تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هفتمین سفر- چراغ بی جادوی علائدین!

شاید از خودتون سوال کرده باشین چرا سند باد قالیچه ی پرنده ی علائدین رو سوار میشه ؟یا چرا از یه دریچه تو یه برج بلند مثل یه شاهدخت افسانه ای که به هیچ جا راه نداره پرواز میکنه؟ یا شاید چرا چراغ جادوی علائدین همراهشه؟ - شاید بعضیا هم پیش داوری کرده باشن مثل این جمله رو با خودشون گفته باشن بیسواد اسم خودشم گذاشته نویسنده با این اطلاعات غلط داستانی! - بزارین به این حداقل سوالها جواب بدیم و بریم برسیم به جواب اولین سوال  - خوب من نویسنده نیستم ! - من مینویسم !- این با نویسندگی فرق میکنه نویسندگی یعنی شما یک کتاب رو از ابتدا شروع و در پایان تمام میکنید - دست کم این مورد هنوز برام پیش نیومده و هر گاه پیش بیاد میشم نویسنده - فعلن سندبادهستم!- یک ناظر - البته نه گردشگر یا مسافرحقیقی- چون پاسپورتم و پول توی جیبم مثل ریشه های درختی گمنام در جنگلی دور و فراموش شده در خاک ریشه دوندن -برعکس همه داستانهای دنیای مدرن که این دو عامل هرگز ریشه نمیدن بلکه آدمارو تو هواپیماهای حقیقی از اینور به اونوردنیا روی هوا بدون قالیچه پرنده ی علائدین نگه میدارن و آدمارو به سرزمینهای دور و نزدیک میرسونن!- بیسواد نیستم!- ولی با سواد هم نیستم چون خیلیا بیشتر سواد دارن و من هرگز نتونستم تمام کتابهای زمین رو بخونم و اگر این کار رو هم بکنم بازم کتابهایی میمونه که در آینده خواهند نوشت! و چون من خواهم مرد -نمیتونم بخونمشون- شاید جاودانگی فقط به همین درد بخوره چون به غیر از این دیوانگی به بار میاره - البته آیندگان به این دست خواهند یافت و البته به کتابخانه بابل هم که خورخه لوئیس برخس بش سر زده بود و تمام کتابهای جهان در تمام اعصار رو درون خودش داشت هم سر نزدم - البته فعلن این کارو نکردم!- ولی  یک نیم بندی سواد دارم چون یک تعداد بسیار محدودی کتاب خوندم و به صحبتهای انسانهای بزرگی گوش دادم که از خیابان حیات - پارالل یا متقاطع با زندگی من گذشتن یا من از کنار اونا گذشتم! - این کار بزرگی شاید نباشه- ولی بازم خوبه!- دست کم بهتر از اینه که آدم فقط از آخرین تولیدات خودرو با خبر باشه!- یا فقط یه این فکر کنه چه راهایی رو برای پیچوندن و تیغ زدن آدما برای پول استخراج کردن از رگهای جامعه امتحان نکرده!- چراغ جادوی علائدین همراهم بود ! ولی دیگه جادویی نیست !چون یکی از کسایی که بعد از ناپدید شدن علائدین وسایلشو به سمساری فروخته بود با دیدن غول ترسیده بود و از داستان رنجهای غول و زندگی در یک چراغ کوچک که غول براش تعریف کرده بود رنجیده بود و غولو آزاد کرده بود - غولم رفت که رفت و چراغ جادو هم شد یک چراغ متروکه قدیمی عادی بدون داستان! - شاید بعضیی وقتها رنجهای جان کاه مثل زندگی در یک چراغ جادویی میشن و داستان خلق میکنن ولی دیگه عمر داستان چراغ جادوی علائدین با آزادی غولش تموم شد. اونیم که چراغ جادورو فروخته بود وقتی فهمید که دیگه غول چراغو تحت تاثیر احساسات شور انگیز ناگهانیش آزاد کرده چراغو به سمساری پس داد و گفت چراغ تقلبی بوده که بتونه پولشو پس بگیره ! و سمسار هم پولشو پس داد و چراغو انداخت رو همون تنها فرش اسقاتی علائدین و منم زمانی که از تو پستای اینستاگرامی سمساری رد میشدم اون فرش پاره و چراغو مفت خریدم و سمسارم با بی تفاوتی گفت : فکر نکنم اصل باشن!