجواهای آنها را گوش کند! سند باد گفت: از روی نشان پایت فهمیدند آمریکایی هستی؟ گفت : بله گفت نشان را عوض میکنیم! گفتم چه کار خوبی - هیچ کس هم نمیفهمد مخصوصن این بنگاهای خبر پراکنی که با مرگها جانی تازه میگیرند! در یک چشم به هم زدن قو تمام بر چسب آبی را عوض کرد و اصلیه را هم قورت داد! کبوتر ناگهان از سرزمین مرگ کم رنگ و کمرنگتر شد و محو شد  قو گفت :نجات یافت! شادمان شدم گفتم : پس در مرگ نجات هم هست؟!گفت: در مرگ نجات هست ولی در تغییر تفکر و جدید نظر ولی مرگ خوش از یک جایی به بعد ریشه هایش کودکانی میزاید که چهره هایشان به انسان میماند ولی ویرانند ! برویم! قو گفت: به کجا! گفتم: به سوی زندگی  زیر غاریخی آیسلند  ! - و فرشته فال گوش بر عرش لبخند زد و کبوتر بر شانه اش نشست!

**************************************************************************

ضربان تاریک جمعه .سوم . بهمن .1399.

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دهمین سفر-قاتلی میان رودخانه و یخها!

همان نیمه شب و بی خوابی همیشگی !- برای سن و سال یک سند باد میان سال با احساسات پیتر پن - بیخوابی هنوز واژه ای جا افتاده نیست . هنوز این سند باد میانسال پیترپن سعی میکند خود را جوانی در حال بلوغ ببیند ! - هنوز دلگرم است که در این سرما با یک لباس تابستانی در حیاط بچرخد ولی در واقعیت تمام زمستان را مانند یک میانسال واقعی جورابهای حوله ای میپوشد که در جوانی حتی به آنها نگاه نمیکرد ! - خلاصه تا تخیلات زنده اند !- واقعیات مهم نیستند و جزء مشکلات پیش و پا افتاده قلمداد میشوند . با این وضع بی خوابی و کتاب پشت کتاب خواندن و تفسیر کردن و پست کردن در اینستاگرام - آبی برای من گرم نمیشود جز داغ کردن سوپاپهای تفکر! و بعد بخارات را باید کنترل کرد و با بی خوابی کنار آمد !- داستان از این قرار بود که در این اواخری که مثل همیشه پست معرفی کتابی را آماده میکردم و با دقت کپشن تحلیل مینوشتم تا زیاد اطلاعات ارزشمند تحلیلی دست کاسبان و ماهیگیران آماده خور تحلیلهای ناب ولگرد در اینستاگرام ندهم  از مرکز شهر عبور کردم و چون به یک فضای آرام برای تحلیلم نیاز داشتم راه خانه های کم ارتفاع و کارمندی را که در بارش برف سکوتشان هزار برابر شده بود در پیش گرفتم - نفهمیدم چگونه شب شد و خود را در برابر خانه ای یافتم که از پنجره اش نور سرخ چراغ آباژوری بیرون می آمد ولی یک چیزی حواسم را پرت کرده بود و من را به آن خانه نزدیک کرده بود - میدانید چه بود ؟ - یک جیغ بلند و صدای شکستن شیشه ای احتمالن بزرگ یا یک چیزی شبیه آن و سپس سکوت و بعد از آن گریه ای با صدای بسیار بم در آن آرامش برفی!.

