تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام – پانزدهمین سفر- یزش برای نابودی!


میدانید در فیزیک کوانتوم نظر بر این استوار است که ذرات بنیادی از دو حالت ذره و موج بودن, پیروی میکنند. این اصل کل نظام سنتی فیزیک نیوتنی را بدون تعارف تهدید میکند . این داستان دارای یک ساختار کوانتومی است , البته در نظریه کوانتومی دعوا فعلن بر ناظر ماندن یا مشارکت ناظر بر رخداد کوانتومی است!, آنچه برای من در سفر جدیدم رخ داد دو اتفاق یعنی هم ذره بود و هم موج البته در مراتب بالای اتم نه زیر اتمی!, که جهان مادی را شامل میشود!.

روزی از روزها مثل همیشه از خواب برخاستم ,غار هنوز تاریک بود یخها هنوز نور صبحگاهی را بازتاب نکرده بودند و داخل غار نور آبی تندی غوطه میخورد , آتش آبی در شومینه یخی میرقصید , , پای شومینه ,قوی سپید سرش را بر پرهای پشتش گذاشته بود و به نظر میرسید آرام مرده است! , دیشب در خوابهایم به خاطر می آورم که آواز قوها را در کنسرتی شنیده بودم , البته چنان کنسرت گرانی بود که نگویید و نپرسید !, چون هزاران قو را که محتضر بودند ,یافته و از آنها تست صدا گرفته ,بعد به آنها گفته بودند توقف کنند و آنها نیز که آوازشان با مرگشان همتراز بود, در جهانی میان مرگ و زندگی به کنسرت بزرگ دعوت شده بودند تا باقیمانده آواز زیبای مرگشان را در آن کنسرت شگفت بخوانند, بر سن بمیرند و متولیان کنسرت پول هنگفتش را از بینندگان و تماشاچیان کسب کنند , خلاصه در خواب هم ,منفعت مالی مطرح شده بود, این نشان تباهی خوابهایم بود یا کلن اضمحلال خوابهای همه ! . قو برخاست ولی گفت نمیداند چرا حس آواز خواندن دارد !,گفتم چون مرگش نزدیک است! , گفت به هر حال آن روز را می خواهد در غار تنها باشد و شاید آواز بخواند!, منم گفتم پس من به سفری به شمالگان باید بروم منطقه ای شگفت انگیز که هنرمندی در اینستاگرام مدتهاست پستهایش را میگذارد, دیگر از چند و چون پستهای آن هنرمند سوال نکرد , با خودم فکر کردم شدیدن درگیر مرگ است! , به هر حال این هم کار اوست!, آواز قو و مرگ!, البته نگران نبودم ولی متاسف میشدم اگر من را در آن غار سرد ترک میکرد ولی دنیا را چه دیدی شاید یک روز کسی مثل او یا مثل قالی پرنده دوباره با من هم سفر شود . از غار بیرون زدم سوار بر قالی پرنده به میان شهر ناکجا آباد اینستاگرام پرواز کردم ,اینبار مسیر مشخصتر بود ولی باز هم هوای سرد! , شانس آوردم که پالتوی پوست سمور قدیمی خودم با کلاهش را از صندوقچه کهنم بیرون کشیده و تمیزشان کرده بودم. قالیچه را زیر بغل زدم و به قوی مغموم پشت کردم و به سوی نور , که در دهانه ی غار درخشانتر و درخشانتر میشد به راه افتادم , می دانستم بعد از جهان من است ! جهانی مجازی است که برای کلمات ساخته شده و جهانی واقعی که درون من ساخته شده است, به بیرون که پا نهادم سفتی و سختی یخ و برف ستبر را حس کردم , دماغم سوزی را داخل کشید و منجمد شد , بهار از لای انجماد گریخته, بو, تحریکاتش را به سیناپسها رساند !, فهمیدم بهار با ننه سرما در جنگ است و اسیر شده ولی به زودی تناب اسارت خواهد گسست!, قالیچه را بر روی برفها و یخها پهن کردم و با آن شکوه سنگین و بالاپوش سمور و خزدار که به نظرم میرسید جنازه پوشی است روی قالی پای نهادم, رازی نبودم, ولی خوب انسان را دفاعی در شمالگان زمین از سرما نیست جز پوستین مرده حیوانات یا شاید بافته ای سنگین از صنعت مصنوعی که خوب در بساط من کهن زاده یافت نمیشود!, قالی را با اوراد خواندن به هوا پراندم!, گوشه های ریشه اش را گرفتم ! مهمیز هم که ندارد! ,گوشهایش را میکشیدم ! و تاب برمیداشت وپیچ میخورد و با سرعتی باور نکردنی از تمام این شهر در تکاپوی بی خوابی میگذشت , از تمام شورشهای خبر رسانی شده , بچه گربه های کشته شده , عزاداران عروسی سال نو بدون رعایت پروتکلهای بهداشتی , آتشفشانی زیبا, نزدیک پایتخت همان آیسلند خودمان! , البته تازه دلیل دل پیچه های اژده های درون زمین را فهمیده بودم که از بیقراری چند شب پیش تا نزدیک زیر پاهایم در غار بالا آمده بود و در گوشم زمزمه میکردو هزاران بار زمین را لرزاند و چند ترک در غار هم ایجاد کرد! , خمیر گدازه را پیام میداد که باید برای تسکین دردش بالا بیاورد!, منم بر سرش فریاد زدم ترشحات داغ چسبناکت را جای دیگر بالا بیاور, غار من محل رخدادهای قصه های جهان است! , بی چشم رو نشو و نقشه نابودی نچین!, این هم یک نابودی بود! در نظرش بگیرید !. خوب تقریبن بر دشتهای سرتاسر سپید از برف می تازیم , شمالگان ! , حیرت انگیز است این روستاهای کوچک در دل این انبوهه ی برفهای ابدی ! , آنجاست از دور نزدیک میشویم به مردی که با جرثقیلی و مردانی دیگر آنسوتر ایستاده اند ! خالق را میشناسم!, نامش نیکلای پولیسکی است , از عادتهایش هم خبر دارم او هنرهایش را برای جاودانگی می سوزاند ! . این برهوت سپید پوش که به آن رسیده ایم و در آن فرود آمده ایم در اصل یک پارک وسیع است, پارک نیکولو لنیوتس فکر میکنم تا مسکو هم راه زیادی نیست شاید دویست و بیست کیلومتر !, مردمان روسیه در تعطیلاتی به نام ماسلینیتسا در آخرین هفته زمستان ,سازه های چوبی به آتش میکشند !, شاید به خاطر سوزاندن نکبت ها یا شاید به همان دلیلی که ایرانیان هم در آخرین چهارشنبه سال تمام بدیها را در آتش میسوزانند به هر حال هدف به نظر یکی است ! , جادوگری , البته این کلمه فعلن در دنیای مدرن بار منفی زیادی دارد ! بهتر است بگوییم, ارتباط غیر قابل دیدن یا تصویر سوزاندن دهشت و محقق شدنش در دنیای حقیقی! , البته فریزر در کتابش , شاخه زرین سعی بسیار زیادی کرده جادوگری را با تحقیق گسترده و نفی کردن ,منتقل کند و آخرش هم تشری به باور بزند ولی بجای نفی تایید را منتقل میکند .خلاصه که سنت پیروز شده بود و پولیسکی هنرش را با آن منطبق کرده بود ولی اگر از تحلیل جزء به جزء فاصله میگرفتیم مراسم چنین بود! . و جادوگر قبیله در آن منطقه سرد سیری قصری از چوبها و نی ها بنا کرد و هر لحظه که این قلعه ی لانه پرنده ای شکل بلند را با ارتفاع بیست و چهار متر بر هم میبافت نفرینی بر شیطان بی رنگ تاجدار کویید نوزده از سلسله ی کرونا, که امپراطوریش را بر جهان گسترده بود ,میفرستاد. او قلعه را برای مراسم یزش نابودی میبافت , او از درون شروع کرد و بیرون قلعه ,بافتن را به پایان رسانید , چندین ماه , ملیونها یا شاید میلیاردها و یا بیشتر لعنت با هر گره بر چوبهای بافته !, بالاخره در روز موعود که من نیز در فاصله ای مشرف در میان درختان چادری نادیدنی در یک حباب- جهان کوچک زده بودم ,مراسم آغاز شد , هزاران نفر به سوی این قلعه حصیری بافته شده از تکه های چوب و نی و نفرین , می آمدند و بر گرد آن حلقه زدند , دستهای یکدیگر را گرفتند و یزشهای نابودی را شروع به نجوا کردند, شمن که قلعه را با آن ارتفاع عظیم بافته بود,جلوی ورودی قلعه ایستاده بود و دعای نابودی را بلند تر میخواند, آتش مشعل بر مشعلی که در دستش بود ,پدیدار شد وشعله کشید , شعله های خشم بود و نابودی که نماد و خانه ی نفرت آن شیطان نادیدنی تاجدار همه گیر را که هزاران انسان را در زمین کشته بود به آتش میکشید , یزش با نفرین بر او و پاک کنندگی شعله های دژمناک آتش شروع شد و مشعل فروزان به داخل ورودی  قلعه نابودی پرتاب شد و شعله های بلند, زبانه کشید! , یزش نابودی با صدای هزاران نفر به یک نیروی عظیم بدل شد و مانند هیولایی آتشین به ناگه بر برجهای بیست و چهار متری و باروهای قلعه گرفت و مردم و شمن از سرخوشی نابودی, به رقصهای شگفت انگیزی روی آوردند و چشمها را خیره میکردند . در این هنگام بود که احساس کردم با چنین یزش نابودی , قطعن آن دژخیم نابود خواهد شد! و خوشحالی از این نتیجه گیری روی خواهد داد در واقع ما ذره را دیدیم و خوشحال شدیم یک نتیجه خوب !.