- منم گفتم مهم نیست!من برای یک پرده نمایش احتیاجشون دارم - فکر نکنم اصلن به حرفم فکر کرده باشه - فقط گفت : افسانه بودن تو این دوره زمونه کار سختیه! گفتم از چه نظر گفت : مردم دیگه باور ندارن ! موسیقی سنتی ایرانی رو تو تالارهایی با معماری یونانی گوش میکنن - حوصله حرف زدن نداشت -گفت: میدونی که چی میگم ؟! - گفتم: میفهمم ! - دیگه چیزی نگفت رفت سر وقت یه منتقد معروف نیویورکی که داشت یه شئی عجیبو قیمتشو میپرسید و اصلن معلوم نبود چیه و فقط شنیدم که نیویورکیه گفت: اگر ابزار شکنجه بوده میخرمش!- مرد سمسارم گفت هزاران نفر دلو رودشون تا بحال باش بیرون ریخته شده ابزار که سهل است آلت قتل بوده! - نیویورکیه گفت: پس باید گرون باشه؟!- مرد سمسار گفت: نه به اندازه جون اون هزار انسان !- ولی ارزونه هنوز! نیویرکیه گفت برای روی میز شام خیلی خوشکله ! زنش از پشت سرش بیرون پرید گفت جون هزار تا انسان می ارزه براش پول بدیم عزیزم! برای یک شام لوکس با هنرمندای نیویورکی معرکس! .

***************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-26 .آذر.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - ششمین سفر- اتاق حجم - Monolith room

هیزمها خشک نمیشوند !اصلن خیس نیستند که خشک شوند !یخ زده اند به ضخامت یک ته استکان کلفت!-  مجبورم چراغ قدیمی علائدین را روشن کنم !- خیلی سال است که خودعلائدین را در میان سفری که دیگه خاطرم نیست گم کرده ام و چراغ زنگ زده اش را مانند شئی متروکه از خاطره ای متروکه تر فقط به دنبال میکشم!- شاید وقت آن است که در این سرمای زمهریر کوهستانی در این بلندای زیبا - امتحانش کنم شاید غول درونش مرده باشد و چراغ مملو از گاز بوتان برای روشنایی و گرما بی امان بسوزد و این زیبایی سپید پوش زمهریر را برایمان به حلقه آخر دوزخ دانته تبدیل نکند !-امیدو ارم این میز و صندلی چوبی کهنه در این فضای مجازی همانقدر روحم را تسخیر کرده باشد که من واقعیتش را تسخیر کرده ام یعنی مفهوم یک فرارا را ! - کبریت را میکشم و در برابر سوراخ زنگ زده ی چراغ نگهش میدارم و صدای کوران سرما شعله را به چموشی میکشد و خاموش میشود - عجب پس غول نمرده است و شاید هزارها است که مرده است و دیگر جسدی هم ندارد - شاید خواب است آن هم در این چراغ کوچک ! - ذهنم از سرمای مجازی دو دو میزند - چراغ ملقمه ای است از بهم ریختگی یک زندگی نا مطمئن در جهانی نیمه مادی میان مجاز و واقعیتی نامطمئن . چراغ را میان همین یک لا پتوی نازکی که دارم در میان دستهایم میپیچم و زنگارش را به دقت نگاه میکنم روی بدنه زنگ زده چیزی نوشته شده مثل یک خط از اورادی نا خوانا که درونم بی صدا آن را میخوانم و تکرار