تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دومین سفر

الهام گرفتن از آدمها بد نیست ! ولی اگر الهام بگیرند و بروند خوب است و مانند سایه نباشند!- سایه به زیر کفشهایمان چسبیده است و ما آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکنیم - روی صخره ها - روی شنها و آنها هیچ نمیگویند حتی شده من روی آنها پا گذاشته ام! و آنها فقط فرار کرده اند ! سایه ها بی آزارند!ولی اگر انسانها سایه شوند تا الهام گیرند در واقع تبدیل به دزد شده اند و البته من مشکلی هم با آن ندارم فقط گاهی آنها را لگد میکنم و سرشان ممکن است از برخورد به سنگها شکاف وردارد و کدام انسانیست که در بابر این دردها به سایه بودن دیگران رضایت دهد جز لعیمان!؟.

با قالی پرنده پرواز کنان در حال گذشتن بودم - شلوغ بود!-  کناری - زن و مردی فرانسوی بر اثر فشار قرنطینه همدیگر را کتک میزدند و زن بلند داد میزد: سایت یادداشتهای زندگی راه اندازی شد بشتابید! ثبت داستانهای خشونت خانگی شما رایگان - بشتابید!- و از دماغش بخاطر ضربات بی رحمانه مرد خون می آمد و از صورت مرد که جای چنگهای ژرف زن بود خون میچکید . گذشتم جلوتر دو نیروی نظامی از دو کشور با هم درگیر بودند از بوی خشونتشان حالم بد شد - فاصله گرفتم . گوشه ای دیگر کسی تعدادی سرنگ در دستش فریاد میزد : تمام واکسنها کشف شده کی به بازار خواهد آورد و با دهانش حبابی به شکل علامت سوال بزرگی میساخت و در فضا رها میکردو مردمی هم که آن را میدیدند با یکدیگر نجوا میکردند سوال درستیست - کی؟ . باز هم گذشتم - گوشه های قالی را گرفتم و به سوی دیگری رفتم - فرشته ای در گوش یک کودک شاخ دار زمزمه میکرد ! و شیطانی انسان چهر- بالهایش را باز کرده بود و ناخنهایش را به تماشاگران نشان میداد! . ناگهان به ساختمانی هفتصد متری و خوش ساخت و آجری و نیمه مخروبه رسیدم به نام خانه زند نوابی - از یکی  که آنجا ناراحت به تماشا ایستاده بود پرسیدم زندنوابی که بود؟ گفت نمیداند ولی خانه اش میراث شهر است و قدیمی- داشتند تخریبش میکردند و مردمی بودند که فریاد میکشیدند و گلایه میکردند که تاریخمان را خراب نکنید ولی هیچ کس نمیدانست زندنوابی  چه کسی بوده است! ولی لدرها دیوارها را فرو ریختند ! و در کنارش دو بوقلمون به نام کورن و کاب در هتلی شامپاین میخوردند و منظر بودند رئیس جمهور یکی از بزرگترین کشورهای جهان  آنها را عفو کند! تا به راحتی بدون خرده شدن  توسط انسان تا پایان عمرشان زندگی کنند!. از میان خیابان هم جنازه ی کارگردانی معروف را تشییع میکنند-  این روزها زمین قبرستان شده است هر روز مرگ انسانها در هم و بی انتخاب - توسط ویروسی که همه ی آن در جهان در یک قاشق چایخوری جا میگیرد- این را روزهای پیش- دکتری کنار خیابان باقاشق چایخوری در دست فریاد میزد! . پلا کارتهایی هم در فضا پرواز میکند که جز آلودگی آسمان چیزی در پی ندارد - نفهمی عالم گیر است ! . بدنسازی هم آن کنار نگران غذاهایی است که پا در آورده اند و فرار میکنند یا قیمتشان بال در آورده است و به آسمانها گریخته است . پشت ابرها هم شاعری دنبال شعری در ذهنش قلمها را یکی یکی در دستش میشکند و به فکر راهی است که به موفقیتش ختم شود و مدام عکس با شعرهایش میسازد و میان آشوبها پرتاب میکند . یکی دیگر هم فریاد میزند ایلان ماسک ثروتش بیشتر ازبیل گیتس شده است - هورا!