وقتی به سمت چادر برگشتم آگاهی اشیاء با من سخن گفتند! , قالیچه نجوا میکرد !, چادر زمزمه ,که نابودی هنوز ادامه دارد !, با خوشحالی به خودم گفتم نابودی که رخ داد! , قلعه ی بیست و چهار متری را بنگرید چون کومه ای گداخته از آتش نابود شد و فرو ریخت!, نبض اشیاء میگفت :نه هنوز باید دید! , نابودی نابود میشود و غم از نابودیش زندگی را میبلعد !, ابلهانه خندیم , آگاهی دستانم را گرفت بر قالچه چون برده ای زنجیر شده ریشه های فرش دستانم را بلعید و به پرواز در آمد چادر بر دوشهایم خزیدند و به کت خز و بعد از مدتی به شنلی ارغوانی بدل شد که زمزمه میکرد و من گوش سپرده بودم , داستان را ببین و گوش کن!.

عمر نابودی فقط بیست و چهار ماه بود! . قایق در توفان دول میخورد!,میچرخید !, جمعیت زیاد مانند ریشه های درختی بر عرشه ی کوچک یک قایق بیرون زده بودند!, آب در طغیان قل قل میکرد!, بالا می آمد و ناگهان چنان رها میشد که قایق را یک دور میچرخاند, همه خیس شده بودند و با آن لباسها که به کهنه پاره هایی می مانست و شکمهای چسبیده به استخوان و چشمان وق زده ی سرخ از شوری موجهای شورشی تشخیصشان از یکدیدگر کاری بی فایده بود توده ای شده بودند ,له شده و چسبیده بر هم , با آرزوی زندگی به توده ای بدل شده بودند دفع شده , فراموش شده , توده ی کاغذی خیس و در حال تجزیه بر موجهای توفان دریا در نزدیکی جزایر قناری , و ناگهان نابودی در آبها رها شد!, او پنج روز را در این توده ی چسبنده ی انسانی یکی شده با قایق بر آبهای اقیانوس اطلس سرگردان بود , روز پنجم نابودی در اقیانوس رها شد , در آغوش اطلس ,آغوشی که توهم است چرا که او زمین را نگاه داشته است و آغوشش شاید خود نابودی باشد! , روزی او را از آب گرفتند که قلبش از تپش ایستاده بود !. نیروهای امداد اسکله آرگوینگوین نابودی را احیا و به بیمارستان منتقل کردند! , او یکی از پنجاه و دو نفری بود که از سواحل غربی آفریقا راهی اسپانیا بودند , زنان , کودکان و مردان و همه در سرنوشت چسبیده بر امواج! , نابودی در شرایط بحرانی که داشت بیست و چهار ماه بیشتر عمر نکرد !, او نوزدهمین قربانی مهاجرت در سال دوهزاروبیست و یک بود!,پدرو سانچز , نخست وزیر اسپانیا بعد از مرگ نابودیه بیست و چهار ماهه, برای نابودی یزش کرد و گفت: هیچ کلمه ای برای توصیف این همه درد وجود ندارد!. آقای سانچز از همه کسانی که کمک کردند تا نابودی زنده بماند تشکر کرد, و او در ادامه پیامش یا یزشش که در جهان موازی آگاهی سایبری و مجازی توییتر نوشته بود ,چنین ادامه داد : این ضربه ای به وجدان همه ما بود, نابودی تنها بیست و چهار ماه عمر داشت!. البته حقیقت این است که احساس تاسف همیشه بعد از رخداد برای موجودی به نام انسان طبیعی است, آنچه برای دیگر موجودات غیر طبیعی است, آن است که انسان خود مسبب رخدادها است و بعد از اتفاقات ناگوار از کرده خود بی خبر است و فقط احساس تاسف میکند که چرا اتفاق رخداد , البته درصد کمی از آنها که اکثرن به بقیه نا آگاهان انسانی حاکمند, احساس تاسفشان قطعن تبرا از کرده یا سیاست یا نیرنگ است !. نابودی فقط دختر بیست و چهار ماهه ای از کشور مالی نبود او موج کوانتومی بود!, حالا ذره- موج, بنیادی را ببینید ؟! آیا میبینید؟باز هم نه , سفر پانزدهم را دوباره بخوانید , دو داستان را با هم ببینید , داستانهای مخفی یا کرم لوله ها را هم بخوانید! ,آنها را به هم منگنه کنید! آیا هنوز نمیبینید؟!, من هم از کنار این قایق شکسته نجات یافته ی مصیبت بار مهاجران به غار خود باز میگردم.