داستان عجیب بود و من نمیدانستم این پست - قسمتی از یک فیلم هالیوودی یا اروپایی است یا یک فیلم کمدی ترسناک آماتور یا هنری! - پس بنابر این -بعد از پست کردن و معرفی کتابم و فرستادنش به مرکز هشتکهای وابسته !- احساس کردم در ناکجا آبادی میان یک رخداد یا خبر واقع شده ام که عجیب است!. در چشم بر هم زدنی یک ماجرای داستانی با یک دکوراسیون خاص ادگار آلن پویی شروع به رخ دادن کرد ! - منم فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت ذهنی در عالم مجازی تغییر لباس دادم و از یک سند باد با لباس سنتی افسانه های هزار و یک شب به تیپ یک پلیس سی اس ای با کروات قرمز تغییر شکل دادم ولی چند لحظه بعد فکر کردم بهتر یک دست کت شلوار تمام مشکی با کرواتی مشکی است با یک کلاه شاپوی قشنگ و شیک و کمی هم راز آلود - ولی نمیدانم چرا خنجر مرصع طلایی سند بادیم بدون تغییر در کلاف کمرم ماند! - بی خیال آن شدم و کت را رویش انداختم ولی هنوز نمیدانستم در این فضای جدید چه حادثه ای رخ خواهد داد - شاید چند نفر به سویم حمله میکردند و شاید تیر اندازی میشد و یک جنگ تمام عیار خیابانی رخ میداد و کمی هیجان به مغز من تزریق میکرد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد - فقط سکوت بود و  سکوت و درختان بلند سیاه کاج و برفی سنگین و خانه هایی ویلایی و کج و ماوج که از چوب درختان جنگلی ساخته شده بودند و در جنگلی از آن درختان بلند سیاه و بزرگ پراکنده زیر بار برف مخفیتر و مخفتر میشدند ! و فقط یک خانه که من در برابرش ایستاده بودم - لای درش کمی باز شده بود و نوری سرخگون از آن بر برفهای سپید می پاشید و صدای گریه ی خفه ای هم در آن آرامش برفی از داخل شنیده میشد - من به خودم جرات دادم و آرام - پای از پای برداشتم و گام به گام - قدم به قدم در آن برف سنگین به در نیمه باز نزدیک شدم و نور سرخ مانند ردی از زخمی بر صورتم تابید و در چشمم نفوذ کرد و آنگاه دیدم  پارچه ی  حریری سرخی بر آباژوری بلند و ایستاده که کلاهکش کج شده افتاده وخرده های آینه ای بزرگ و شکسته بر زمین پخش شده است که شعاع های سرخ رنگ نور آباژور را به هر سمت و سو پرتاب میکرد- از زیرش رد خونینی پر رنگ تا وسط خانه و نزدیک میز نهار خوری معرقی سنگینی کشیده شده بود - داخل خانه بسیار طراحی شده و تمامی مبلمان از چوبهای قهوه ای درختان جنگلی و شبه ماهونی ساخته شده بود و بسیار کم نور بود - زیر نوری متمرکز که بر میز نهارخوری بزرگ دوازده نفره تابیده بود - هیئت مردی را تشخیص دادم که بر توده ای که روی میز نهار خوری قرار داشت خم شده بود و با ابزاری که مشخص نبود در حال اره یا بریدن بود و به حالتی خفه گریه میکرد و تکان میخورد! . به آرامی دستم را بالا آوردم و بر در بلوطی نیمه باز چند ضربه زدم . کمی احساس هراس میکردم ولی شاید حیوانی از این جنگل و سیع وارد شده بود و آن مرد او را کشته بود- این تنها دلیلی بود که در آن برهه یافتم ! به هر حال مرد خود را در آن تاریکی که من بر آن از لای در اشراف داشتم جمع و جور کرد و دستهایش را به بغل لباسش مالید و در تاریکی به سمت در آمد تا به نور سرخ آباژور رسید و در را کامل باز کرد . مردی بود  متوسط با عینکی گرد بر چشم و صورتی اصلاح شده که ردی از خون بر چهره اش مالیده بود و انگشتانش غرق در خونی بود که سعی کرده بود آن را پاک کند ولی نتوانسته بود و در نور سرخ هم به سیاهی متمایل شده بود- گفتم : عبور میکردم که صدای جیغ شنیدم و ناگهان از میان شهر و خانه های سازمانی منظم و برف سبک به این جنگل سروهای کهن و خانه های قدیمی پراکنده پرت شدم شما چیزی متوجه نشدید ؟ مرد که شاخه های عرق کرده و به هم چسبیده ی موهای جوگندمیش چون سوزن بر پیشانیش میریخت از پشت در دولا شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: عجب ! پس به آرزوهایم هم میرسم ! و ادامه داد و گفت: بفرمایید داخل !- گفتم البته میدانم که ممکن است شما قاتل باشید ! ولی ارتکاب به قتل در دنیای مجازی ممکن نیست! و من از دعوت شما هراسی ندارم !- با لبخندی گفت: آه نه !به چیزهایی فکر میکنید ! قانون بازی را کی نمیداند؟! بفرمایید داخل یک چای بنوشیم ! قاتل یا غیر قاتل شما قربانی نیستید!. با کنایه و لبخند گفتم: از کجا معلوم شاید روزی باشم! گفت: این را نمیدانم ولی الان چای سرد میشود قبل از اینکه در بزنید برایتان ریختم!!.قدم زنان به سمت میز نهارخوری مجلل رفتیم و او گفت:  ولی یک نکته را قبل از این باید بگویم- زمانی که رویاها به دنیای واقعی برسند - یعنی دیگر در خواب شما نیستند که نادیده شان بگیرید - در زندگی واقعی باید دنبالشان بگردی - البته این یه مشکل نیست گاهی یه نعمت است !- چون کابوسها را به هر شکلی که باشندیا تبدیل بشوند در دنیای  واقعی میتوانید بکشید ! و گاهی اونها ممکنه نود درصد رویاهای تبدیل شده به واقعیت باشن! . چند صندلی سنگین معرق نهارخوری چپ شده بود و افتاده بود و جنازه ی بی دست یک زن بلوند غرق در خون با چشمانی باز روی میز نهار خوری خوابانده شده بود!. صندلی رو بلند کردم و با فاصله گذاشتم پشت میز نهارخوری و نشستم و اون سینی نقره ی چای را گذاشت روی دریاچه ی کم عمق خون اون زن و خون موج برداشت و با یک سونامی مینیاتوری ریخت روی زمین و احتمالن پاشید به شلوار مشکی مجلسی و شیک من که از فرط تیرگی خوشبختانه اون قطرات شتک کرده ی خون را نشون نمیداد ! گفت: احتمالن منو میشناسین گفتم : نه اتفاقی داشتم عبور میکردم! کمی با چشمان آبیش از پشت عینک مجازیش نگاهم کرد و گفت: ولی اخبار میخونین چون راهها در جهان مجازی بر بستر خواستگاهها شکل میگیرن ! - اینو که واقفین؟!- گفتم: بله - من اخبارها را سفر میکنم! . دستش را جلو آورد و گفت: کاملن مشخصه - من ولگ سوکولوف - استاد رشته تاریخ در کشور روسیه هستم و البته همون جایی که فعلن شما در ساختار افسانه ی مجازیش حضور دارین! گفتم خوشبختم - دستمو بالا اوردم با اشاره به جسد اون زن گفتم : و چرا این خانوم به این وضعیت اینجاس ؟!گفت: بفرمایید چایتون دیگه کم کم داره یخ میزنه بجای سرد شدن تا شما مشغول نوشیدن هستین من داستانو براتون میگم! - چای سرد شده بود - ولی جرعه دوم را که خواستم بنوشم کاملن داغ شده بود و این اعجاز جهان مجازی است - خواستگاه تا چه باشد!- استاد برجسته تاریخ فرانسه - ناپلئون شناس - و اینها چیزهایی بود که بعدن فهمیدم داستان را ادامه داد و گفت: اون زمان دوست دخترم خیلی جوان بود و با حسرتی بر چشمان باز جسد نگاه کرد - ولی من غرق در عشق بی پرواش بودم میدونی عشق به یک استاد چندین سال بزرگتر از خودت در هیچ نقطه ای از دنیا طبیعی تلقی نمیشه مگر عشق - چجوری بگم عشق اسطوره ای در کار باشه - خوب اون دختر جذابی بود با زیباترین اندامی که تابحال دیده بودم - مانند مرمر - با بویی به مراتب خوش بوتر از گلهای بهاری دشت ولگا و دستش را لای موهای طلایی آغشته به خون کرد و آنها را از آن ملات چسبناک خون سرد بیرون کشید در حالی که رد موها روی دلمه ی خون مونده بود و ادامه داد و موهاش مانند موج رودی از طلای مذاب داغ و شگفت انگیز زیبا بود و یا شاید به زیبایی باد چون همیشه باد در ذهن من از اون به بعد موجهای طلایی موهای اون بود و اگر بهار میشد فکر میکردم بوی موهای اونه که در باد تکرار میشه و همه جا رو پر میکنه !- ولی خوب بعضی مواقع اهداف یا احساسات درونی  تغییر میکنه زمان که میگذره آدما عوض میشن  - و با نگاهی زل با آن چشمان یخی در فضای نیمه تاریک ادامه داد : و این خیلی میتونه خطرناک باشه! - چون باید ببینیم پایبندی در اون زمان تغییر از چی به چی بدل میشه ! و میدونین چیه اون دیگه تموم شده بود ! من 64 سال سنمه و اون 24 سالش بود و دیگه نمیخواست بره ! - در حالی که ولگ سوکولف رفته بود و فقط یک کالبد خالی اونجا بود که پایبندی  به شمایل  اون دختر را نمیخواست - سوکولف آرامش میخواست تا کتاب بنویسه و با کسی باشه که افکار بلندتری داره!- متوجه حرفم هستید که؟!- در حالی که فنجان چای را از لبم فاصله میدادم گفتم: در واقع نه! و ادامه دادم این یک ترک موضع کردن غیر منطقی یا یک از زیر بار شعور شانه خالی کردنه در واقع خود شما جناب سوکولف از دوست دخترتون خسته شده بودین! گفت: من سوکولف نیستم - من یک کالبد خالی هستم که  ترجیح میدم با نوع نگرش تحقیقی خودم که در زندگی حرفه ای و تحقیقیم به اون رسیدم به ماجرا نگاه کنم  بدون در نظر گرفتن اصالت باورهای سوکلف ولی لزومن این یک حادثه بود نه یک رخداد عمدی  و بعد روی مبلی یک هفت تیر را درتاریکی به من نشان داد که سرد بر کاناپه لمیده بود و از اونجایی که من اسلحه ها رو نمیشناسم در  اون تاریکی فقط فهمیدم که در ابتدا به دوست دخترش شلیک کرده ! ولی چون من اصلن جنازه رو بازرسی نکردم - اول فکر کردم با وضعیت دستهای قطع شده ی جنازه -حتمن قاتل یک قاتل سادیسته ولی هیچ چیز سر جاش نبود تمام فلسفه ها اینجا جابجا شده بود و همه چیز به شکل عجیبی یک رخداد ناگهانی خارج از کنترل به نظر میرسید که یک قاتل نادیدنی داره! . سکولف گفت: آناستازیا دختر خیلی عصبی شده بود - برعکس من و میخواست نقش تاریخی داشته باشه -نقش ژوزفین رو بازی کنه میدونین که !- من اصلن موافق نبودم ! حتی گاهی میخواست ماری آنتوانت باشه خوب بفرمایید اینم نتیجش ! و با دستی افراشته به جنازه اشاره کرد و گفت: که البته اون سرشو با گیوتین از دست داد ولی خوب این دستهایش رو ! متوجه شد من چایم تمام شده به من گفت: کمک کنید جنازه را به زیر زمین ببریم ! و ادامه داد باید اون رو اره کنم به قطعات کوچیک و بدون خونی که بشه با کوله پشتی حملشون کرد توی این جنگل قطعن گوشت به این شیرینی زود خورده میشه! من با من و من گفتم من واقعن نمیتونم ! گفت: اوه اشکال نداره قاضی پرونده دادگاه سن پترزبورگ این پشت توی حال بین هیئت ژوری نشسته - اونا دارن حکم منو صادر میکنن ! -اونو صدا کنین لطفن بیاد برای کمک ! با تعجب گفتم:  اونا هم اونجان !-گفت : اوه بله - همه اینجان حتی اون پلیسایی که سوکولف بدبخت اصلی رو  دستگیر کردن در حالی که  با یه شیشه ودکای سیب زمینی آنقدر خودشو مست کرده بود که تو گذشتن از اون رودخونه سهمگین وسط جنگل که یه قسمتشم از توی همین خونه و اتاق ولگ سکولوف و آستازیا یشچنکو میگذره - از مستی با صورت افتاده بود تو یخها و سنگها و خلاصه مثل یک موجود افسانه ای بدبخت با بالهای به اهتزار دراومده در آسمان شب که به صورت اتفاقی اون بالها - دستای کشیده و خوش فرم ولی به رنگ بنفش آناستازیا که من بریده بودم با ناخونای لاک زده ی قرمز از آب در اومده بود!. و خندید ! خیلی خنده دار شده بود وقتی گرفتنش!-و اشاره کرد- پلیسها هم اون پشتن دارن کنیاک میزنن حتی اونا هم وقتی از توی اون رودخونه بیرون اومدن به یه نوشیدنی قوی احتیاج داشتن ! - من نمیدونم سوکولف با اون صورت یخ زده که قندیلها ازش آویزون بود چجوری زیر آب یخ رودخونه به گریه کردن ادامه داده بود که بعد از پیدا کردنشم داشت هنوز همون کارو میکرد ! بلند خندید و گفت: گفتم که اون آدم دیگه ایه - اون مدتها پیش آناستازیا رو رها کرده بود ! ولی خوب بقیه کارا را من باید انجام میدادم -من و تمام کالبدهای مجازی بی احساس یک پروفسور - پلیس - قاضی - و هیئت منصفه ای که در واقع جزء بی کالبدان بی احساس هستیم ! به ما میگن قانون ! چه قانون ادامه حیات! چه قانون یک کشور! . قاضی در قسمت دیگری از خانه در شور با هیئت منصفه بود من آرام به آنجا رفتم و او را صدا کردم و او با کمال میل از مشورت دست برداشت و به سمت سوکولف رفت - البته در راه از او پرسیدم :نتیجه دادرسی چه شده او گفت: دوازده و نیم سال زندان ! گفتم حکم مرگ صادر نمیشه؟ گفت: اوه نه سند باد ! برای هیچ آدم گران مغزی یا بگیم اندیشمندی حکم مرگ صادر نمیشه ! و تکرار کرد و گفت: مراتب - مراتب -و ادامه داد سوکولف دوازده و نیم سال در سکوت فرصت داره به کار زشتش فکر کنه و در اون آرامش کتاب بنویسه ! و این از نظر ما براش کافیه ! . اونها با هم جسد آناستازیا رو بلند کردن و به زیر زمین بردن سپس قاضی به هیئت منصفه پیوست و به مشورتش ادامه داد و سوکولف با خوشحالی یک پیک ودکای سیب زمینی بالا انداخت و گفت: حالا باید تیکه تیکش کنم و رو کرد به من و گفت: میتونم اون کارد بزرگ طلایی را ازت قرض بگیرم سند باد؟!!!!!.