و من بی تفاوت به بدبختی ریش ریش شدن این فرش پرنده ی قدیمی نگاه میکنم ! - به کافه ای میروم که آن سوی پنجره اش را به جهان تشبیه کرده اند و در آتشی عظیم میسوزد و مردی در آن کنار پنجره آرام نشسته است و او را به بازار خرید و فروش هنر تشبیه میکنند !- آرام و ساکت و راحت چرا که شاید تنشها و آشوبها برای قشر آسیب پذیر جهان است نه آن بالاییها! - روبه روی آن مرد مینشینم او چیزی نمیگوید - قالیچه ی کهنه لوله کرده در کوله ام نار پایم تکانی میخورد - دستی رویش میکشم و زیر لب میگویم آرام! میرویم  و در چشم مرد نگاه میکنم - او آرامشی مصنوعی است که واقعیت ندارد - او متروکه است! و زنی در میان کافه با موهایی بافته و آبی  به تابلوی دختری با گوشواره های آبی (1665) زل زده است که به دستان یوهانس فرمیر خلق شده و از دهان نویسنده ی مقاله ای آن را تفسیر میکند - بیرون مردی که بهترین راننده دنیا صدایش میزنند با پدرش تنیس بازی میکند و جمعیت زیادی زمزمه میکنند : پدرش بهتر است نه؟!- ناگهان پلیس فرانسه حمله میکند من کوله حامل قالیچه را بر میدارم عده ای پناهنده ی غیر قانونی در اینجا که خاک فرانسه حساب میشود کمپ غیر قانونی زده اند - جان انسان مهم نیست - قانون باید رعایت شود !همه کتک میخورند و کودکان گریه میکنند و قانون انسانها را میجود و احتمالن به خارج از فرانسه تف میکند و فریاد میزند ما شما را نمیخواهیم ! آنها خونین و مالین و با استخوانهای شکسته و شکنجه شده در درونشان و البته با ظاهری سالم شاید با کوله بارهای کهنه یشان کشان کشان پشت غبارها محو میشوند . این هم دنیای غرب دمکراتیک و لیبرال !. به یک گل فروشی رفتم که سرعت رشد گلها را با موسیقی تند کرده است و رشد آنها با موسیقی والس مانند رقصی جاودانه خستگی این مسافرت را از تنم پاک میکند ! در حال لذت بردن بودم که سربازی خاک آلوده و خونین - در حال احتضار از در وارد شد و آخرین لایکش را به طرف گلهای رقصان پرتاب کرد- بر زمین افتاد و نفس آخرش را کشید و در کف گلفروشی مرد و خرونش وارد کفشور شد - مرد گلفروش دسته های آپلونیای گوشتخار بزرگی را که از ریشه در آورده بود با یک چاقوی بزرگ شکاری در دست دیگرش آورد - لباسش یک فراگ با کلاه سیلندر بود به من لبخند وسیعی تحویل داد و کنار جسد شرباز نشست -گفت: جسدها همیشه گلدانهای خوبی برای آپولونیاهای بزرگ هستند !- آنها را خوب تغذیه میکنند ! و با چاقوی شکاری  سینه ی سرباز را شکافت و ریشه آپولونیا را درون سینه سرباز مرده کاشت ! و من بهت زده چشمانم او را همراهی کرد - فکر کردم وقتش رسیده به برج باز گردم و کمی در دنیای واقعی به موسیقی رچمنینف گوش کنم جزیره ی مرگش گزینه خوبی است!.پس آنجا را ترک کردم و گلفروش با دستان خونین و لبخندی از لایک من تشکر کرد ! و بلند فریاد زد : دفعه بعد کامنت هم در دفتر مغازه بنویسید ! ما همیشه از همراهان استقبال میکنیم و من میدانستم تمامش یک نمایش ماهرانه بود !.