میکنم! - چراغ را به گوشه ای در کنار اجاق کم سو با آن زغالهای در حال خاموش شدن پرتاب میکنم و نگاهم را به دنبال افتادن چراغ در اتش میفرستم و زغالهایی که زیر بدنه سنگین آن چراغ له میشوند و خاموش ! - و وقتی نگاهم به مرکز اتاق باز میگردد - اول گوشهایم صدای خم شدن و ترق ترق چوبهای کف را شنیده اند و سپس یک شئی براق در مرکز اتاق روبروی صندلی چوبی تناب پیچم و من پتو پیچ از سرما در حالی که قالیچه ی پرنده را از سرما بر زانوانم انداخته ام ظاهر شده است و من هیبت به احتضارم را از آن سرما در آن آینه ی فلزی میبینم  و با آن چشمان ورم کرده در سرما در آن آینه ی تمیز سرد دقیق میشوم !- مرا چه رخ داده است ؟!. آیا مرگ رخ باخته- به هنر گرویده است که چنین مجسمه گون ظاهر میشود یا غول با گذشت زمان به چنین منشور فلزی  صیقلی و آینه واری بدل گشته است ؟- هیچ نمیدانم حتی به چشمانم هم اعتمادی نیست شاید انسانی از آنجا عبور کرده و آن را کاشته است و شاید یک علاقمند به فیلمهای استنلی کوبریک -من سرما زده تنها را به بازی گرفته است تا درد تنهایی من را بفریبد! - ولی باز هم این رخداد در من انرژی دمیده است !- امیدوار شدم که بازیی در پیش است اگر در دنیای موازی -من دیگری به فکر مجسمه سازی و ارتباط با یک سندباد تنهای مانده از داستانهای دیگری نباشد!- خلاصه درون اجاق کهنه دیگر ذغالی سو سو نمیزند فقط خاکستر مانده برای نشان دادن خاموشی آتش و به رخ کشیدن پایان و یا امتداد سرمای سهمگین شبانه! این برج بلند فلزی را دور میزنم هنوز از حضور ناگهانی یک میهمان ناخوانده میترسم شاید اگر آتش پرتو گرما بیفکند او را نیز برای ماندن در آن شب در پیش و سرد دعوت به همنشینی کنم - ولی حالا چوب خشک میخواهم !- به بیرون میروم در مقاومت میکند اصرار دارد یخ پشت در را گرفته و من یقه اش را میگیرم و در دل میگویم بیشرف به کناری رو زندگیم در خطر است!- و با خشونتم کمی ناله میکند و کنار میرود ! و سیلی سرما بر صورتم نمینشیند !- خوب صورتم را پوشانده ام ولی چشمهایم میسوزد!  پای در برف میگذارم درختی آن سوتر زیر بارش خمیده شده است به آن سو میروم درخت تناور است و شاخه ها تناورتر -مگر با این دست خالی میشکنند این زورمندان چسبیده بر اصالت تنه ای زخیم!- از بخت است یا یاری نادیده ها زیر برف پایم به شاخه ای میگیرد که زیر برف مدفون است- گویا شبی که برف سنگین شده آن را شکسته و دفن کرده - بیرونش می آورم نبش قبرش میکنم از زیر آن برف سپید خاموش و قهوه ای است - به سلامتی سالهاست که مرده است و خشک!- جانم را نجات میدهد آنقدر بزرگ است که زحمت زیادی میکشم تا آن را با پاهای یخ زده تکه تکه کنم و بزرگترین تکه اش را درسته در اجاق بچپانم !- منشور بلند فلزی تمامیتم را آینه گون دنبال میکند !- و بی احساس بر جایش میان اتاق هنوز نشسته است - مردی از درون اتاق عبور میکند میگوید این آخرین بار در هلند دیده شدکه؟!- میگویم این ششمین ستون است در اتاق خانه کوهستانی من - فقط برای من ظهور کرده است و زبان هم ندارد- فقط نگاه میکند !.

