تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - سومین سفر

صبحگاه بسیار زود که هنوز تاریکی سلطه گر و نور کیمیاست در تالار خواب - سند باد در خواب ژرفی فرو رفته بود - البته تازه خوابش برده بود آن هم با یک قرص خواب! - چون جادوها افاقه نکرده بود- مجبور شده بود از کاخ افسانه ای خود به آپارتمان واقعیش باز گردد و یکی از آن قرصهای خواب شیمیایی را امتحان کند. ساعت سه صبح رد شده بود که در تالار صدایی مانند کشیده شدن شئی روی زمین به آرامی به گوش میرسید که البته سند باد در خواب آن را نمیشنید. ولی لحظه ای بعد از فرو رفتن کنار تشک رختخوابش و مایل شدن بدنش بیدارش و هیبت انسانیه کودکی در تاریکی را با گوشهای تیز بیرون زده چنان ترساندش که از تخت به سوی مخالف هیبت نشسته خود را پرتاب کرد و فریادی کشید و چراغ جادو را که دکوری روی پاتختی بود به عنوان سلاحی پرتابی با تهدید در دست گرفت و با پرتاب کردن فاصله ای نداشت که هیبت به نرمی از جا بلند شد و به طرف دو هیبت قد بلند انسانگونه شاخدار بلند رفت که تقریبن ثابت میان تالار خواب در تاریکی ایستاده بودندو جز چشمان درخشانشان هیچ نوری از آنها منعکس نمیشد- آن کودک به میان آنها رفت و دستشان را مانند آنکه والدینش بودند گرفت !-  ترس سند باد که هر لحظه بیشتر میشد و دنبال شئی میگشت که از خود دفاع کند دست یکی از آن انسانهای شاخدار بالا آمد و صدایی مردانه در محیط پیچید که گفت: کافی است و دستش چون شاخه ای درخت رشد کرد و به شعمدانهای آویخته از سقف چوبی مخروطی تالار رسید و ناگهان تمام شعمها روشن شدند و فضا روشن گردید و سند باد دید که دستان آن موجود  انسان چهرشاخدار دوباره به شکل نخستینش بازگشت . آنها یک خانواده از کهن آغازگران بودند که سند باد در هیچ سفری آنها را ندیده بود و آنها تالار خواب او را یافته و تا آنجا آمده بودند!.