*********************************************************

نویسنده: ضربان تاریک

تاریخ نگارش : 8. دی ماه . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - نهمین سفر- افسانه انسانهای نیمه تمام!

گاهی در این فضای احساس عبوسی میکنم - بالشتها و این تخت معرق ماهونی و قدیمی از بطنشان بوی جنگلهای کهن میتراوند و انسان را وادار به تفکر میکنند . گاهی  برای سرگرمی  به انسانهای واقعی فکر میکنم - به حرفهای بی سر و ته و بی نتیجه و بی پایانشان . چگونه در این آشوب ازدحامی که آفریده اند و مصائب گوناگون فقط دنبال خوشبختی فردی هستند و ایستادن در بابر بدبختان و پیراهن شکافتن بر جلجتایی و نقش فرد موفق را بازی کردن و ارضاء شدن و آخرش یه دنبال احترامات و تبریکها و دلا شدن همنوعنشان و یک ماشین غول پیکر تانک مانند و چقدر این داستان غم انگیز از داستان عشاق در آن وادی صحرایی سحر آمیز که صدای نیلبک انسان را به هپروت آرامش میبرد و اغناء میکند به دور است . همه مدونای دوم باید باشند معروف و غرق در کریستالهای شیشه ای شهرت و اعتبارات مالی و معروفیت و طلب کف زدن و هورا کشیدن و تعظیم توده ای مردم - یک هدف غایی! - گاهی به گنبد تاریک این اتاق مدور که در سقط خورشید از آسمان نگاه میکنم که هنوز از نطفه چیده شده اش خون به تیغ افق میچکاند - غمگین میشوم از این واقعیات عریان شور در هاوون عصر مدرن. این دلیلی است برای پناه به جهانی مجازی که فقط من را تیمار میکند ! - سندباد قصه ها را.