به هر زحمتی بود در سکوت منشور غول پیکر آهنی ساکت و اجاق کهنه آتش افروختم بر آن کنده که با هزار زحمت -سوختن را آغاز کرد- به صندلیم باز گشتم و خسته ومست از گرمایی که خواهد تراوید به انعکاسها نگاه کردم -  در دریچه آینه گونش آتش کرده ای را دیدم که مرمت شده است و نزورات بر پیکره اش ریخته اند و در طاقچه هایش خواسته های و التماسها - پارچه پیچ دعا میخوانند و آتشکده خاموش بر دشتی نشسته است و خوابی سنگین میفرسایدش !- و آن سوترکلیسایی را جنگل بلعیده بود و در محراب درختی به درگاه مقدسات دعا خوان رشد میکرد !-و نهنگی به مجسمه آزادی نزدیک میشد ! و زنی درون خودش کوچک میشد تا تابلوی نقاشی باشد!-قلعه ای گرد و کهن در کویر شنی به خواب هزارها رفته بود و قصه گویی آرام با صدای باد داستانش را تکرار میکرد و مانالیت فلزی ناگهان سخن گفت یا شاید من تصور کردم سخن میگوید - تصویر خود را میان زباله ها - میان مرگ نهنگها - میان آنفلونزای حاد مرغان مهاجر - میان قبرستان مردگان کرونا و عزاداران دوردستش - در هواپیمایی - در کیف دستی یک مرد مهاجر - در سوء تغذیه ی یک کودک آفریقایی - در دادگاه مردی بی گناه در اخراج یک انسان از زمین - در تاراج مریخ در جنگهای مذهبی میان قبایل فضایی  و لبخند من در برابرم در آینه ی مجهولاتش نقش بست و تکرار شد و در دوردست اتاق پشت تمام فضای خالی سرد پنهان شد و رفت و صدای ترق ترق چوب تر مرا به نوشیدن یک چای زغالی پرتاب کرد!.

**************************************************

ضربان تاریک 20.آذر . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - پنجمین سفر

این روزها قسمتهایی سیل آمده- دو نفر سرش دعوا میکنند سیل نه- آب گرفتگی!- بوکفسکی کناری  نان خشکش را سق میزند و بلند میخواند:رزی به سرخی آفتاب -درون گاراژ- مثل پازلی آن را جدا میکنم- گلبرگ ها چرب - چون بیکن مانده !-مانند همه دوشیزگان جهان!.  زیر برف میخواند و آوارگیش به او غنا میبخشد !- همه برایش دست میزنند !- مانند خورشیدی درخشنده در پشت ابرها که هرگز دیده نشود مگر در ساعاتی در آینده که قابل پیشبینی است - نه در زمان حال!- پایینترها برف سنگین است و جنگلی زیبا و پوشیده از برف - در این میان شلوغی شهر آشوب -سکوت را اشاعه میدهد برای آرامش ! - همه لحظه ای به آن منظره نگاه میکنند و در زیر درختهایش با لیوانی چای داغ و لباسهای گرم زیبا قدم میزنند و روشنفکری یا اغناء رفاه - مینوشند!- یک هنرمند به نام بائن -  قسمتی از ماده ی تاریک است . او همیشه تصویرها را دگرگون میکند و پشت یک دیواره ی راز دفنشان میکند -جستجوگران آنها را نبش قبر میکنند و می ستایندو جنازه ها شان را در جریان رود می اندازند که مورد ستایش قرار گیرد . گروهی با لباسهای عجیب گوتیک عبور میکنند و یک منتقد هنری مجله نیویورک با ترفندهای عالی زندگی را شگفت انگیز و هنرمندانه  نقد میکند . هنرمندان هم راضی هستند . از میان یک اسپا با بخاری سنگین و بدنهای برهنه مخفی در میان مه عبور میکنم -نفسم میگیرد . اینجا یک  رخداد چند روزی است بازی میکند -صحرای یوتا گسترده میشود و شی براق و سه متری با مقطعی مثلثی در قسمتی محصور و سرخ گون از زمین به آسمان قد میکشد . نزدیکش میروم کسی میگوید میخ پرچها و بدنه ی استیلش نشان از آن دارد که  ساخت دست بشر است ! - دیگری میگوید نظر شما چست ؟ میگویم من شک گرایی را در این زمینه قبول دارم!- میگوید قطعن کار دست بشر است!