*******************************************

نویسنده :ضربان تاریک به تاریخ 4. آذر .99

Isle Of The Death-Crypt of martyr -(جزیره مرگ) - دخمه ی شهید


نگهبان  بالای کوه

از سر سرخ رنگش- بخارسپید قبل از آغاز آتش بر می خاست!

چنانکه از هیمه تر برزغالهای گداخته !

چهره ای نداشت که هیجانش دیده شود

ولی لباس بلندسپید مخملینش میلرزید!

پشت دستگاه( نگاه )-بشدت متمرکز شده بود!

 با دقت بیشتر که از بالای کوه بلند جزیره مرگ به افق زندگی نگاه میکرد

بیشتر میلرزید!

ناگهان با تمام وجود با دهانی نامفهوم در چهره ای نامفهوم تر

فریاد زد -شهید -در شعله های آبی می آید !

و سرش مانند یه گوله پنبه ی آغشته به الکل

پوف! شعله کشید

و هنووز با دقت به افق زندگی از دستگاه نگاه خیره نگاه میکرد !

ملازمان که با تعجب و ترس با سرهای رو به بالا به نگهبان نگاه میکردند

از چشمانشان همان بخار قبل از آتش برمی خاست!

هم همه بر ملازمان در آن باغ محصوور که تا گاهی پیش آرام به هر سو در رفت و آمد بودند- غلبه کرد

آخرین جزیره ی انتهای زندگی 

به آشوب کشیده شد !

مرگ بی تاب شده بود!

ریسمانی که از ارش تا به دست ملازمانی بر صخره های جزیره - محکم میشد

پاره گشت! -ارش بر خود لرزید و فرشته ای کوچک بال و مسئول مواخذه گشت!

ستونها لرزید و خوابها پریشان و  چماله گشت

بر ارش تاجی از سر یک خدای خشمگین فرو افتاده بود !

فرمان رسید بر آن فرشته پریده رنگ و پریده خواب و ژولیده و بزرگ!

که آهای تو چرا خوابی !

بنواز شیپور پایان را نشانه ای رسیده است !

و به زیر ارش سرافیمی به سرافیم دیگر میگفت: شهید آبی؟ او کیست که شیپور پایان برایش  مینوازند؟

آن یکی از جیغ کشیدن لحظه ای باز ایستاد و حالا تسبیح گفتنش آرام شنیده میشد

چشمان کوورش را گشادتر کرد و  پاسخ داد:اینم از آن رازهای تخت است به گمانم!

که شاید باید برایش جیغهای جدیدی کشیده شود !

فرمانی که هنووز نرسیده ولی خودت را آماده کن!

***

فرمان از دهان مرده ای چند روزه به جزیره-رسیده بود!

در جزیره از اولین پله های مرگ تا میان جنگل محصوور سروهای شیرازی

ملازمان -در دو سوی راه به صف شده

در بالای کوه دخمگان - ملازمان نگهبان

سر درگریبان شعله های سوزان-نهاده بودند

از فرمان عشق شهید شعله ور که  افق زندگی را ترک کرده بود وبه ساحل مرگ نزدیکتر میشد

شعله میکشیدند و میسوختند

کنار ساحل جزیره

ملازمان سرخ سر

سپید ردای مخملین در سکوت - ردیف تا به دروون جنگل 

در سرهای سرخشان - آتش فرامین عشقی بی بدیل -گداخته میشد !

و از سرهایشان بخار قبل از شعله ور شدن بر میخاست

فروزان شهید آبی - رقصان - به نزدیکی  اولین پله های ساحل مرگ میرسید

به ناگهان ملازمان مرگ در ردیفی منظم از کنار پله های ساحل روود

که موج گرمای شعله های  شهید آبی به آنها رسیده بود

سر به َشعله های آتشی سپردند که تا به ژرف جنگل سرو که گوور اوست-ادامه داشت

دخمه ی  شهیدآبی  سرنوشت به ژرف سینه ی جزیره ی مرگ -کنده شده بود

پله هایش پایین میرفت و شمارگان پله ها غیر قابل شمارش به نظر میرسید

خادمی که دخمه را آماده کرده بود به همکارش که با او آرام از پله کان راهروی دخمه پایین می آمد

تا به تالار دخمه -حفر در سینه جزیره برسند- گفت : هر بارگویی پله ها شمارگانشان بیشتر میشود!