پستها هر کدام بسته به پروفایلهایشان که دنیاهای متفاوتی هستند - خودشان هم داستانی برای گفتن دارند البته همه ی این رخدادها با تصویر و نگاه بصری شرو و سپس  ژرف و محاط و پر از اصوات میشود!- چند روز پیش در یک سرزمین عجیب خشک با کوههای مرتفع و بادهای سوزان آخر زمانی سهمگین - آسمان سرخگونی را تماشا میکردم که زیر آن به جز من جنبنده ای نبود !- بوی آتش و دود و گوگرد به مشام میرسید و همه چیز در رخدادی سرخ رنگ که به انفجاری ستاره ای در جو یک سیاره شبیه بود فرو میرفت و تحت تاپیر قرار میگرفت - سنگریزه ها به زمین بلند میشدند و زمین مانند آنکه غولی کیلومترها آنسوتر بر زمین پای کوبد میلرزیید و خلاصه از میانگاه آن ابرهای درخشان انفجار ستاره ای در میانگاه آسمان مرغانی بالدار به نظرم رسید که مانند بارش شهاب به سوی کوهستانها می آیند !- تمام آنها را نمیتوانستم بشمارم - چرا که فاصله از زمین تا اوج آسمان بود و به نظر بی شمار میرسیدند ولی حدودی نزدیک دویست و شصت تا دویست و هشتاد پرنده را شمرده بودم ولی به مقیاس خودم چیزی اشتباه بود !- مگر میتوان پرنده ی کوچک را از سطح زمین بالهای افراشته اش را دید و آنها را شمرد ؟!- پرنده در آسمان مانند شکر در چای حل میشود به نگاهی حتی دیده هم نمیشود چه رسد به شمردن! - یک جای کار ایراد داشت!- دقت کردم آنها در سقوط به مانند شاخه ای تیز بودند بالدار به نزدیک زمین که رسیدند تشخیص دادم که به سان انسانند بال دار و پر دار و آن لحظه به اشتباه خود پی بردم !- من بر سقوط دویست و هشتاد فرشته از بهشت نظاره میکردم!. زمان را نگه میدارم - بقیه اش مهم نیست من بعد از آن همیشه باور داشتم که این فرشتگان همیشه بر روی زمین باقی ماندند و در اعصار متمادی بالهایشان فرو ریخت ولی از کالبدی به کالبد انسانی دیگری فرو رفتند - هر چه گناه آسمانیشان بود - خدایشان داند ولی روی زمین زیسته اند تا امروز - خیلی از آنها را در سفرهایم باز شناخته ام - مثلن دکتری هندی که با کهولت سن بدون هر گونه دست مزدی هزاران بیمار از مردم فقیر هند را معالجه میکرد و هیچگاه در پاسخ آنکه چرا زندگیت را اینگونه سپری کردی - جز اینکه زمان کوتاه است و باید نیکی کرد به خبرنگاران پاسخی نداد !.این یکی از دویست و هشتاد نفر بود !. تا به امروز شاید فقط پنج یا شش نفر آنها را کشف کرده ام ! ولی شاید در سقوط فرشتگان حکمتی بوده است برای انسان!.