- میگویم : این ممکن است کار دست بشر باشد ولی ما قطعن همیشه نمیتونیم بگوییم تنهاییم -  اعداد و رقمهایی را برایم مثال میزند از فاصله ها - از عمر تمدن بشری و عمر زمین و از فاصله آلفا قنتورس و عدد عمر کل کیهان از بیگ بنگ و مدام تنهایی بشر را گود و گودتر میکند- یک کمالگرای اندیشمند به سبک نهیلیزم ! -کنکاشگر تنهای است - من میگویم :ولی من میترسم ! - و ادامه میدهم چون هیچ چیز نمیدانیم ! - این اطلاعات در مدار انسان بودن جاری است در قالب ما و در خارج این قالب جهانی دیگر در حال رخ دادن است- او میگوید: شاید حرف اصلی را هنوز نزدی - من اینگونه احساس میکنم!- میگویم : همه چیز در گرد یک سوراخ بزرگ در حال چرخش است جواب - محو شده است و در ژرفا گم شده است !او ادامه میدهد یک چیز برایش سوال است و میگوید: جهانهای موازی - و من جواب میدهم چه فرقی دارد : به پای راز که میرسد و عجایب همه چیز جزء ی از غرائب است و ما فقط سوالهایی اثبات شده در حضور داشتن و بی جواب! - او از کنار من دور میشود و کنار مردی که فیلمهای آن مانالیت براق را در تصویرها تحلیل میکند می ایستم در میان تمام خبر نگاران و او زیر لب به من میگوید: اینجا در این تصویر دستی از شکاف کوه پشت آن بیرون می آید نگاه کن !- من نگاه میکنم ولی آیا به تصویر میتوان اعتماد کرد ؟ اگر واقعیت را بشود دستکاری کرد چه؟! -در آن تصویر دستی از شکاف پشت کوه بیرون می آید- باز میگردم به همان برج افسانه ای که تنها رازش یک چراغ جادوئی با جنی قدیمی  است  و یک فرش که پرواز میکند !- این جهان عجیب نووین بسیار دشوار میپیچد- نا باورانه و چراغ جادوئیش بیشتر یک اثر هنری است!.

*********************************************

ضربان تاریک - 10.9.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونیش در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - سومین سفر

صبحگاه بسیار زود که هنوز تاریکی سلطه گر و نور کیمیاست در تالار خواب - سند باد در خواب ژرفی فرو رفته بود - البته تازه خوابش برده بود آن هم با یک قرص خواب! - چون جادوها افاقه نکرده بود- مجبور شده بود از کاخ افسانه ای خود به آپارتمان واقعیش باز گردد و یکی از آن قرصهای خواب شیمیایی را امتحان کند. ساعت سه صبح رد شده بود که در تالار صدایی مانند کشیده شدن شئی روی زمین به آرامی به گوش میرسید که البته سند باد در خواب آن را نمیشنید. ولی لحظه ای بعد از فرو رفتن کنار تشک رختخوابش و مایل شدن بدنش بیدارش و هیبت انسانیه کودکی در تاریکی را با گوشهای تیز بیرون زده چنان ترساندش که از تخت به سوی مخالف هیبت نشسته خود را پرتاب کرد و فریادی کشید و چراغ جادو را که دکوری روی پاتختی بود به عنوان سلاحی پرتابی با تهدید در دست گرفت و با پرتاب کردن فاصله ای نداشت که هیبت به نرمی از جا بلند شد و به طرف دو هیبت قد بلند انسانگونه شاخدار بلند رفت که تقریبن ثابت میان تالار خواب در تاریکی ایستاده بودندو جز چشمان درخشانشان هیچ نوری از آنها منعکس نمیشد- آن کودک به میان آنها رفت و دستشان را مانند آنکه والدینش بودند گرفت !-  ترس سند باد که هر لحظه بیشتر میشد و دنبال شئی میگشت که از خود دفاع کند دست یکی از آن انسانهای شاخدار بالا آمد و صدایی مردانه در محیط پیچید که گفت: کافی است و دستش چون شاخه ای درخت رشد کرد و به شعمدانهای آویخته از سقف چوبی مخروطی تالار رسید و ناگهان تمام شعمها روشن شدند و فضا روشن گردید و سند باد دید که دستان آن موجود  انسان چهرشاخدار دوباره به شکل نخستینش بازگشت . آنها یک خانواده از کهن آغازگران بودند که سند باد در هیچ سفری آنها را ندیده بود و آنها تالار خواب او را یافته و تا آنجا آمده بودند!.