**********************************************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی(ضربان تاریک ) در تاریخ دوم از ماه فروردین سال هزار و چهارصد

سفرهای سند باد در اینستاگرام !- چهاردهمین سفر - ترفندها ی دخمه سیبل!

همه جا پر از خون است !- انسانها را میکشند بی هیچ دلیلی نامش کودتای میانمار است -مجبورم هر روز از میان این پستها عبور کنم - انگار تنم میخوارد برای دیدن درد کشیدن مردم !- حس عدم تعلق میدهد به من برای رفتن از این داستان مجازی- عمرم دیگر طولانی شده داستانها هم که از جادوگران مبارز با غولهای هولناک در غارهای سرد تبدیل به خون و خونریری انسانهایی شده که یک چهار دیواری زندگی ساده و آزادی میخواهند! - اگر بیماریها و تفنگچیان بگذارند!- در این افکار غوطه ور بودم که دیدم راهبه ی سپید پوشی  که در میان دود تفنگها فریاد میزند اگر میخواهید کسی را بکشید جان مرا بگیرید و آنها را رها کنید !- سربازان بر زانو مینشینند با پیر دیر دعا میخوانند و میگوبند ماموریم و معذور و تفنگهایشان را بر میدارند شروع به شلیک میکنند !- راهبه ی مستاصل از میان صداهی انفجار و لوله به سمت دیر میدود و فریاد میکشد - صدایش در میانه ی آن ازدحام شنید نمیشود ولی من حرفهای زوزه مانندش را میفهمم - میگوید وارد دیر شوید اینجا در امانید ! بچه هایی گرسنه و ترسیده به دیر هجوم میبرند بعضی زخمی و بعضی گرسنه در حالی که پوست شکمشان به ستون مهره های پشتشان چسبیده است! - راهب مانند فرشته ای در میان پوتیها یافرشتگان کوچک بالدار میدرخشد ولی نمیدانم چرا هر وقت اسلحه هست آرامش مهم میشود! - آیا لازمه استخراج آرامش تولید اسلحه است؟ - کسی نمیداند من از این پوستها با لباسهایی که بوی تند باروت و شتکهای خون میدهد بیرون می آیم سرباز آدم کشی میگوید - آهای لایک یادت نره! - جوابش را میدهم برو به جهنم !- پست بعدی میگوید مردم ایران زیاد منتقی شده اند -دنیای رویا و تخیلات را فراموش کرده اندد این را که دیگر هر کسی میداند این مردم یا از اینور بوم می افتند یا از آنسوی بوم - برای همین است کسی سفرهای مرا نمی خواند - آنهایی هم که میخوانند یک جای دیگرند و به فکر دیگری و نقش بازی میکنند تا به چیزهای دیگری برسند! - هیچ کس با من سفر نمیکند بجز قوی سپید اندهناک که دردها و رنجها را کشیده است! - قو میگوید چقدردیر از من یاد میکنی ؟!- گفتم : درگیری زیاد بود مگر ندید ی میان گلوله و بمب گرفتار بودیم !- سر راه به پاپ برخورد کردیم - دست مرا در میان جمعیت گرفت گفت : پیروزی و آرامش برای همه ی شما آرزو مندم و دستهایم را رها کرد دستهای دیگری را گرفت و همین جمله را تکرار کرد و بعدی و بعدی و بعدی و همان جمله بدون تغییر!- چگونه انسانها میتوانند مانند ضبط صوت باشند بی هیچ احساسی ! -به مقبره ی میداس رسیده ایم چه سنگتراشیی کرده اند - قو گفت :اینجا عالی است ! گفتم راضی هستی گفت :کاملن !- تاریخچه اش را میدانی ؟ - گفتم : نه - گفت این شبیه معبد میداس است - هیکلی که در آن ایزد بانو ماتر یا سیبل پرستش میشد ! گفتم چه جالب - سلیقه ی خوبی برای انتخاب مرگت داری ! - قو به سمت ورودی دخمه رفت و برای من سری تکان داد گفت: در دخمه که چمبره زدم اسلحه را بچکان گفتم باشه! . از دور و نزدیک دخمه فریاد زد دارم میرم داخل رو سنگ که نشستم سرمو به عقب برگردوندم بزن! گفتم : باشه!- در شرایطی که میخواست و قرار گرفت - اسلحه رو بالا اوردم و بی معطلی زدم تو مخش ! - مغزش ترکید و شتک شد به دیوارای دخمه -اسلحه را انداختم و زدم زیر گریه! الان گریه نکن کی گریه کن !- اومد کنارم ایستاد- دستشو گذاشت رو شونم گفت : بلن شو بریم غار- انگار دچار توهم دخمه ی سیبل شدی ! اون هر کسی رو که عشقی واقعی داشته باشه هزار بار عشقشو میکشه ! - محکم زدم بهش گفتم تو عشق واقعی من نیستی!- گفت: برا همین اوردمت اینجا از وسط اون همه جنگ وگلوله که اینو بفهمم ! - تو هم که راحت دم به تله دادی - بلن شو خودتو جمع کن بریم برسیم به غار یه چایی دم کنیم مرگم دیگه باید برسه برای چای عصرانه!.