روزهای دیگری را نیز بعد از سقوط فرشتگان در آن وادی ماندم تا شاید یکی از آنان را که در هبوط زخمی شده یا بالهایش شکسته ببینم و کمک کنم ولی هیچ ندیدم جز همان زمین بی حاصل گاه سیاه که گاهی بوته خاری به انقلاب برخاسته بود و از میان شنها رخ بیرون کشیده بود. بعد از مسیری بلند و تصمیم به خروج از آن پست اینستاگرامی با آن بادهای ناسور تند سیلی زن در دور دست بر کوهی جوانی را دیدم مبهوت که شاخه علفی خشکیده در دهان میجویید و در ورطه تفکری ژرف فرو بود و چشمانش مانند مردگان زل و بی پلک زدن مینگریست  و اول تصور کردم  از اهالی جنیان ایت که بر صخره ای چنین تنها بر دشت مراقبت میکند ولی نزدیکتر که شدم واکنشی ندیدم و لباسی هم مندس پوشیده بود و همان گونه مبهوت مینگریست تا زمانی که من روبرویش قرار گرفتم و نگاهش کردم و هیچ متوجه من نبود !- به سخن گفتن زبان باز کردم که پسر در این وادی لم یزرع چه میکنی؟ بی واکنش بود و نفهمید!-کمی بیشتر ایستادم و در ژرفای چشمانش عمیق شدم و در آنجا گفتم آهای پسر و او ناگهان از جای پرید و نزدیک بود از صخره شیبدار سقوط کند که دستش را گرفتم و با عجله دستش را از میان دستم رها کرد و گفت تو کی هستی رهگذر؟ گفتم: مسافر دشتها و کشورها - سند باد هستم!.گفت: داستانت را در کتابی قدیمی خوانده ام - هنوز نمرده ای؟! - لب برچیدم و گفتم: نه هنوز - من جانم به داستان است و افسانه ها و تا زمانی که زمین و افسانه باشد من مسافر شهرهای افسانه ام مانند این اینستا گرام !گفت: اینستاگرام چیست؟ - دیدم بحث در این موضوع بیهوده است و قطعن کودک از سر منشا خود بی خبر است و الآخر ! - گفتم : بگذریم خانه ات کجاست ؟ فکر کردم از قوم جنی! گفت: من چوپانی میکنم ولی امروز به دنبال کسی بودم که به عجایب بدل شد! - گفتم : داستان چیست برایم تعریف کن - نگاهم کرد و با تردید و تفکر دستی در موهای نیمه روشن آفتاب سوخته اش کشید و گفت: قدم بزنیم و با انگشت به سویی اشاره کرد و ادامه داد -پشت تپه ها تا آنجا برویم تا چیزی را نشانت بدهم و برایت داستان را تعریف کنم.گفتم: برویم ! - گفتم: اینجا روستایی هست؟ گفت اینجا نزدیکی رویتایمان است ! و ادامه داد -در روستایمان پیرزنی کور زندگی میکرد که روزهای جوانی با شوهرش نزدیک نهری ومزرعه ای خانه ای ساخته بودند بزرگ تا وقتی بچه دار شدند - بزرگ شدند و ازدواج کردند خانه را با بچه هایشان تقسیم کنند ولی خوب سالها گذشت و زن بچه اش نشد و مرد روزی به مزرعه رفت و باز نگشت و زن رو به مزرعه سالها نتظر شوهر نشست و آنقدر به غروب خورشید نگریست که کور شد - مادر بزرگم میگوید او هرگز در طول این سالها بجز غروب هیچ چیز را به خاطر نداشت! تا یک روز که نیاز پیدا کرد آن خانه در حال خراب شدن بزرگ را نصفش را بفروشد تا امرارمعاش کند و همسایه جدید مردی شیاد بود که برای  این زن پیر کور هر روز دسیسه ای میچید- روزی از روزها چون دید که با استخوان غذا میخورد - حیله ای پرورانید و برای مردم ده تعریف کرد که پیر زن با تکه ای از استخوان شوهرش غذا میخورد! - مردم ساده لوح باور کردند که تکه استخوان مزغی - استخوان شوهر مفقود پیر زن بوده است! و او از استخوان شوهر در جادو استفاده میکند و دروغها و خرافات بر هم چیدند و مرد همسایه که به مقصود رسیده بود و خانه ی پیر زن را میخواست بر این داستانهای خرافی دامن میزد و پیر زن کور هم در خانه در مریضی بود و کهولت - پیر مرد همسایه روزی با کدخدای وحشت زده و دیگرساکنان وحشت زده روستا گرد آمده بودند و چراغ کم کرده بودند و در نیمه تاریکی نشسته بودند که نکند هزار چشم جادویی پیر زن آنان را ببیند که در حال دسیسه اند و نفرینشان کند !- من هم میان این مشوشان بی خودی چای تعارف میکردم و گوش تیز کرده بودم ! که مرد همسایه ناگهان در میان ابراز نگرانیها گفت : من از خود گذشتگی میکنم و جادوگر را با حیله ای سخت به بیابان میبرم و در چاهی می افکنم چون کشتنش مقدور نیست و او تا ابد آنجا خواهد ماند و لی دیگر کسی نباید تا فلان چاه برود و من تا زنده ام از زمینهای اطراف آن چاه نگهداری خواهم کرد و همچنین از آن قلعه نفرین شده ی آن پیر زن که کنا خانه ام است و این فدا کاریها را میکنم و همه او را دعا کردند و کدخدا گفت: اگر تو ما را برهانی بعد از من وصیت خواهم کرد که تو کدخدا شوی و الا آخر و او اینگونه  به تمام اهدافش رسید!- او را به کام مرگ سپرده  بودند و هیچ کس نفهمید !- همه تصویرشان این بود که پیر زنی بد ذات و اهریمنی را به دستان قدیسی سپرده اند! ولی اینگونه نبود چون من برای پیر زن هم پادویی میکردم و نیازهای پیر زن کور را از بازار تهیه میکردم . من میدانستم که او بشدت مریض است و از کهولت و درد استخوانهایش شبها تا صبح بیخواب است و دعا میخواند و همسرش را برای ترک کردن ملامت میکند و به درگاه خدا دعا میکند تا مرگش زودتر فرا رسد و او از این کوری و درد نجات یابد ! و دعایش مستجاب شده بود چون میرقضبش فردای آن روز در خانه پیر زن را زد و به پیر زن گفت : مادر! امروز بیا به صحرا برویم مردی را چند روز پیش سر چاهی در وادی دیدم که به شوهرت میمانست ولی عقل از کف داده بود و چندین سال است که منتظر تو سر چاهی خانه کرده است! و پیر زن که در یک لحظه تمام غمهایش را فراموش کرده بود - مرد همسایه را در آغوش گرفت و صورت میرقضب دروغگو را غرق بوسه کرد! او را دعاها کرد و گفت باید کمی صبر کند تا او لباس در خوری به تن کند تا شوهر با دیدن آن لباس او را بشناسد و بخاطر آورد پیر زن مرا صدا کرد و به من گفت مادر آن لباس را که در صندوق است برایم بیارور و لباسی که من از آن صندوق یافتم لباسی خوش رنگ و دست دوز بود که به گفته پیر زن روزی پوشیده بودکه مردش به خانه باز نگشته بود ! . پیر زن لباس را پوشید - هرچند که لباس در بدن فرتوت و گوژ پیر زن نمایی نداشت ولی او را چنان خوشحال کرده بود که درها را فراموش کرده بود و سعی میکرد بدون آن چوب عصا گام بردارد ! از حیات گذشت و به مرد همسایه که رسید گفت برویم خوش خبرم - گل پسرم !.

کم کم داشتیم به قسمتی کوهستانی نزدیک میشدیم که شنهای صحرا سنگها را پوشانده بودند ولی دره ای میان صخره ها بود که ما از میگذشتیم ولی پسرک تصمیم گرفته بود از روی صخره های سفیدما به راهمان ادامه دهیم و سپس  ما از بستر دره فاصله گرفتیم و به بالا رفتم ادامه دادیم او داستان را ادامه میداد.