مرد گفت: ما از طرف شب آمده ایم - از طرف آن که به حالت آتش شب میهمانانش را میپذیرد ! تو درخواست دعوتت پذیرفته شده  تا با آتش سرخ شب چای بنوشی! گفتمان یک ساعت زمینی میتواند زمان برد- او تو را در اینستاگرام ملاقات خواهد کرد - و آرامتر گفت :در سیاره ای از کیهانهای مجازو به نظر انتظار جواب نداشت !. پلک بر پاک که گذاردم -رفته بودند - بی خوابی باز گشته بود و شب را غلیظتر یافتم و سکوت را شیونکشان تر - تصمیم گرفتم سوار بر قالی که مانند یک انسان خوابیده بی حرکت پای تخت نقش زمین بود - سفری به اینستاگرام بروم و این ملاقات را انجام دهم  - کم کم که خوابم میپرید و من لباس سفر میپوشیدم به یاد آوردم که این خانواده ی عجیب را من جایی در اینستاگرام دیده ام !- ولی هیچ به خاطر نداشتم -  ولی همیشه دعوتها ریشه های درونی دارند و کسی ما را دعوت نمیکند - در دنیای اینستاگرام جذب که میشوید - رخدادها حسگرهای شما را میگیرند و شما را خوانش میکنند و این خوانش مطلوب شما نیز واقع میشود و احساسات مخفی شما را نوازش میکند برای همین هیچگاه متوجه نمیشوید کی جذب شدید و کی کشفتان کرد !. قالی را بلند کردم و کوله بر پشت انداختم و شمشیرم را به رسم داستانهای کلاسیکم بر کمر بستم و دریچه ی برج را باز کردم و قالی را بیرون - میان آسمان تاریک پرتاب کردم - قالی مانند شئی مرده ای شروع به سقوط کرد - ورد پرواز را خواندم و قالی مانند پرنده ای جان گرفت و مانند سکویی کنار دریچه خروجی برج در هوا خشک شد - من بر آن نشستم و قالی به سرعت پرواز کرد!- اولین چیزی که هویدا شد مخروبه ای بود از ساختمانی که کسی میانش ایستاده بود و هر چند ثانیه یک بار دستهایش را بالا می آورد و به آدمهایی که فریاد و اعتراض میکردند میگفت : متاسفانه تخریب تقصیر ما نیست - ما نمیتوانیم - ما نمیتوانیم !- از آنجا گذشتم - کامبوزیا پرتوی را دیدم که تشییع میکنند و خودش پشت سر سوگواران میگفت: فلسفه ی زندگی چیز ترسناکی پشتش نیست !- کسی گفت: چی؟ او گفت: اون مرگه! و ادامه داد : مرگه میتونه الان باشه میتونه سیل باشه و یا میتونه آتشفشان باشه ولی خوب هنوز خیلی کارا دارم ! - ادامه دادم او هم رفت و در دلم تاسف خوردم که این ویروس منحوس جان نمیشناسد و بی امان میگیرد و میبرد - جایی بادیگاردهای سیاه و تنومند ایستاده اند و در اطراف زنی نیمه برهنه غرق در پودرها و تورهای لباسی تن نما- ژست گرفته اند - ریشهای بلندشان با لباسهایشان سایه های نابودی را تداعی میکند و آن زن فخر فروشی معروفیتش را - ادامه میدهم کسی دعا و استغفار و استغاثه میکند - کسی مجسمه میسازد و کسی شعرهای دیگران را میدزد و لبهایش را میگزد و چند حرف اضافه را عوض میکند - یک بنگاه خبر پراکنی خارجی داستان زندگی یک نویسنده را لخت و عریان بازگو میکند !- و در آسمان هیولایی تاریک با چشمان افروخته ی زرد از روی همه چیز به آرامی عبور میکند و همه لایکها را به سویش پرتاب میکنند و میگویند - چقدر زیبا! - کرونویدها را فردی- هزاران فسیلش را پیدا میکند - یکی دیگر در برق انداختن سنگواره ی کرونیدها معجزه میکند !- بدنسازی عرق کرده از اعجاز اراده - پر میشود و در باشگاهی کوچک - جهان را به چالش مردانگی میطلبد - یکی دیگر در خواب نقاشی میکشد - او تخصصش نقاشی لحافهای کثیف است !