************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)

22. اسفند.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - سفر سیزدهم - دل زرافه!

اتاق تاریک بود گفتیم از کنار تخت رد شویم , سرد بود ! , زیر پایمان فرش ابریشمی سر میخورد , گفت: چه عذابی به خودت میدهی برای زندگی در این غار!, گفتم: سکوت کن فعلن الان به آنجا خواهیم رسید! , از غار بیرون آمدیم اینجا هنوز شهر مجازی دور است! روستائیان هم در مسیر به فکر کاشت و برداشت بیت کوینهایشان! ,کسی از هیچ کس سوال نمیکند, کجا میروی فقط کافی است دنبال کننده ات باشند ,بی خبر و بدون فضولی , کارتهای لایک را برایت پرتاب میکنند ! ما از آن مسیر که گذشتیم فقط به یک مورد برخوردیم که از اخبار جدا و در نیمه راه جنگل رها شده بود ! , کنجکاو شدیم که این دیگر چه پستی است که در این برهوت و خارزار رهایش کردند و رفتند ! , جلوتر رفتیم , قوی اندوهگین ناگهان به عقب پرید و دست مرا گرفت و به سمت خودش کشید و گفت: بیا باز گردیم به راهمان میرویم این پستها به درد تو نمیخورند! , گفتم چه میگویی؟! گفت: برو جلو و خودت ببین فقط بعدش نگویی, نگفتم!, کمی کنجکاوتر شدم به جلو خیز برداشتم,به نظر میرسید, زنی پشت یک تپه کوتاه بر زمین نشسته بود, مارا که دید بلند شد و ایستاد ! در دستش یک قلب خون آلود بزرگ بود که از آن خون می چکید !, بسیار خوشحال و خندان بود و موهای کم پشتش روی پیشانی عرق کرده اش از زیر کلاه حصیری بر روی پیشانیش چسبیده بود, با دستی خونین و آرنجش سعی کرد صورتش را در حالی که به ما خیره شده بود پاک کند گفتم: شما خوبید؟, صحیح و سالمید؟!, گفت: حالم عالی است!, موفق شدم ! با آن یکی دستش که چاقویی را گرفته بود و کمتر خونی بود سعی کرد چیزی را از دستش در آورد , متوجه شدم دستکشی خاکی رنگ پوشیده که متوجهش نشده بودم ! کارد را در تپه ای که پشتش ایستاده بود فرو کرد! و من متعجب شدم! هنوز در سمت غروب خورشید ایستاده بودم و خورشید سرخ در چشمانم بود آن زن را فقط صورتش را به دقت میدیدم , جلوتر که رفتم کلن دیدم آن تپه, زرافه ای کشته شده و غول آسا است! , زن دستکشش را که در آورد دستش را دراز کرد که دست بدهد من چند قدم جلو رفتم و دستش را فشردم گفت: من مریلیز وان در مروه هستم!, برای هدیه ی ولنتاین به شوهرم قول داده بودم سورپرایزش کنم و قلب بزرگ زرافه را در مشتش به سمت من گرفت و گفت : و این هم یک سورپرایز!, زیبا نیست؟! , من کمی به لبخند عریض و طویل بر صورت زن نگاه کردم, بی اراده پرسیدم: شما زرافه را کشید یا مرده پیدایش کردید ؟! , در جواب خنده ای بلند کرد و گفت: چی؟ به نظر نمیرسد که یک زن جوان و زیبا بتواند یک زرافه نر غول را بکشد! و چاقو را بالا گرفت و گفت: با همین چاقو, آنقدر به بدنش فرو کردم که در برابر زانوهایم مانند یک کودک آرام خوابید! , میدانید تمام تیغه اش را تا دسته چاقو , آنقدر که زجه میزد و کم مانده بود زبان نفهم زبان باز کند!, گفتم : خدای من مقایسه اش مع الفارغ است!, گفت: نه فقط کودک ,کوچک است این غول زمانی که آواز مرگ میخواند و بر زمین میخوابید شیاری بر سینه اش گشوده بودم و دستم را داخل برنش تا قلبش فرو کرده بودم و دست من اطراف قلبش را فشار میداد تا از حرکت باز ایستد ! , آه شوهرم اگر بداند برای عشقمان چه کارهایی کرده ام از مسرت بی خواب میشودو باید دز قرصهای خوابش را بیشتر کند , آخر میدانید آنقدر از سورپرایزهای من هیجانزده شده که اینسومینا گرفته است , منتظرم این یکی را ببیند!, و کماکان با خنده های هیستریک و بلند و آن قلب خونین دریده در دستش نمایشنامه اتلو را اجرامیکرد!, عقب عقب رفتم تا جایی که از پست خارج شدم  , به قو گفتم به غار برگردیم! , مسیر تاریک بود از مدخل غار که وارد شدیم به قو گفتم اینبار وسط راه نباید با هیچ چیز مشکوکی متوقف بشویم! , با بیخیالی گفت: من که اولش گفتم! . ناگهان از قو پرسیدم: زنه چند ساله میخورد ؟!, گفت :حدود سی و یکی دو سال!, چرا؟! , گفتم: کارش آنقدر هولناک بود که به نظرم در جشن ولنتاین شوهرش با آن وضعیت اینسومینایی که دارد با سکته و مرگ سورپرایز میشود!, قو گفت: این عجیب نیست ! , به سرعت برگشتم در چشمان سیاهش که در تاریکی یک تکه درخشش داشت نگاه کردم و گفتم چرا؟, گفت: چون همه ی انسانها از تعاریف انسان بودن بهره نبرده اند آنان مانند سگان , شغالان و دیگر موجودات و سگسانان یا گربه سانان یا خزندگان یا خرفسترانهایی هستند که به ظاهر انسان دچارند ! , شما در برخورد با یک موجودی که ذاتش متحول و متغییر است دچار فریب شمایل ظاهری میشوید!, آنها گاهن شاید زبان شما را نفهمند ! این برای شما عجیب نیست؟!, گفتم وارد فلسفه ای میشوی که خودم نگاشته ام ولی همه چیز به این هم ختم نمیشود , این بحث دنباله دار است ! فعلن این دختر پریش مرا بهم ریخته نیاز به استراحت بر تخت و آتش آبی مرگ برای فراموشی این مزخرف کاریهای متداول در پستهای ماورایی دارم! , تا سفر بعد بگذار کمی استراحت کنم!.