پسرک ادامه داد: پیر زن کور با آن لباس سوزن دوزی شده دست در دست مرد همسایه و من که در پیشان روان بودم به انتهای روستا رسیدیم و سپس مرد همسایه به من نگاهی انداخت و چشمی بوراق کرد و سر به سویی پرت کرد به مفهوم آنکه بروم  پی کارم! ولی من کمی ایستادم و آنها که دور شدند از پشت پشته ها ی شنی و کومه خارها و گونهای بلند آنها را دنبال کردم و سرعتشان در ابتدا کم بود و سپس مرد همسایه از کندی پیر زن کور خسته شد و مرد همسایه او را کول کرد و زمزمه دعاهای پیر زن از دور در باد میپیچید و به گوش من میرسید! . بعد از مدتی آنها به اینجا رسیدند به این صخره های سپید و با دست چند کوه سپید کم ارتفاع را نشانم داد و گفت : آنجا میان آن سه کوه سپید کم ارتفاع را دارالنسیان میگویند -هیچ کس آن میان نمی آید در آنجا چاهی است که میگویند هر کس از آن بنوشد برای همیشه فراموش میشود ! - مرد همسایه چپیر زن را آنجا برد به چاه میان دارالنسیان که رسیدند پیر زن را زمین گذارد و به پیر زن گفت منتظر باش تا شوهرت را پیدا کنم و بیاورم و در پی یافتن سنگی بزرگ رفت که بر سر پیر زن بکوبد و کارش را یکسره کند! -من از بالا نگاه میکردم ! و با دست صخره ای را در فاصله ای نشانم داد که گویا مشرف به دره ی میان آن سه کوه بود و گفت: پیر زن بر لب چاه دست کشید و آهی کشید و با خودش گفت: آه شوهر بیچاره ی من از دارالنسیان پس نوشیدی! ولی در این میان از زیر صخره ها که حفره ای بود هیئتی به شکل انسان در لباسی مندرس و پاره بیرون خزید ! من او را دیدم شوهر پیر زن بود! براستی او آنجا بود و از دار النسیان نوشیده بود! . پیر مرد فرتوت مردد با لباس و چهره ای به غایت کثیف آرام نزدیک پیر زن شد و با تردید او را نگاه کرد و جلوتر رفت و آنقدر نزدیک رفت تا پیر زن متوجه حضورش شد و اسم شوهرش را چند بار صدا زد ! پیر مرد اشک میریخت یا آب بر زمین بود نفهمیدم! ولی گویی با آن لباس پیر زن از نسیان و فراموشی بیرون آمده بود بعد از سالها ! سخن نمیگفت یا زبان را فراموش کرده بود نمیدانم ولی به روبروی پیر زن که رسید پیر زن دست بر چهره اش کشید و او را شناخت و اسمش را بلند تا جایی که حنجره یک پیر زن بیمار کور جا دارد فریاد زد و شوهرش را در آغوش گرفت و شوهر پیر نیز او را در آغوش گرفت ولی سنگ بزرگی از پشت بر سر پیر زن فرود آمد و مغزش را بر صورت پیر مرد پاشید و چنان سنگ بزرگ و سنگین بود که قامت نحیف پیر زن را در هم کوبید و له کرد و از پیر زن جز خون و پارچه و گوشت له شده که از میانشان استخوانهایی سپید بیرون زده بود از زیر سنگ هیچ نمانده بود پیر مرد که بحت زده از چهره اش خون میچکید شروع به فریاد زدن کرد و دستان خونیش را در هوا تکان میداد و میر قضب قاتل سنگ سپید را که دیگر سنگ خون و صخره ی خون بود بلند کرد و بر سر مرد کوبید و او را هم به تسبانی (له شدگی) مانند پیر زن بدل کرد و قاتل شوم که خونین شده بود و راز چاه دارالنسیان را نیدانست و نمیخواست که آب را آلوده کند و جنازه ها را در چاه بیندازد چرا که نیاز به پاکیزه کردن خود از تمام آن خونها داشت قبل از بازگشتن به روستا - بیلی هم نداشت که زمین را بکند و جنازه ها را دفن کند آنها را در یک فرو رفتگی در زمین انداخت و رویشان را با شن و سنگ پر کرد و از چاه آب کشید و خود را با آب تمیز کرد ولی از آن قافل بود که آب از راه چشمها و دهانش کمی وارد بدنش شده است و سپس به سوی خانه راه افتاد و نزدیکی روستا که رسید و من او را میدیدم  در ورودی روستا ایستاد !- فراموشی او را ربوده بود و سپس به روستا نگاه کرد و آن را نشناخت و به سمت وادی بازگشت و به رفت و رفت و رفت تا من دیگر در صحرا او را ندیدم و او گم شد برای همیشه ! . گفتم داستان جالبی است و تو چه چیز را میخواستی به من نشان دهی در این دارالنسیان؟ - گفت:خودت ببین ! - کم کم به بالای  قله ی صخره های یکی از سه کوه کم ارتفاع سپید که در دل صحرا واقع بود رسیدیم  به درون دره که نگاه کرد دو درخت را آنجا دیدم عجیب یکی سیاه و یکی سپید - سیاهی مانند زغال که نور را منعکس نمیکند و سپیدی نیز به همان اندازه بی انعکاس و مخملی دو درخت عجیب و تناور شاید هزاران سال عمرشان بود و در هم به شکلهای عجیبی فرو رفته بودند و چاه در میان تنه آنها زندانی شده بود - شاخه های آنها عجیب روییده بود به زیر و درون زمین و سپس به دور هم و گاهی به شرق و گاهی به غرب و مانند نقاشی یا خط خطی کودکان بود با زغالی بر بوریا ! و عجیب تر آنکه پسرک برگهایش را به من نشان داد که سیاه بودند و سپید ! و خارهایی از بدنه درختها بیرون زده بود که پسر گفت : اینها میوه های درختند خارهایی آب دار و شیرین که اصلن تیز نیستند و فقط تیز به نظر میرسند بلکه این تیغای تیز سیاه - شیرینترین میوه های وادی هستند ! ولی مردم از ترس آنها را نمیخورند! او ادامه داد این درخت سیاه از قبر آن پیر زن که آنجاست و با دست مکان آن را آن پایین به من نشان میداد که محل خروج تنه و ریشه های تناور سیاه بود خارج شده - من با خودم گفتم درخت آگاهی - این همان پیر زن کور است که نور را نمیدیده ولی قلبش چنان شیرین چون میوهای درختی است که خیر را مانند ستم بار میدهد!. درخت سپید بر صخره ها تکیه کرد بود به سوی آسمان میرفت و شاخه های سپید و برگهای سپید داده بود و درخت سیاه نابینا بر او پیچیده بود و گاهی خارهایشان یا میوه هایشان سیاه و سفید زیبایی به هم پیچیده بود که پسرک میگفت شیرینترین میوه ها است درختان عجیبی بودند و البته درخت عجیبی بود آنها یک تن شده بودند و یکدیگر را پوییده بودند ولی آنجا - آن پایین موجودی در قفل چاه زندانی از ریشه ها و تنه های دو درخت تکان میخورد و دهان صورتیش را باز میکرد ولی صدایی  در آن وتدی نسیان از او خارج نمیشد و پسرک که دید من بر آن نگاه میکنم گفت: مرد همسایه است !.

با پسرک به پایین صخره ها باز میگشتیم و پسرک شعری با خود میخواند :

به کوهها رفتم و از کوهها و بعد از دریا ها سئوال کردم

و آنها هم از من سئوال میکردند

من نفهمیدم!

فحششان دادم - فحشم دادند!

و باران بارید و از باران پرسیدم و سکوت کرد و قطرات آبرا بر زمین بیشتر پاشید!

تصمیم گرفتم برایش مزار انقراض جانداران را بسازم به پایان که رسید!

هیچ کس آن را نفهمید

چند ماه بعد از آنجا که رد میشدم بوی باران میداد!

چیزی شده بود که مردم نمیفهمند !

***********************************************

ضربان تاریک

6. دی . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هفتمین سفر- چراغ بی جادوی علائدین!