من این دخمه را با بیست پله به زیر زمین ساختم !

ملازم دیگر در پاسخ گفت : همچنین سکوتش هر روز بیشتر می شود -من آن را حس میکنم

جزیره حضوور او را احساس میکند و مقبره را به قلب خود نزدیکتر به ژرفا میکشد!

پله ها زیاد میشوند تا لحظه ای که او وارد دخمه شود و بیآرمد

دیگر هیچ کس در پیمودن پله ها بعد از آن به بیرون و دروون پیروز نخواهد بود!

ملازم دیگر اگرچه به نظر میرسد تعجب کرده بود ولی صورتی نداشت که احساسش را ببینیم

آنها به تالار مقبره وارد شدند

صدای نامفهوم غرش سنگها و زایش پله ای جدید گاهی به گوش میرسید

ملازمان تمام تالار را با پرده های ابریشمین و مخملهای سفید پوشانیده بودند

بعد از نگاه و کنترل همه چیز چونان دو مجسمه در بالاری سر تخت زیبایی که آرامگاه ابدی شهید بود

به شکل مجسمه هایی سنگ شده ایستادند تا او وارد شود و بیآرمد

و آنها برای ابدیت در بالای سر او -ایستاده- ملازمانش باشند!

***

شهید آبی درهسته ای سیاه در شعله های آبی -شعله میکشید

و به ساحل آخرین جزیره- نزدیکتر و نزدیکتر میشد

بر دروازه ی مرگ که  رسید و پایش از آن سیاهی و شعله های آبی بیرون آمد و تا اولین پله مرگ پرواز کرد

ناگهان لفافه ی سیاه  از او جدا شد

و او در پارچه های نازک ابریشمین و آبی با شعله هایی آبی تر

بر هم میپیچیدند و چشمها را خیره میکردند - گرچه چشمی هرگزنبود که زیبایی او را در آن لحظه ستایش کند !

تمام ملازمان از شور -سرهایشان شعله ور شد-  چونان به صف - تا ژرفای جنگل تا به پای دخمه - افروختند

و دو ملازم در تالار دخمه نیز

شعله های آبی شهید درحال گذر از میان ملازمان به صف- بر درختان سرو نیز شعله هایش را دمید

درختان در شعله های آبی افروختند و در گاهی یک جنگل سرو شیرازی به مشعلی آبی بدل شد

و جزیره مرگ به رکاب انگشتری که الماسی مشتعل در گریبان خود دارد!

فرشته ای مقرب که از لبه ارش-مرگ مشتعل را میدید

با خود گفت :مرگی با شکوه تا ابد راهنمای گمگشتگان در دریای رنج خواهد بود!

و آنان که او را میجویند - آن را درخشش افکارشان خواهند یافت !

فرشته ای دیگر که دورتر با تشویش به زیر ارش و دورنمای جزیره مرگ نگاه میکرد و گاهی به بالا و فرشته مقرب

به خود جرات داد به فرشته مقرب نزدیک شود

 گفت: سرورم ! چرا جزیره مرگ در شعله های آبی میسوزد ؟

آیا پایان فرا رسیده است؟-من صدای شیپور آخرین روز را شنیدم- ارش هم لرزید

اینها به معنای پایان است؟

فرشته مقرب نگاهی به فرشته ی بال کوچک انداخت

بله البته تا مقصری نباشد ارش نمیلرزد!

گویا با نگاه به او فهمانده باشد زیاد سوال کردی و من میدانم چه کرده ای!

و ادامه داد : چون مرگ تغییر کرده است ! مرگ دیگر مفهموش آن نیست که بود!

این را از امروز باید بدانی!