**********************************

نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)

تاریخ: 15. اسفند.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -دوازدهمین سفر-عشق نافرجام!

غار یخی در سرزمین آیسلند سرد بود , روستایهایی را که سر راه میدیدم به ما هشدار می دادند که لباسهای گرممان کافی نیست , در میانه غار آبشاری و دریاچه ای کوچک به اندازه یک چاله ی بزرگ قرار دارد, در آنجا غار کمی عریضتر میشود و مانند تالاری است, تصمیم گرفتیم کمی جلوتر ازحفره ای در یخهای ستبر سقف که آبشاربه درون غار یخی فرو میریزد و ساحل آن دریاچه کوچک , شومینه ای بسازیم! این نقشه ی قوی اندوهگین بود!, فقط مساله آن بود که هیزمی در آن غار یخی در کار نبود!. قوی اندوهگین آوازخوان که همیشه مرگ را برای چای عصرانه اش با آواز خواندن احضار میکرد لطف کرده و از مرگ درخواست کرده بود تا ما یخها را درون شومینه بریزیم و آتش بزنیم ! , قبل از اینکه ما هر فکری کنیم که مگر میشود یخ آتش بگیرد او جلوی تفکرات ما را گرفت و به ما گفت: تصور کنید شعله های آبی میبینید و ما هم در اولین آزمایش همین کار را کردیم و شعله ها آبی سوختند و غار گرم شد ولی یخها منجمتر و سختر شدند و از آب شدن و گرمایش زمین نجات یافتند و بر رنگهای شگرفشان نیز افزوده شد من هم کاناپه ام را برای میهمان گذاشتم و از مرگ , "ترک زوال" را قرض گرفتم و با ترکی قطعه یخ بزرگی از بیرون غار جدا کردم و با التماس بعد از پس دادن "ترک زوال" به مرگ از او درخواست کردم خمشگین شود و برای این کار مجبور شدم سیلی محکمی بر صورتش بنوازم که مانند کوبیدن دست بر سندان آهنین بود ولی کار کرد و او با حرارت خشمش مبلی یخی از کریستالی یخ زده برایم تراشید و بلا فاصته آتش شومینه را بیشتر کردم و یخها به انجماد کامل رسیدند, بر آن تخت یخی پوستهای شکار و قالیهای ترکمن و مخدهای سوزن دوزی شده و دیگر ابزار رفاهیم را چیدم و بر زمین یخ زده نیز قالی تمام ابریشم آبی از اصفهان را گسترانیدم و بر آن اورنگ یخی نشستم و مرگ هم بر آن مبل قدیمی نشست و گفت : قهوه میخوری؟ گفتم : مانند پایان خلق جهانی خسته ام ! , مینوشم , مرگ گفت : استغفرال.. ! تو به همان سفرهای پست مدرن دوقولو حامله ات با سورئال و مجیک رئالیتی برس ! کمی هم به سیر سلوک و امورات انفاست! و قهوه را در فنجانی یخی به دست من داد و من یکجا نوشیدم, با اشاره به فنجان و یکجا نوشیدن قهوه, گفت: سخن را کوتاه کردی ! من میروم تا رویارویی بعد , امیدوارم قبل از آخرین بار باشد!, گفتم به امید دیدار و متشکر از نجاتی که بر ما گسیل داشتی مرگ!.

مردم روستا را یادم می آمد ,آن همه اثاث را وقتی دیدند, پچپچ کنان گفته بودند : آنجا جای زندگی نیست !-زیر یخها کسی زندگی نکرده است , دیوانه اند, صددرصد! , زمان آن دورانها گذشته!,  آن هم زیر نور آبی  پر چین و شکنششش....!- داشتند میبافتند و ادامه میدادند و برای خودشان کشت میکردند که به قو گفتم :برویم, با خودشان برای خودشان صحبت میکنند , عجیب نیست که غار تا بحال خالی مانده و قسمتی از شگفتیهای این سرزمین محسوب میشود! .به راه افتاده بودیم, قو کماکان در بغل من از سرما مانده بود وقتی به غار رسیده بودیم ,گفته بود: آنقدر دهان باز نکردم هناق گرفتم ! , در بابر روستائیان را میگفت!, گفتم : کار درست را کردی, مردم سخنرانی زیاد میکنند , آرزوهایشان را بیاد می آورند و نکرده هایشان را در کسی که آن را انجام میدهد متبلور میکنند و حسادت میورزند و شخص را تخطئه و تخریب میکنند و غر میزنند.