مرد گفت: ما از طرف شب آمده ایم - از طرف آن که به حالت آتش شب میهمانانش را میپذیرد ! تو درخواست دعوتت پذیرفته شده  تا با آتش سرخ شب چای بنوشی! گفتمان یک ساعت زمینی میتواند زمان برد- او تو را در اینستاگرام ملاقات خواهد کرد - و آرامتر گفت :در سیاره ای از کیهانهای مجازو به نظر انتظار جواب نداشت !. پلک بر پاک که گذاردم -رفته بودند - بی خوابی باز گشته بود و شب را غلیظتر یافتم و سکوت را شیونکشان تر - تصمیم گرفتم سوار بر قالی که مانند یک انسان خوابیده بی حرکت پای تخت نقش زمین بود - سفری به اینستاگرام بروم و این ملاقات را انجام دهم  - کم کم که خوابم میپرید و من لباس سفر میپوشیدم به یاد آوردم که این خانواده ی عجیب را من جایی در اینستاگرام دیده ام !- ولی هیچ به خاطر نداشتم -  ولی همیشه دعوتها ریشه های درونی دارند و کسی ما را دعوت نمیکند - در دنیای اینستاگرام جذب که میشوید - رخدادها حسگرهای شما را میگیرند و شما را خوانش میکنند و این خوانش مطلوب شما نیز واقع میشود و احساسات مخفی شما را نوازش میکند برای همین هیچگاه متوجه نمیشوید کی جذب شدید و کی کشفتان کرد !. قالی را بلند کردم و کوله بر پشت انداختم و شمشیرم را به رسم داستانهای کلاسیکم بر کمر بستم و دریچه ی برج را باز کردم و قالی را بیرون - میان آسمان تاریک پرتاب کردم - قالی مانند شئی مرده ای شروع به سقوط کرد - ورد پرواز را خواندم و قالی مانند پرنده ای جان گرفت و مانند سکویی کنار دریچه خروجی برج در هوا خشک شد - من بر آن نشستم و قالی به سرعت پرواز کرد!- اولین چیزی که هویدا شد مخروبه ای بود از ساختمانی که کسی میانش ایستاده بود و هر چند ثانیه یک بار دستهایش را بالا می آورد و به آدمهایی که فریاد و اعتراض میکردند میگفت : متاسفانه تخریب تقصیر ما نیست - ما نمیتوانیم - ما نمیتوانیم !- از آنجا گذشتم - کامبوزیا پرتوی را دیدم که تشییع میکنند و خودش پشت سر سوگواران میگفت: فلسفه ی زندگی چیز ترسناکی پشتش نیست !- کسی گفت: چی؟ او گفت: اون مرگه! و ادامه داد : مرگه میتونه الان باشه میتونه سیل باشه و یا میتونه آتشفشان باشه ولی خوب هنوز خیلی کارا دارم ! - ادامه دادم او هم رفت و در دلم تاسف خوردم که این ویروس منحوس جان نمیشناسد و بی امان میگیرد و میبرد - جایی بادیگاردهای سیاه و تنومند ایستاده اند و در اطراف زنی نیمه برهنه غرق در پودرها و تورهای لباسی تن نما- ژست گرفته اند - ریشهای بلندشان با لباسهایشان سایه های نابودی را تداعی میکند و آن زن فخر فروشی معروفیتش را - ادامه میدهم کسی دعا و استغفار و استغاثه میکند - کسی مجسمه میسازد و کسی شعرهای دیگران را میدزد و لبهایش را میگزد و چند حرف اضافه را عوض میکند - یک بنگاه خبر پراکنی خارجی داستان زندگی یک نویسنده را لخت و عریان بازگو میکند !- و در آسمان هیولایی تاریک با چشمان افروخته ی زرد از روی همه چیز به آرامی عبور میکند و همه لایکها را به سویش پرتاب میکنند و میگویند - چقدر زیبا! - کرونویدها را فردی- هزاران فسیلش را پیدا میکند - یکی دیگر در برق انداختن سنگواره ی کرونیدها معجزه میکند !- بدنسازی عرق کرده از اعجاز اراده - پر میشود و در باشگاهی کوچک - جهان را به چالش مردانگی میطلبد - یکی دیگر در خواب نقاشی میکشد - او تخصصش نقاشی لحافهای کثیف است !