- یعنی باید جزیره دیگری در انتهای زندگی بسازیم؟

-فرشته مقرب با صدایی آرام  گفت

- جزیره ی به این زیبایی را نمیبینی !شعله ها آن را نمی سوزانند!

احساسش را گداخته اند

آن سنگها و کوه های سرد دیگر در درون سینه ی جزیره یشان قلبی از جنس معنا دارند

مرگ از امروز می اندیشد!

و با صدایی تهدید مآب و آرام ادامه داد

- برای همین است که هر روز تنزل مقام میگیرید !

نمیفهمید !

اینگوونه ادامه دهید باید خودتان را ببازید و بر مرکب ملازمان بنشینید !- یا شاید پایینتر!

آنجا - و با انگشت جزیره را نشان داد!

-سرورم درکم کوتاه است مرا ببخشید - خاموش شد ولی باز هم سوالی داشت

از ترس نزول دهانش را بست و آرام محو شد

فرشته مقرب دیگر او را بخاطر نداشت!

***

آنکه در میان شعله های آبی بر سنگفرشهای کهن جزیره ی مرگ میان صفوف مرتب ملازمان سر سووز

پرواز میکرد - و ما و تمام ماهیت های زمینی و سپس آسمانی او را شهید آبی نام نهادیم

بعد از به آتش کشیدن سروهای شیرازی جزیره

به مدخل دخمه شهید وارد شد و از پله ها آرام به پایین و به سمت تالار آرامشگاهش میرفت

مدخل دخمه هر لحظه در پشتش کوچکتر و کوچکتر شد تا در تاریکی ناپدیدگردید

شهید به تالار رسید و دو ملازم سوزان  در صحن حاضر بودندو آرامگاهش را که تختی پر از ابریشمهای سپید پرچین و مخملهای مرواریدرنگ بود

به نوور سپید درخشانی روشن کرده بودند

او با  شعله های آبی خود بر آنها تابید و شعله هایش ملازمان را نیز فرا گرفت

آبی درخشان ابریشمینش بر تمام دیوارها و تمامیت تالار پرتو افکند و شعله کشید

ملازمان برای ابدیت سنگ شده بودند و شهید در آرامشی بر تخت خوابید و دستهایش را بر شکم گذارد

چشمهایش را بست و زمزمه آغاز کرد !

***

فرشته ی کوچک بالی که از ترس نزول به یک ملازم از گفتگو با فرشته ی بلند پایه گریخته بود

خود را دروون غاری  یافت که در افق تاریکی آن- نوری میدرخشید!

در تاریکی ایستاد- چشمانش که به تاریکی کمی عادت کرد

احساس کرد در گوور دخمه ای است که تمام دیواره های صخره گونش از دخمه های کوچکتری که آرامگاه مردگان است

پوشیده شده

ناگهان به خودش آمد و زیر لب گفت :نوور باشد!

و نووری درخشان در دستانش درخشید !

با سرعت قدم بر میداشت  تا به خروجی دخمه رسید - باد خنک و بوی دریا به صورتش برخورد میکرد

نم تا اعماق بینیش فرو رفت و بووی درختان سرو دهانش را پر کرد !

او بر بلندای جزیره ی مرگ -خارج از دخمه ای در بالای کوه ایستاده بود و نوک سروهای شیرازی را میدید!

در جزیره مه سنگینی درختان را در بر گرفته بود و تا ساحل ادامه داشت

در جزیره هیچ خبری از ملازمان سوزان نبود

فقط بر برجی سنگی بر بالای جزیره و در فاصله کمی از او ملازم نگهبانی -در دستگاه نگاه - بر افق زندگی نگاه میکرد

و سرش هم شعله ور نبود  !

فرشته که از حضوور خود در جزیره ترسیده بود

و فکر میکرد به شکل ملازمان در آمده است با ترس تمام صورت و بدن خود را چک کرد

ولی هنووز فرشته بود !