روی مبل یخی لمیدم و بر روی پوستهای قدیمی و قالیها لم دادم و با خود در این اندیشه بودم که دیگر هیچگاه در دنیای جدید نمیتوان پوست حیوانات را کند و آنان را شکار کرد, در این میانه چشمانم بسته شده بود و از یک واقعیت به واقعیتی دیگر گام نهادم, خود را درون مراسم عروسی یافتم , یک مراسم عروسی زیبا و ساده ولی در کلیسای یک زندان که رنگهای میله های صورتیش کم و بیش پریده بود و زنگ آهن بیرون زده بود , سالنی صندلی چیده شده و خالی بود, زن که متوجه من شد با حالت گرمی برای من دست تکان داد و من هم که لباسی مجلسی بر تن داشتم و هنوز خنجر طلایی بر کمرم بود و مراقب بودم از جایی بیرون نزند و جلب توجه نکند آرام میان صندلیهای خالی نشستم, در کنارم دسته ی گل سرخی بود که با نگاه به اطراف متوجه نشدم صاحبش کیست! , چون سالن خالی بود! , آن را برداشتم و در حالی که توجهم به بوییدن عطر ناب گلهای رز سرخ معطوف شده بود, از پشت گلها متوجه دختری حدودن سیزده ساله شدم که آنسوی گلهای سرخ ایستاده و با چشمانی درخشان و زیبا و شگفت انگیز مرا نگاه میکند , نگاه از گلها برداشتم و با عجله گفتم : دست گل متعلق به شماست؟, آرام و در گوشی گفت: این دسته گل یک سلاله ی همدردی است در میان رخدادهای یک جهان مجازی که همه ی احساسات به آن متصل است احتمالن شما با ادراک آن به اینجا آمده اید! , اگر لطف کنید! من دو شاخه از آن را برای عروسی مادرم و دو شاخه برای پدر جدیدم و دو شاخه هم برای سر قبرم میخواهم!, من چشمانم از مورد آخر گرد شد , فکر کردم شوخی و یا ناراحتی در میان است , گفتم: ببخشید برای سر کجا؟ گفت : برای سر گورم!  , قبل از اینکه فرصت کنم و از او در مورد حرفش توضیحی بخواهم او شش گل از میان گلها بیرون کشید و رفت و با لباس سپید قشنگش پشت مادر و پدرش ایستاد و کشیش هم که دعا را میخواند با اشاره ای مرا فرا خواند تا در صف شاهدان به ایستم ولی باز هم یک شاهد مرد کم بود , از در کلیسای زندان ناگهان مردی کشیده قامت با ردایی سپید و دو بال و چشمانی خمار و پر غمزه و سیاه و پوست و موهایی به سپیدی برف و کمی بلند ,مانند آنکه بر باد قدم بر میدارد به سمت صف شاهدان آمد و کشیش هم با دست در حالی که متنی را میخواند از او دعوت کرد در صف شاهدان بایستد بدون آنکه به او توجه کند , فرشته چنان چشمان سرتاسری سیاه و براق وهن انگیزی داشت که به دلیل نزدیک بودن بیش از حد به من, نمیتوانستم مستقیم در آنها نگاه کنم . در برابر این موجود عجیب ,احساس خشک شدن میکردم, بعد از گذشت مدتی که کشیش همچنان در حال خواندن متن دعا یا میثاق بود, فرشته به من پیس پیس کرد و من را آرام صدا زد!, هی سندباد ! منم! من بدون نگاه کردن , با دلهره گفتم شما را نمیشناسم و ادامه دادم اگر از شیاطین هستید من خنجر طلایی سحر آمیز را در زیر دستانم دارم! , پوفی کرد و گفت: منم قوی اندوهگین !, به ناگهان به او نگاه کردم و حالا تازه متوجه شباهت بسیار زیاد او در شکل انسانیش با یک قو شدم با خوشحالی گفتم: تو با این سر و شکل عجیب اینجا چکار میکنی؟!, آرام گفت: من همیشه در رویاها به اصالت یک قوی واقعی باز میگردم ! ,مگر نمیدانی قوها همه در حقیقت به این شکلند ولی در رویای شما به آن شکل!. بحث نکردم کما اینکه چندین بار هم کشیش در میان حرفهایش نگاهی زیر چشمی به نجواهای ما کرده بود.عروس را میشناختم نامش کاترینا بود , داماد را هم میشناختم , اسمش سیلنوف بود. عقد که در کلیسای زندان تمام شد قوی اندوهگین گفت : بیا دست گل را بگیر !به گورستان باید برویم !, دسته گل را گرفتم و دهانم را که باز کردم سوال کنم : چرا گورستان؟!, در گورستان بودیم و لباسی دیگر و اندوه آویخته تر بر تنم بود , داستان مانند زندگی شده بود , هیچ کسی برای رخدادها توضیحی نداشت!, کاترینا را دیدم که از شدت گریه و در لباسی سیاه و نزار , غم میبلعد و لعنت در میکشد!, گفتم: اندوهگین!, اسم قو را گاهی اینگونه صدا میکردم! , این داستان کاترینا عجیب است!, گفت : دیگر به پوستها دقت نمیکنی , اخبار را مگر نخواندی , کاترینا در زندانی که کار میکرد, همانجا ازدواج کرد, عاشق یک جانی متجاوز قاتل شد . گفتم: عاشق چه چیزش؟ گفت: در خبرها که نیامده به خیالم عاشق شعله های قدرت و افسارگسیختگی که این زن را به دروازهای عصیان آزادی رهنمون شده بود و البته قبل از رسیدن به آنسوی دروازه های قدرت , تشعشعات قدرتمند عصیان محبتش, زندگیش را خاکستر کرده است!,گفتم : عجب , شعر میگویی آخرش چه شد بعد از آن عشق؟ , قو , با چهره ی سپیدش که گویا چشمان سیاهش آینه ی تمام نمای زندگی کاترینا بود نگاهی به دور دستهای قبرستان کرد و گفت: آن جانی با کاترینا ازدواج کرد و یک روز با تمام زندگی او بجز دخترش ناپدید گردید!, گفتم: پس دخترش کو !؟ اینجا که نیست! گفت: نه خیر انگار اصلن در باغ نبودین وقتی پست اینستاگرامی را نگاه میکردی ! , به دخترش تجاوز کرده بود و بعد او را خفه کرده بود آن قبر بی سنگ و تازه که بر آن دو شاخه گل سرخ نهاده اند ! , قبر دختر است!. تازه فهمیده بودم داستان چیست و به یاد حرف دخترک افتادم ,گلها را برای سر قبرش میخواست ! , به قو گفتم : غم انگیز است گفت: زندگی درد است باید تسکین را یافت! گفتم درست است . از مسیر گورستان که بیرون می آمدیم در مسیر وارد شهر که شدیم مردی سراسیمه و سپید روی با چشمانی روشن و بی روح و سراسیمه از روبرو می آمد که لپ تاپی زیر بغل داشت , به ما که رسید گفت: آقایان لپ تاپ نمیخواهید !, مسافرم در شهر نیاز به پولش دارم! در ذهنم اقلام دزدیده شده از کاترینا را به یاد آوردم یک لپ تاپ را هم شامل میشد, گفتم: نه متشکر نیازی نداریم! او سر آسیمه در حال دور شدن بود که قو گفت: با خودم فکر کردم فهمیده ای کیست و با چاقویت او را میکشی ! , گفتم : میدانستم که سیلنوف است ! , گفتم او ممکن است سیاف ظلم شود ولی دنیا نیز برایش دووزخ است!, بی حکم انسان نیز شرار شکنجهای خفته نیز او را از پای مینشاند و خاکستر بی گناهان در نفسهایش او را مسموم خواهد کرد!, فقط تصور کن که چنین میشود!.