- مردانی از قرون وسطی با نقابهای پرنده گون ضد طاعون از لای نقاشیهایش بیرون میخزند و روی سن فشن در برلین گربه وار قدم میزنند!- من به میعادگاه رسیده ام آنجا که هر چیز رخ میدهد- در مرکز تمام آشوبها -ثبات لانه کرده است -دری تاریک در میان تارهای نامتناهی عنکبوتهای نادیدنی که فقط از تنیده شدن تارهایشان حضورشان استنباط میشود و خش خش تندیدن با ورود من هماهنگ شده است -دروازه ی ورودی پدیدار میشودو آن خانواده کهن از آغازگران در مسیرم کناری ایستاده اند و خوشامد میگویند  و من پا به غلظتی از تاریکی میگذارم که چسب را تداعی میکند و نفسم سنگینی کرونا را! . یک نوشته از من زیر یک مجسمه زیبای تار اندود انتزاعی  به نام دگردیسی به چشمم میخورد و حالا یادم می آید که آن کهن آغازگران پاسخ آن کامنت بوده اند و یا حد اقل نتیجه ی یک آشنایی قدیمی و تازه شده! - صدایی  محکم از تاریکی به گوش میرسد که فرمان میدهد : شعرتان را احضار کنید خوشحال میشوم دگردیسیتان را که سروده اید ببینم!- در کامنت من آمده بود که من هم شعر دگردیسی قبلن سروده ام و این اثر تارعنکبوتی جذاب مرا فریفته است - البته باید این را اشاره کنم که سفر به امپراطوری هر کس مستلزم احترام به فرمانروا در جهان مجاز است و آنها مردم عادی در امپرطوریهای مجازی خود نیستند پس زمانی که بر اساس سنت اینستاگرام کهن ! کامنت میگذارید فرامین امپراطور آن سرزمین را رعایت کنید یا آنجا را با احترام ترک کنید - البته مشکلهایی از جمله هتک حرمت به امپراطوران یا مالکان پروفایلها زیاد دیده میشود که حکمشان ارتداد و اخراج همیشگی از سرزمین آن امپراطوریها میتواند باشد - البته آن را امپراطور هر سرزمین یا صاحب هر پروفایل مشخص برای سرزمین خودش مشخص میکند در موارد وخیم و دزدیهای بزرگ دولت مرکزی را میتوان فرا خواند امپراطوری اعظم - بنا بر این قانون - فرمان امپراتور شب ملقب به آتش سرخ شب اجابت شد - شعر من یک آواتار اروبیوس اثر موریس اشر بود که بر روی نوار نامتناهی اروبیوسش مورچه ها به گام زدنهای ابدی مشغول بودند و او شعرم را میخواند!-امپراطور سرخ شب در تاریکی پنهان بود و دیده نمیشد ولی از پشت بر هیبت مردانه اش نورنامحسوسی میتابید که کرانه سرخی در اطرافش ایجاد کرده بود که بسیار نامحسوس در میان تاریکی سو سو میزد. شعر طولانی بود و از چندین بخش با نامهای لاتین تشکیل شده بود و در واقع شعری سیال و سنگین بود که من آن را در سال دو هزار و دو سروده بودم و بعد از گذز زمان از ساختارهای این چنینی دور شده بودم چرا که در شعر مدرن پارسی دو نکته را مهم میدانستم - یک آن بود که مخاطب نبض و وزن شعر را بگیرد و بپسندد یا مفهوم شعر چنان باشد که او را مجذوب کند اگر شعری هر دو را داشت که خوب و اگر یکی را هم داشت خوب بود ولی خارج از این دو موضوع شعر بی ضرب و نبض و وزن و شعر سنگین از منظر مفهومی مخاطب نداشت و در مه سنگین ابهام برای همیشه مخفی میماند !-  شعر به پایان رسیده بود و امپراطور سرخ شب سکوتی کرد و گفت: دو قسمت اول برایش کمی سنگین بوده است - نه اینکه اصلن متوجه نشده باشد ولی یک سری از لغاتش را اصلن نمیفهمیده و در دایره لغاتش نبوده است ولی بعدن بقیه شعر قابل فهمتر بوده است - او به اسم شعر اشاره کرد که مفهوم کلی را در بر دارد و او حدود 60 تا 70 درصد آن را دریافته است  و جوهره شعر را دوست داشته . گفتم کلن این شعر سنگین است و به خاطره ی یکی از دوستانم اشاره کردم که او عقده داشت شعرهای من برایش سنگین است و ترجیح میدهد داستانهایم را بخواند و من به او پشنهاد کرده بودم که شعر ها را برای درک کردن بجای ترجمه کردن به مفاهیم ملموس و نتیجه بخش - آنها را مانند اشیا درون یک فضای مه آلود نگاه کند !