شاید از خودتون سوال کرده باشین چرا سند باد قالیچه ی پرنده ی علائدین رو سوار میشه ؟یا چرا از یه دریچه تو یه برج بلند مثل یه شاهدخت افسانه ای که به هیچ جا راه نداره پرواز میکنه؟ یا شاید چرا چراغ جادوی علائدین همراهشه؟ - شاید بعضیا هم پیش داوری کرده باشن مثل این جمله رو با خودشون گفته باشن بیسواد اسم خودشم گذاشته نویسنده با این اطلاعات غلط داستانی! - بزارین به این حداقل سوالها جواب بدیم و بریم برسیم به جواب اولین سوال  - خوب من نویسنده نیستم ! - من مینویسم !- این با نویسندگی فرق میکنه نویسندگی یعنی شما یک کتاب رو از ابتدا شروع و در پایان تمام میکنید - دست کم این مورد هنوز برام پیش نیومده و هر گاه پیش بیاد میشم نویسنده - فعلن سندبادهستم!- یک ناظر - البته نه گردشگر یا مسافرحقیقی- چون پاسپورتم و پول توی جیبم مثل ریشه های درختی گمنام در جنگلی دور و فراموش شده در خاک ریشه دوندن -برعکس همه داستانهای دنیای مدرن که این دو عامل هرگز ریشه نمیدن بلکه آدمارو تو هواپیماهای حقیقی از اینور به اونوردنیا روی هوا بدون قالیچه پرنده ی علائدین نگه میدارن و آدمارو به سرزمینهای دور و نزدیک میرسونن!- بیسواد نیستم!- ولی با سواد هم نیستم چون خیلیا بیشتر سواد دارن و من هرگز نتونستم تمام کتابهای زمین رو بخونم و اگر این کار رو هم بکنم بازم کتابهایی میمونه که در آینده خواهند نوشت! و چون من خواهم مرد -نمیتونم بخونمشون- شاید جاودانگی فقط به همین درد بخوره چون به غیر از این دیوانگی به بار میاره - البته آیندگان به این دست خواهند یافت و البته به کتابخانه بابل هم که خورخه لوئیس برخس بش سر زده بود و تمام کتابهای جهان در تمام اعصار رو درون خودش داشت هم سر نزدم - البته فعلن این کارو نکردم!- ولی  یک نیم بندی سواد دارم چون یک تعداد بسیار محدودی کتاب خوندم و به صحبتهای انسانهای بزرگی گوش دادم که از خیابان حیات - پارالل یا متقاطع با زندگی من گذشتن یا من از کنار اونا گذشتم! - این کار بزرگی شاید نباشه- ولی بازم خوبه!- دست کم بهتر از اینه که آدم فقط از آخرین تولیدات خودرو با خبر باشه!- یا فقط یه این فکر کنه چه راهایی رو برای پیچوندن و تیغ زدن آدما برای پول استخراج کردن از رگهای جامعه امتحان نکرده!- چراغ جادوی علائدین همراهم بود ! ولی دیگه جادویی نیست !چون یکی از کسایی که بعد از ناپدید شدن علائدین وسایلشو به سمساری فروخته بود با دیدن غول ترسیده بود و از داستان رنجهای غول و زندگی در یک چراغ کوچک که غول براش تعریف کرده بود رنجیده بود و غولو آزاد کرده بود - غولم رفت که رفت و چراغ جادو هم شد یک چراغ متروکه قدیمی عادی بدون داستان! - شاید بعضیی وقتها رنجهای جان کاه مثل زندگی در یک چراغ جادویی میشن و داستان خلق میکنن ولی دیگه عمر داستان چراغ جادوی علائدین با آزادی غولش تموم شد. اونیم که چراغ جادورو فروخته بود وقتی فهمید که دیگه غول چراغو تحت تاثیر احساسات شور انگیز ناگهانیش آزاد کرده چراغو به سمساری پس داد و گفت چراغ تقلبی بوده که بتونه پولشو پس بگیره ! و سمسار هم پولشو پس داد و چراغو انداخت رو همون تنها فرش اسقاتی علائدین و منم زمانی که از تو پستای اینستاگرامی سمساری رد میشدم اون فرش پاره و چراغو مفت خریدم و سمسارم با بی تفاوتی گفت : فکر نکنم اصل باشن!- منم گفتم مهم نیست!من برای یک پرده نمایش احتیاجشون دارم - فکر نکنم اصلن به حرفم فکر کرده باشه - فقط گفت : افسانه بودن تو این دوره زمونه کار سختیه! گفتم از چه نظر گفت : مردم دیگه باور ندارن ! موسیقی سنتی ایرانی رو تو تالارهایی با معماری یونانی گوش میکنن - حوصله حرف زدن نداشت -گفت: میدونی که چی میگم ؟! - گفتم: میفهمم ! - دیگه چیزی نگفت رفت سر وقت یه منتقد معروف نیویورکی که داشت یه شئی عجیبو قیمتشو میپرسید و اصلن معلوم نبود چیه و فقط شنیدم که نیویورکیه گفت: اگر ابزار شکنجه بوده میخرمش!- مرد سمسارم گفت هزاران نفر دلو رودشون تا بحال باش بیرون ریخته شده ابزار که سهل است آلت قتل بوده! - نیویورکیه گفت: پس باید گرون باشه؟!- مرد سمسار گفت: نه به اندازه جون اون هزار انسان !- ولی ارزونه هنوز! نیویرکیه گفت برای روی میز شام خیلی خوشکله ! زنش از پشت سرش بیرون پرید گفت جون هزار تا انسان می ارزه براش پول بدیم عزیزم! برای یک شام لوکس با هنرمندای نیویورکی معرکس! .

***************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-26 .آذر.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - ششمین سفر- اتاق حجم - Monolith room