 ***********************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی( ضربان تاریک)

مطرود- (EXPELLED)

زودپز قل قل میکرد , مامان مدام یک خط در میون من رو صدا میزد و پدر بیمارم توی اتاق خواب نیمه روشن , مانند هر روز وقتی بیدارش کرده بودم که قرصهایش را بخورد مرا با سرفه های عمیقش فحش و ناسزا داده بود و بعد خوردن قرص هاش , آروم روی تختش خوابیده بود! .داشتم لباس مردونه میپوشیدم و گریم مردانه میکردم !. به صورتم کرم زده بودم و روی کرم تاپیک مشکی میپاشیدم که نشان دهد اقلن کمی ته ریش دارم ,مادر یک خط در میان با صدای سوت زود پز سمفونی راه انداخته و من را صدا میزند . من هم فریاد میزنم الان میام . بعد دوباره خودم را در آینه ی ترک خورده نگاه میکنم ,به نظرم در یک تکه شکسته از بقیه تکه های شکسته ی دیگرش جذابترم. مادر باز صدا میزند و با صدای سرفه های شدید می گوید :سوخت آخه!!. من شال را دور گردنم می اندازم و کیف کهنه بند بلند را روی شانه می اندازم و باز به آینه نگاه میکنم و آینه به من ! منتظرم تا آینه مانند فیلم زیبای خفته به این جادوگر تغییر چهره بگوید: برو تو مردی! ,از ریختی که برا خودم ساختم یه لبخند تحویل تصویرم تو آینه دادم.راه افتادم اومدم رفتم تو آشپزخونه زیر زود پزو که داشت خودشو میکشت خاموش کردم به مادر که رو ویلچرش رو به تلویزیون نشسته بود و پشتش به من بود گفتم:

- مامان به این زودپز دست نزن من برم بیرون یه کاری دارم انجام میدم میام نهارو درس میکنم .

- زود میای ؟

- آره تا این اداره پست میرم, در ضمن داروهای بابا رو دادم خودش خورده و دهنشو بسته و خوابیده بیدارش نکنی  .

-نه کاریش ندارم , منو صبح با صداش از چرت پروند,بزار بخوابه,فقط اون کپسول اکسیژنو بیار بزار دم دستم ,اونجاس

با دست کپسولو نشون داد ,رختخوابای خواب مامان هنوز رو مبل بود میترسیدم ببرم بزارم تو اتاق بابا دوباره بیدارشه ,منو با این وضع ببینه حمله کنه مرتیکه روانی مریض!.

از دم در اتاق بابا رد شدم نگاش کردم طاق باز خوابیده بود ولی صورتشو برگردونده بود سمت در ,به نظرم عجیب اومد ,کپسول را گذاشتم کنار ویلچر مامان . اومدم برم سمت اتاق بابا مامان دوباره صدام زد.

- محمود

- جان ؟ یادم رفت بت بگم یه نامه چند روز پیش اورده بودن برات ,گذاشتم رو جا کفشی

- پس چرا  زودتر نمیگی .

 تو دلم گفتم بابا زودتر میگفتی این همه خودمو مرد کردم!. به بابا تو اتاق نگاه میکردم رفتم سمت جا کفشی ,نامه رو اول پیدا نکردم بس که آشغال اونجا گذاشتن اینا ,روزنامه ,مجله خرت و پرت , ولی بعد پیداش کردم بله همون نامه بود از بهداری که رفته بودم آزمایش برای تعیین هویت جنسی, تازه یکی از جوابا بود که براش کلی معاینه بدنیم کرده بودن ,نمیتونم بش فک کنم واقعن ,البته حرفای روانپزشکا بد نبود به هر حال میخواستن بدونن واقعن با یک ترنس واقعی طرفن یا یکی از این راه گم کرده های شیاد که خودشو زده به ترنس بودن , به دکتره گفتم مگه کسی خودشو میزنه به ترنس بودن؟, گفته بود ,خیلیا برای پول و تیغ زدن خودشونو زن میکنن ولی پشیمون میشن, این عمل تغییر جنسیت برگشت نداره و اونوقته که میفهمن چه اشتباهی کردن و خودکشی میکنن یا بلا سر خودشون میارن , من اونموقع با حیرت نگاش کردم ولی قبلن از منیر شنیده بودم که اینجوریشم داریم و خیلیا این کارو میکنن. به این فکر بودم که اینو باید ببرم دادگاه ببینم برای تغییر هویت باید چه کار کرد ,در چه شرایتی شناسناممو عوض میکنن ,آیا بدون عمل کردن میشه تغییر شناسنامه داد؟ ,هزار تا مشکل دارم برای رانندگی تو این شرکتای اینترنتی هویتم مرده ,خودم زنم وای نمیدونم . تو این فکرا بودم که چشمم به دهن بابا تو اتاق افتاد به نظرم رسید خون گوشه ی دهنش دیدم,درونم شروع به لرزیدن کرد, با تردیدی رفتم تو اتاق , خون از گوشه ی دهنش آروم میریخت بیرون روی ملافه سفید , انقدر سگ اخلاق و با من بد بود که آروم رفتم جلوتر که یه وقت چشماشو باز نکنه فحش رو بکشه و بم حمله ور بشه, دستام شروع به لرزیدن کرده بودن ,خودمو فحش میدادم ,اینم دردسراش برا من مونده بچه های زن اولش دارن عشق و حال میکنن نمیگن مرده یا زندس ! .

 پدر مرده بود , یه نفس عمیق کشیدم ولی تمام بدنم میلرزید نمیدونم چرا,یهو به فکر افتادم مادر کو ,نکنه بیاد تو یهویی,مادر و از دم تخت با چشمای وق زده پاییدم, داشت سریالشو نگاه میکرد و حواسش اینور نبود . آروم ملافه رو کشیدم رو صورت پدر بازم ملافه خونی شد ,نمیدونستم چه کار کنم ,میگفتن اگر خون میاد باید پنبه بکنی تو سوراخ دماغ و دهنش ,من که نمیتونستم از این کارا رو بکنم کلن رعشه گرفته بودم , نبضشو گرفتم بله مرده بود, دستمو کشیدم و گفتم ولش کن, بزار بچه های مردش بیان برش دارن! سرم تیر میکشید و نبض رو پیشونیمو حس میکردم ,داغ شده بودم ,آروم و عادی سعی کردم از اتاق بیام بیرون مامان نیم چرت بود و به سریالش نگاه میکرد .