با تعجب به سمت مسیر پر پیچ و خم سربالایی که به برج نگهبانی منتهی میشد راه افتاد

به برج نگهبانی که رسید - ملازم نگهبان - از پشت دستگاه- نگاهش را برداشت و راست ایستاد

و باصدایی بلند بدون برگشتن به سمت فرشته کوچک بال-که پشت سرش بود

گفت: جلو تر نیا -برج دیدبانی جایگاه هیچ کس جز نگهبان نیست!

- من یک فرشته هستم و تو یک ملازم ...

ملازم همان گونه رو به افق زندگی بدون آنکه به پشت خود نگاه کند به میان سخن فرشته دوید -

گفت :چرا اینجایی؟

- در یک لحظه بر ارش بودم و لحظه دیگر اینجا پایینتر در گوور دخمه ای بزرگ -واقعن نمیدانم!

و داستانهایی که از ارش دیده بود و داستان شهید آبی را تعریف کرد

ملازم نگهبان به سمت فرشته برگشت و به سمت وررودی سکووی نگهبانی که فرشته ایستاده بود آمد

نسیم لباس سپیدش را که در غروب به رنگ شعله های آتش در آمده بود- تکان میداد

و سر سرخش آنگونه که فرشته به یاد داشت- نه در بخار بود ونه در آتش

به فرشته که رسید گفت : چگوونه به خاطرداری  گذشته چه بود؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت : مگر تو خاطرت نیست که اول وروود شهید شعله ور در شعله های آبی را تو دیدی و اعلام کردی  و سپس سرت شعله ور

و بعد شیپور پایان نواخته شد و ارش لرزید و همه ملازمان سر در گریبان آتش نهادند؟

و دوباره و دوباره تمام ماجرا را تعریف کرد

و ملازم بی چهره- چون چهره ای نداشت

با سری گرد آنجا ایستاده بود و مشخص نبود میشنود یا نه!

فرشته خسته از گفتن متداوم داستان-از روایت کردن باز ایستاد به ستارگان نگاه کرد به قرص کامل ماه !

ملازم گفت:بالهایت شکسته؟

فرشته لحظه ای به خود آمد و بالهایش را آویخته و در هم شکسته و خونین یافت !

فرشته با تعجب گفت : از بالهای کوچک من خون میچکد؟ -بالهای شکسته ی کوچکم!

دردی هم ندارم!

ملازم گفت: اینجا (در جزیره مرگ)داستانها و آدمها با هم تمام میشوند- مرگ همه چیز را در دست دارد !

قرنها -سالها - روزها- ساعتها و ثانیه ها را

هیچ کس تا بحال به دنبال داستان نیامده است !

هیچ کس از زمزمه های ارواح گذر کرده خبر ندارد!

تو نیز زیاد شنیدی - تو تابش آفتاب بودی که خورشیدت غروب کرده است  !

و قبل از اینکه فرشته در برابر ملازم واکنشی و سوالی مطرح کند

ملازم دستش را بر شانه های فرشته گذارد و او را از ارتفاعات نزدیکی برج بلند دیدبانی جزیره مرگ

به زیر انداخت -فرشته سقوط کرد

بر صخره ها برخورد کرد - چون انسانی متلاشی شد و خونش با تاریکی صخره های شب مخلوط شد -سیاه شد و پاشید 

 استخوانهایش خرد شد

فرشته در جستجووی داستان انسان شده بود

در ادامه داستان در مرگ غروب کرد

و جسد متلاشی شده اش -سنگ شد- خرد شد و بر صخره ها و دریا ریخت

هیچ کس زمزمزه ی او را بخاطر ندارد

جزیره به دروون مه رفته بود

و شب سنگین بر جزیره آرمیده بود

فریاد ملازم نگهبان به گوش رسید

شهیدی در گرد باد می آید !

***********************************

رامبد.ع.ف (ضربان تاریک).4.آبان.1398

داستان فوق فقط یک اثر و برداشت تخیلی و ادبی است و هیچ گوونه هدف دیگری را دنبال نمیکند .

هرگوونه برداشت داستانی ممنوع و در صورت استفاده در متن یا نگارشی منوط به نام

بردن از نام نویسنده است.