هیزمها خشک نمیشوند !اصلن خیس نیستند که خشک شوند !یخ زده اند به ضخامت یک ته استکان کلفت!-  مجبورم چراغ قدیمی علائدین را روشن کنم !- خیلی سال است که خودعلائدین را در میان سفری که دیگه خاطرم نیست گم کرده ام و چراغ زنگ زده اش را مانند شئی متروکه از خاطره ای متروکه تر فقط به دنبال میکشم!- شاید وقت آن است که در این سرمای زمهریر کوهستانی در این بلندای زیبا - امتحانش کنم شاید غول درونش مرده باشد و چراغ مملو از گاز بوتان برای روشنایی و گرما بی امان بسوزد و این زیبایی سپید پوش زمهریر را برایمان به حلقه آخر دوزخ دانته تبدیل نکند !-امیدو ارم این میز و صندلی چوبی کهنه در این فضای مجازی همانقدر روحم را تسخیر کرده باشد که من واقعیتش را تسخیر کرده ام یعنی مفهوم یک فرارا را ! - کبریت را میکشم و در برابر سوراخ زنگ زده ی چراغ نگهش میدارم و صدای کوران سرما شعله را به چموشی میکشد و خاموش میشود - عجب پس غول نمرده است و شاید هزارها است که مرده است و دیگر جسدی هم ندارد - شاید خواب است آن هم در این چراغ کوچک ! - ذهنم از سرمای مجازی دو دو میزند - چراغ ملقمه ای است از بهم ریختگی یک زندگی نا مطمئن در جهانی نیمه مادی میان مجاز و واقعیتی نامطمئن . چراغ را میان همین یک لا پتوی نازکی که دارم در میان دستهایم میپیچم و زنگارش را به دقت نگاه میکنم روی بدنه زنگ زده چیزی نوشته شده مثل یک خط از اورادی نا خوانا که درونم بی صدا آن را میخوانم و تکرار میکنم! - چراغ را به گوشه ای در کنار اجاق کم سو با آن زغالهای در حال خاموش شدن پرتاب میکنم و نگاهم را به دنبال افتادن چراغ در اتش میفرستم و زغالهایی که زیر بدنه سنگین آن چراغ له میشوند و خاموش ! - و وقتی نگاهم به مرکز اتاق باز میگردد - اول گوشهایم صدای خم شدن و ترق ترق چوبهای کف را شنیده اند و سپس یک شئی براق در مرکز اتاق روبروی صندلی چوبی تناب پیچم و من پتو پیچ از سرما در حالی که قالیچه ی پرنده را از سرما بر زانوانم انداخته ام ظاهر شده است و من هیبت به احتضارم را از آن سرما در آن آینه ی فلزی میبینم  و با آن چشمان ورم کرده در سرما در آن آینه ی تمیز سرد دقیق میشوم !- مرا چه رخ داده است ؟!. آیا مرگ رخ باخته- به هنر گرویده است که چنین مجسمه گون ظاهر میشود یا غول با گذشت زمان به چنین منشور فلزی  صیقلی و آینه واری بدل گشته است ؟- هیچ نمیدانم حتی به چشمانم هم اعتمادی نیست شاید انسانی از آنجا عبور کرده و آن را کاشته است و شاید یک علاقمند به فیلمهای استنلی کوبریک -من سرما زده تنها را به بازی گرفته است تا درد تنهایی من را بفریبد! - ولی باز هم این رخداد در من انرژی دمیده است !- امیدوار شدم که بازیی در پیش است اگر در دنیای موازی -من دیگری به فکر مجسمه سازی و ارتباط با یک سندباد تنهای مانده از داستانهای دیگری نباشد!- خلاصه درون اجاق کهنه دیگر ذغالی سو سو نمیزند فقط خاکستر مانده برای نشان دادن خاموشی آتش و به رخ کشیدن پایان و یا امتداد سرمای سهمگین شبانه! این برج بلند فلزی را دور میزنم هنوز از حضور ناگهانی یک میهمان ناخوانده میترسم شاید اگر آتش پرتو گرما بیفکند او را نیز برای ماندن در آن شب در پیش و سرد دعوت به همنشینی کنم - ولی حالا چوب خشک میخواهم !- به بیرون میروم در مقاومت میکند اصرار دارد یخ پشت در را گرفته و من یقه اش را میگیرم و در دل میگویم بیشرف به کناری رو زندگیم در خطر است!- و با خشونتم کمی ناله میکند و کنار میرود ! و سیلی سرما بر صورتم نمینشیند !- خوب صورتم را پوشانده ام ولی چشمهایم میسوزد!  پای در برف میگذارم درختی آن سوتر زیر بارش خمیده شده است به آن سو میروم درخت تناور است و شاخه ها تناورتر -مگر با این دست خالی میشکنند این زورمندان چسبیده بر اصالت تنه ای زخیم!- از بخت است یا یاری نادیده ها زیر برف پایم به شاخه ای میگیرد که زیر برف مدفون است- گویا شبی که برف سنگین شده آن را شکسته و دفن کرده - بیرونش می آورم نبش قبرش میکنم از زیر آن برف سپید خاموش و قهوه ای است - به سلامتی سالهاست که مرده است و خشک!- جانم را نجات میدهد آنقدر بزرگ است که زحمت زیادی میکشم تا آن را با پاهای یخ زده تکه تکه کنم و بزرگترین تکه اش را درسته در اجاق بچپانم !- منشور بلند فلزی تمامیتم را آینه گون دنبال میکند !- و بی احساس بر جایش میان اتاق هنوز نشسته است - مردی از درون اتاق عبور میکند میگوید این آخرین بار در هلند دیده شدکه؟!- میگویم این ششمین ستون است در اتاق خانه کوهستانی من - فقط برای من ظهور کرده است و زبان هم ندارد- فقط نگاه میکند !.

به هر زحمتی بود در سکوت منشور غول پیکر آهنی ساکت و اجاق کهنه آتش افروختم بر آن کنده که با هزار زحمت -سوختن را آغاز کرد- به صندلیم باز گشتم و خسته ومست از گرمایی که خواهد تراوید به انعکاسها نگاه کردم -  در دریچه آینه گونش آتش کرده ای را دیدم که مرمت شده است و نزورات بر پیکره اش ریخته اند و در طاقچه هایش خواسته های و التماسها - پارچه پیچ دعا میخوانند و آتشکده خاموش بر دشتی نشسته است و خوابی سنگین میفرسایدش !- و آن سوترکلیسایی را جنگل بلعیده بود و در محراب درختی به درگاه مقدسات دعا خوان رشد میکرد !-و نهنگی به مجسمه آزادی نزدیک میشد ! و زنی درون خودش کوچک میشد تا تابلوی نقاشی باشد!-قلعه ای گرد و کهن در کویر شنی به خواب هزارها رفته بود و قصه گویی آرام با صدای باد داستانش را تکرار میکرد و مانالیت فلزی ناگهان سخن گفت یا شاید من تصور کردم سخن میگوید - تصویر خود را میان زباله ها - میان مرگ نهنگها - میان آنفلونزای حاد مرغان مهاجر - میان قبرستان مردگان کرونا و عزاداران دوردستش - در هواپیمایی - در کیف دستی یک مرد مهاجر - در سوء تغذیه ی یک کودک آفریقایی - در دادگاه مردی بی گناه در اخراج یک انسان از زمین - در تاراج مریخ در جنگهای مذهبی میان قبایل فضایی  و لبخند من در برابرم در آینه ی مجهولاتش نقش بست و تکرار شد و در دوردست اتاق پشت تمام فضای خالی سرد پنهان شد و رفت و صدای ترق ترق چوب تر مرا به نوشیدن یک چای زغالی پرتاب کرد!.

**************************************************

ضربان تاریک 20.آذر . 1399