- مردانی از قرون وسطی با نقابهای پرنده گون ضد طاعون از لای نقاشیهایش بیرون میخزند و روی سن فشن در برلین گربه وار قدم میزنند!- من به میعادگاه رسیده ام آنجا که هر چیز رخ میدهد- در مرکز تمام آشوبها -ثبات لانه کرده است -دری تاریک در میان تارهای نامتناهی عنکبوتهای نادیدنی که فقط از تنیده شدن تارهایشان حضورشان استنباط میشود و خش خش تندیدن با ورود من هماهنگ شده است -دروازه ی ورودی پدیدار میشودو آن خانواده کهن از آغازگران در مسیرم کناری ایستاده اند و خوشامد میگویند  و من پا به غلظتی از تاریکی میگذارم که چسب را تداعی میکند و نفسم سنگینی کرونا را! . یک نوشته از من زیر یک مجسمه زیبای تار اندود انتزاعی  به نام دگردیسی به چشمم میخورد و حالا یادم می آید که آن کهن آغازگران پاسخ آن کامنت بوده اند و یا حد اقل نتیجه ی یک آشنایی قدیمی و تازه شده! - صدایی  محکم از تاریکی به گوش میرسد که فرمان میدهد : شعرتان را احضار کنید خوشحال میشوم دگردیسیتان را که سروده اید ببینم!- در کامنت من آمده بود که من هم شعر دگردیسی قبلن سروده ام و این اثر تارعنکبوتی جذاب مرا فریفته است - البته باید این را اشاره کنم که سفر به امپراطوری هر کس مستلزم احترام به فرمانروا در جهان مجاز است و آنها مردم عادی در امپرطوریهای مجازی خود نیستند پس زمانی که بر اساس سنت اینستاگرام کهن ! کامنت میگذارید فرامین امپراطور آن سرزمین را رعایت کنید یا آنجا را با احترام ترک کنید - البته مشکلهایی از جمله هتک حرمت به امپراطوران یا مالکان پروفایلها زیاد دیده میشود که حکمشان ارتداد و اخراج همیشگی از سرزمین آن امپراطوریها میتواند باشد - البته آن را امپراطور هر سرزمین یا صاحب هر پروفایل مشخص برای سرزمین خودش مشخص میکند در موارد وخیم و دزدیهای بزرگ دولت مرکزی را میتوان فرا خواند امپراطوری اعظم - بنا بر این قانون - فرمان امپراتور شب ملقب به آتش سرخ شب اجابت شد - شعر من یک آواتار اروبیوس اثر موریس اشر بود که بر روی نوار نامتناهی اروبیوسش مورچه ها به گام زدنهای ابدی مشغول بودند و او شعرم را میخواند!-امپراطور سرخ شب در تاریکی پنهان بود و دیده نمیشد ولی از پشت بر هیبت مردانه اش نورنامحسوسی میتابید که کرانه سرخی در اطرافش ایجاد کرده بود که بسیار نامحسوس در میان تاریکی سو سو میزد. شعر طولانی بود و از چندین بخش با نامهای لاتین تشکیل شده بود و در واقع شعری سیال و سنگین بود که من آن را در سال دو هزار و دو سروده بودم و بعد از گذز زمان از ساختارهای این چنینی دور شده بودم چرا که در شعر مدرن پارسی دو نکته را مهم میدانستم - یک آن بود که مخاطب نبض و وزن شعر را بگیرد و بپسندد یا مفهوم شعر چنان باشد که او را مجذوب کند اگر شعری هر دو را داشت که خوب و اگر یکی را هم داشت خوب بود ولی خارج از این دو موضوع شعر بی ضرب و نبض و وزن و شعر سنگین از منظر مفهومی مخاطب نداشت و در مه سنگین ابهام برای همیشه مخفی میماند !-  شعر به پایان رسیده بود و امپراطور سرخ شب سکوتی کرد و گفت: دو قسمت اول برایش کمی سنگین بوده است - نه اینکه اصلن متوجه نشده باشد ولی یک سری از لغاتش را اصلن نمیفهمیده و در دایره لغاتش نبوده است ولی بعدن بقیه شعر قابل فهمتر بوده است - او به اسم شعر اشاره کرد که مفهوم کلی را در بر دارد و او حدود 60 تا 70 درصد آن را دریافته است  و جوهره شعر را دوست داشته . گفتم کلن این شعر سنگین است و به خاطره ی یکی از دوستانم اشاره کردم که او عقده داشت شعرهای من برایش سنگین است و ترجیح میدهد داستانهایم را بخواند و من به او پشنهاد کرده بودم که شعر ها را برای درک کردن بجای ترجمه کردن به مفاهیم ملموس و نتیجه بخش - آنها را مانند اشیا درون یک فضای مه آلود نگاه کند !