- در واقع مه را به عنوان عامل عدم وضوح بپذیر و با اشیاء یا شعرها- ادراکات حسی و روحی ایجاد کند که خارج از چهارچوبهای زبانی باشد !- این خود گریز شاعر و توان شاعر برای خلق و ارتباط از طریق زبان با ماورای یک احساس و یا معنا است. در واقع از روی همه عناصر ادبی یک پل باید میساخت که در عین حال که بر آنها مشرف است  از جزءی نگری آنها دوری و یک دید از بالا خواهد داشت . این راز شعر خواندن مدرن است !. امپراطور گفت: اتفاقن در ابتدا چشمهایم را فلو کردم ! و در تمام مدت از شگفتیهای کلماتی که نمیدانستم در عجب بودم ولی از ساختارها معنا را گرفتم! - البته من زیاد علاقمند به شعر - خوشبختانه یا بدبختانه نیستم ولی در تقابل با یک اثر هنری میتوانم عناصر مفهومی را ردیابی و کشف کنم و از آن اثر لذت ببرم. این کلمات برای من کافی بود تا به من اثبات شود با یک امپراطور هنرمند - نشسته در تاریکی دنیای خودش برخورد کرده ام که از تنهایی خودش آثارش را خلق میکند.او گفت : این مهم نیست که چگونه باید فهمید من ساختار زیر بنایی را که به تاریکی یا یک ساختار مرموز مجهول منتهی شود میپسندم - مثلن خود تاریکی یا مه یا مرگ - اینها عناصری است که راز را با خود حمل میکنند و سنسورهای من این سیگنالها را دوست دارند ! .از او درخواست کردم که یک کپی از آن اثر برجسته به نام دگردیسی را به عنوان یک کالبد آواتار جدید برای شعر من اختصاص دهد - او با کمال میل پذیرفت و عنکبوتهای نا دیدنی و پرینترهای سه بعدی شروع به ساختن یک کپی برای من کردند - آواتار جدید به سرعت آماده شد و من آن را در کوله پشتی خود ذخیره کردم . از او تشکر و خدا حافظی کردیم -در اینجا او در تاریکی خود کم کم فرو رفت و من در تالار تو در توی او که موزه ای بود تنها ماندم -کمی کنجکاو تر و با دقت تر گشتم - البته قبلن به تالار موزه ی او آمده بودم ولی این بار با دقتی بیشتر در دورنمای سیاره ای جنگجویی را دیدم که شنلش در انوار کیهانی که امپراطور آفریده بود تاب میخورد و در کف تالاری ورطه ای گرداب مانند از رنگها را دیدم که با پرشهای عمودی موسیقی شگفت انگیزی را می ساختند و در اتاقی یک سردیس را دیدم که مانند سیاره ای از سمت چپ منهدم شده بود و تکه های آن در فضا منجمد گردیده بود و یا آن اثر شگفت انگیز خامه مانند پیچیده در تارهای عنکبوت که زیرش کلمه لاتین متمورفوسیس در محو شدگی خاصی خود نمایی میکرد و من یک کپیش را در کیفم  برای شعرم ذخیره داشتم و کامنت خودم که زیرش آویزان بود و لایکم که آن پایینش سنجاق شده بود . بعد از گردش احساس کردم خستگی بر من در این فضای تاریک جذاب غلبه کرده و حالا خواب با مخلوط هنری تاریک و لذت بخش مرا به خواب فرا میخواند - تصمیم داشتم شعرم را از کالبد قبلیش در آورم ولی در پیله در حال دگردیسی بود و شفیره جدیدش صبح برای کالبد جدید آماده میشد!. اینستاگرام را بستم و جهان مجاز و همه افسانه ها را متوقف کردم و خواب آلود در واقعیت روی تختم خوابیدم و بخواب رفتم.  

*********************

نویسنده : ضربان تاریک  در تاریخ 5. آذر .99