- در واقع مه را به عنوان عامل عدم وضوح بپذیر و با اشیاء یا شعرها- ادراکات حسی و روحی ایجاد کند که خارج از چهارچوبهای زبانی باشد !- این خود گریز شاعر و توان شاعر برای خلق و ارتباط از طریق زبان با ماورای یک احساس و یا معنا است. در واقع از روی همه عناصر ادبی یک پل باید میساخت که در عین حال که بر آنها مشرف است  از جزءی نگری آنها دوری و یک دید از بالا خواهد داشت . این راز شعر خواندن مدرن است !. امپراطور گفت: اتفاقن در ابتدا چشمهایم را فلو کردم ! و در تمام مدت از شگفتیهای کلماتی که نمیدانستم در عجب بودم ولی از ساختارها معنا را گرفتم! - البته من زیاد علاقمند به شعر - خوشبختانه یا بدبختانه نیستم ولی در تقابل با یک اثر هنری میتوانم عناصر مفهومی را ردیابی و کشف کنم و از آن اثر لذت ببرم. این کلمات برای من کافی بود تا به من اثبات شود با یک امپراطور هنرمند - نشسته در تاریکی دنیای خودش برخورد کرده ام که از تنهایی خودش آثارش را خلق میکند.او گفت : این مهم نیست که چگونه باید فهمید من ساختار زیر بنایی را که به تاریکی یا یک ساختار مرموز مجهول منتهی شود میپسندم - مثلن خود تاریکی یا مه یا مرگ - اینها عناصری است که راز را با خود حمل میکنند و سنسورهای من این سیگنالها را دوست دارند ! .از او درخواست کردم که یک کپی از آن اثر برجسته به نام دگردیسی را به عنوان یک کالبد آواتار جدید برای شعر من اختصاص دهد - او با کمال میل پذیرفت و عنکبوتهای نا دیدنی و پرینترهای سه بعدی شروع به ساختن یک کپی برای من کردند - آواتار جدید به سرعت آماده شد و من آن را در کوله پشتی خود ذخیره کردم . از او تشکر و خدا حافظی کردیم -در اینجا او در تاریکی خود کم کم فرو رفت و من در تالار تو در توی او که موزه ای بود تنها ماندم -کمی کنجکاو تر و با دقت تر گشتم - البته قبلن به تالار موزه ی او آمده بودم ولی این بار با دقتی بیشتر در دورنمای سیاره ای جنگجویی را دیدم که شنلش در انوار کیهانی که امپراطور آفریده بود تاب میخورد و در کف تالاری ورطه ای گرداب مانند از رنگها را دیدم که با پرشهای عمودی موسیقی شگفت انگیزی را می ساختند و در اتاقی یک سردیس را دیدم که مانند سیاره ای از سمت چپ منهدم شده بود و تکه های آن در فضا منجمد گردیده بود و یا آن اثر شگفت انگیز خامه مانند پیچیده در تارهای عنکبوت که زیرش کلمه لاتین متمورفوسیس در محو شدگی خاصی خود نمایی میکرد و من یک کپیش را در کیفم  برای شعرم ذخیره داشتم و کامنت خودم که زیرش آویزان بود و لایکم که آن پایینش سنجاق شده بود . بعد از گردش احساس کردم خستگی بر من در این فضای تاریک جذاب غلبه کرده و حالا خواب با مخلوط هنری تاریک و لذت بخش مرا به خواب فرا میخواند - تصمیم داشتم شعرم را از کالبد قبلیش در آورم ولی در پیله در حال دگردیسی بود و شفیره جدیدش صبح برای کالبد جدید آماده میشد!. اینستاگرام را بستم و جهان مجاز و همه افسانه ها را متوقف کردم و خواب آلود در واقعیت روی تختم خوابیدم و بخواب رفتم.  

*********************

نویسنده : ضربان تاریک  در تاریخ 5. آذر .99

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! نخستین سفر

سفرهای سند باد در اینستاگرام !- نخستین سفر

نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)

تاریخ: 4. آذر .1399

 این مجموعه داستانها از سفرهای هر روزم در اینستاگرام و پیجها یا صفحاتی که فالو یا دنبال کردم ,به همراه جریان سیال ذهن و کشفیات جهان درونی و روانشناختی ام و معاشرتم با دوستان و مکمالمه های ناگهانی با دنبالکندگان یا دنبال شوندگان و یا با هر شخصی که با او دردایرکت یا اتاق صحبت , کمی گپ و گفتگو داشته ام شکل گرفته است و در آینده به صورت کتاب یا قالب دیگری به مجموعه ای تبدیل خواهد شد . نام سفرهای سندباد در اینستاگرام ! , را برای این مجموعه نوشته ها انتخاب کردم .شما را به خواندن نخستین داستان از این مجموعه روزنگار یا گاهی نگار, دعوت میکنم.

نخستین سفر

از دیروز شروع میکنم  - عصری بارانی در بالای برج خودم, مشرف به جنگلهای هیرکانی, البته میدانید که داستانها محل فخر فروشیها نیست , این برج یک محل مجازی داستانی و یک موقعیت روایی است, کشتی سفری که همه ی داستانها از آن شروع میشود یا دست کم با قالیچه ی پرنده از آنجا .  به سرزمین اینستاگرام سفر کردم , میدانید که این سفرها مانند گذر از کوه و جنگل و آن چراغ قدیمی که میمالیدمش و غول چراغ از آن بیرون می آمد نیستند , البته هنوز آن چراغ جادو را همراه دارم!- این سفری ناگهانی  با  قرار گرفتن در لحظه های افراد یا مکانهاست ! , بعضیها آن را اتلاف وقت میدانند ولی تا زمانی که جهان واقعیتمان هر روز خرابتر میشود ,واقعیت مجازی بهترین گزینه برای چای دم کردن ,پیدا کردن زیباترین بدنها  و چشم چرانی بدون مورد قضاوت قرار گرفتن  و  ارضاء تمام رفتارهای بعد تاریک شخصیت انسانی است که در دنیای پیرامونی و واقعی ممنوع و غیر قابل دسترسی است ,بدون آن که مد نظر داشته باشیم در کدام کشور یا نقطه دنیا زندگی میکنیم , البته ما فعلن سفرهایمان مربوط به دنیای اینستاگرام است , اینجا نیز هنوز قوانین حضور دارند ولی بجز آن تمام هیولاها و تمام لبه های تیز کشنده و زهر آگین نیز هنوز میتوانند از قوانین بگریزند , مانند دنیای واقعی . بگذارید داستان را از دیروز عصر شروع کنم, این داستان را روی صفحه ی استوریم قرار دادم یا آن را قسمت قابل توجه ها بنامیم, بله بالای برجم مشرف به جنگلهای هیرکانی و در سوی دیگرش دریای بارانی به نظر بیکران بود که به سفری در اینستاگرام رفتم با یک فنجان داغ قهوه ارمنی , نیتن اوپوداکا یک فرد آمریکایی را میبینم که روی اسکیت یک ترانه از گروه موسیقی , فیت وود مک به نام رویا را زمزمه میکند , اسم مستعار او سگ صورت است ,مرد فقیری است که تا چند هفته پیش در یک کانتینر زندگی میکرده و با یک ماشین احتمالن قراضه که حتی اسمش هم مهم نیست, سر کار میرفته است ولی جالب یک روایداد شگفت انگیز و جادویی است که در سیاره ای دیگر به نام تیک تاک رخ داده است که البته در سیاره اینستاگرام ما هم باز تاب داشته!- او با اسکیت سر کار میرود و خیلی شاد و خندان و خیلی بی خیال آن ترانه را زمزمه کرده است و تصویرش را در حال نوشیدن یک بطری آب میوه از ناکجا آباد به دنیای تیک تاک فرستاده است در حالی که بی خبر از آن است که لحظه ای شاید مژه ی خدایی بر شانه اش افتاده باشد! و آن کلیپ کوتاه انگیزشی که در پس پرده اش میگوید غمهایت را هر جایی و در هر شرایطی که هستی, فراموش کن , انگیزه ای برای هزاران انسان غمگین و به ته خط رسیده در سیاره تیک تاک و دیگر سیارات مجازی خواهد شد!- بنابر این معجزه رخ داد ! و او در عرض دو هفته ی گذشته سبب شد تا هزاران کلیپ به سبک انگیزشی او برای شادی و دنیای احمقانه ی فقر و بی خیالی - در جهانهای مجازی بارگزاری شود و موفقیت او در جهانهای مجازی مانند پاهای اختاپوسی از مجاز خارج شد و جنبه حقیقی گرفت - او با اسنوپ داگ و حتی یکی از افراد دست اندر کار در خود گروه ترانه رویا -ملاقات کرد و فیلمی تبلیغاتی با همکاری اسنوپ داگ نیز ساخت. کمپانی ناشناس آن آب میوه ی گمنام و شاید ارزان ! ,به او یک ماشین هدیه داد با صدها  بطری آب میوه مجانی و همچنین او یک خانه پنج خوابه خرید و مقداری هم پول اضافی و کافی برای بقا حیات در واقعیت زندگیش! ,دوستی از کشورهای حوضه بالکان  در دنیای اینستا گرام در حالی که روی مبلش دراز کشیده بود و در حال سفر در هپروت بود! به من رسید و گفت:دیوثا خرشانسن! - گفتم :به آخر خط که میرسی یه جادو رخ میده و ادامه دادم :شایدم نده و به فنا بری . گفت: والا مال ما که گزینه دومه همیشه - گفتم: من خودمم گزینه دومم همیشه .گفتم: دنیا لبخنداشم به اونا میزنه! . این شخص از یک کشور بالکان که قبلن درگیر جنگ بود می آمد, ادامه داد وگفت: والا به خدا تو یه کشور اکسترا تخم.. به دنیااومدیم- تو یه کشور تخم..ی تر داریم زندگی میکنیم - همه جور بلا سرمون میاد - عینه خر داریم کار میکنیم تا میایم سر پا واستیم یه اتفاق میفته دوباره میشیم صفر و همیشه هم هشتمون گرو نه مونه - بعد اونا یه پست میزارن از توش پولدار میشن  با اون قیافه تخم...,یه لحظه فک کردم شاید خود یارو هم میدونست چرا  اسم ایدیشو گذاشته بود سگ چهره یا واقعن سگ با وفایی تو زندگیش بود!  ولی خوب من میدونم که این حرفا فقط از روی عصبانیت و غرزدنه و چهره ی آدما هر چی باشه به نظر من با صفت زیبا و زشت و مخصوصن چهره ی حیوانات , محاسبه نمیشه , مخصوصن فعل خوشبختی ! البته حرفای اون دوست رو ترجمه کردم و فاصله کشوری که از زادگاهش رفته بود تا زندگیشو بسازه یک کشور بود , حرفشو که زد و تموم شد, دوباره پتو رو کشید رو سرشو مبلش با سرعت تمام رفت یه جای دیگه , میان قهوه های دم کرده و کافه ها و هنرهای زیبا تا روحش جلایی پیدا کنه!.  و شاید دیگه آدما را با طبیعت پیرامون سبک سنگین نکنه , البته فایده ای هم نداره جز تخلیه روانی و خشم!