در اتاق پدر رو آروم بستم که مادر نره تو سکته بزنه و آروم قفلش کردم و کلیدو برداشتم  با صدای تق کلید مادر سر حال شد و گفت:

-محمود برگشتی چرا در اتاق باباتو بستی ؟

یخورده حول شدم ولی لبمو گاز گرفتمو دردش جمع و جورم کرد برگشتم طلبکارانه گفتم:

- ساکت مامان خوابیده براش خوبه بزار استراحت کنه داروهاشو خرده صدای تلویزیونو بلند کردی از خواب میپره .

- با نارضایتی نگام کرد گفت: باشه ,غذا آمادس؟

- مامان هنوز ساعت ده صبحه! ,صبحانه خوردی صبح که

- باشه یه موز بیار برام

- الان میوه میارم برات

- محمود؟

چشامو از حرص بستم و گفتم:

- بله ؟

- نگاه کن اینا رو ,زناشون کسی فوت میکنه تور مشکی میزارن رو سرشون , فک کنم فرانسوین ,منم دوس دارم!

من بهت زده به تصویر تلویزیون و مادرنگاه کردم,مادر در عالم خودش بود ,با مکثی بلندگفتم منم دوس دارم!

برا مادر میوه اوردم موز دوس داشت با چنتا میوه دیگه و یه کارد کند که دستشو نبره ,دادم بش و رفتم تو اتاقم ,در رو بستم ,کیفو انداختم رو جا لباسی قدیمی مادر بزرگم که از خونش اورده بود یه لحظه ایستادم و چشامو بستمو دستمو گذاشتم رو سرم و یهو لبخند عصبی زدم و بعد خندم گرفت جلو دهنمو گرفتم , هول هولکی رفتم در گنجه رو که به هزار زحمت بسته بودم قل و زنجیرشو باز کردم و با سبک بالی انداختمشون کنار و بشون گفتم برای همیشه برید به جهنم ,شیطان مرده ,دستم میلرزید! دستی به لباسای حریر و زنونه شیکم کشیدم ,دستم میلرزید,همه رو جمع کرده بودم از لباسای خانم بزرگم وقتی که مرد و داشتن میبخشیدن کش رفته بودم از لباسای مامان که دیگه یادش رفته بود اصلن این لباسا رو داشته و از کمد زن داداشای پولدارم وقتی که مسافرت میرفتنو کلید خونشونو به مامان میدادن تا به خونشون سر بزنه ,سالها این لباسهای شکیل رو با خون دل جمع کرده بودم که وقتی این مرتیکه وحشی با اون سل مزمنش سرشو گذاشت عروسی بگیرم برا خودم و چه زود این اتفاق افتاد ,کاراش یادم نمیره از هزار تا بلایی که سرم اورده بود یدونش همیشه جلو چشم بود, اون موقه دوران دبیرستان که تو پارک بغل خونه مینشستم و یخورده رژ میزدم و یغه پیرهنمو باز میکردم و برا پسرای دبیرستانی دلبری میکردم یه روز از سر کار خارج از برنامه با موتور رسیده بود خونه چیزی بر داره که منو دیده بود با یه پسره که داشت دستمالیم میکرد پشت شمشادا و همون توی پارک منو و اون پسره رو به باد کتک گرفت ,پسره از زیر دستش فرار کرد و هر چی دق و دلی داشت سر من پیاده کرد و من مگس وزنو بلند کرد و عین یه هندونه پرتم کرد وسط بوته های خار گلهای رز رونده که تمام بدنم پاره شد و چون نمیتونستم بیام بیرون ,جیغ و فریاد کردم و چون اون نمیتونست بیاد وسط خارا دهنمو ببنده ولم کرد و رفت , مردم جمع شدنو زنگ زدن آتش نشانی و اونا هم دو ساعت طول کشید تا منو از وسط خارا بیرون بیارن ,خونین و مالین رسوندنم درمونگاه و مادر بدبختم عین دیوونه ها دنبالم گشته بود تا آخر سر بیمارستانو پیدا کرده بود و آخرش بعد سی تا بخیه شب مرخصم کردن برم خونه , به لطف آقا کریم که خودش با زنش بچه نداشت و زنگ زده بود آتش نشانی البته و بعدم به آمبلانس ,تو بیمارستانم از مادرم پرسیده بودن کی با این بچه این کارو کرده ,اون که چیزی نمیدونست منم چیزی نگفتم, گفتم موقع بازی رفتم تو خارا گیر کردم که داستان بیخ پیدا نکنه . مامان اون شب تا صبح گریه کرد انگار پیش خودش میدونست داستان چیه.

اگر بچه دیگه ای نداشت ,اگر اون نره غولا بچهاش نبودن جسدشو از همین بالا پرت میکردم تو این خونه متروکه پشت خونه که هزار ساله کسی بش سر نزده ,جلو چشم آروم بپوسه!. ولی بچه های قلدر تخم حرومش که تا بحال یه سر به این مرتیکه از وقتی مریض شده نزدن ,الان که مرده میلیون میلیون پول میریزن رو قبرش برا پوز و چوساشون ,من که نیستم ,کارم تموم شده از این به بعد رومینا زاده خواهد شد ,یک بانوی متشخص زیبا روی که به انسانها رحم نمیکنه چون ازشون رحمی ندیده ,فقط یه زنگ باید به توله سگاش بزنم, بیان جسدشو آروم ببرن که مامان نفهمه ,ممکنه دق کنه قربونش برم. تلفونو برداشتم از اتاق اومدم بیرون ,مامان تو چرت بود آروم رفتم بیرون از راه پله ها رفتم بالا پشت بوم ,شماره نادرشونو گرفتم زنگ خرد و نادر با صدای کلفت گفت چیه؟ گفتم:

- پدرسگ پدرت مرد .

-نمیفهمم زنگ زدی چی زر زر میکنی اوا خواهر ,بت گفته بودم زنگ نزن رو گوشیم,ما با آبرو زندگی میکنیم!

- بی شرف پدرت مرده خون از دهنش فواره داره میزنه ,مادرم الان سکته میزنه بفهمه, بلنشین بیاین آروم ببرینش از این سگ دونی بیرون مامانم نفهمه حالش خوب نیست اگر چیزیش بشه من براتون آبرو نمیزارم ,میام جلو خونه تک تکتون آبرو ریزی.

ککشم نگزید گفت:

- زر نزن ایشالا زودتر ننتم گور به گور شه , الان کار دارم دو ساعت دیگه میایم با آمبو لانس میبریمش بهشت زهرا

میخواست به حرف زدن ادامه بده که قطع کردم ,دیگه زنگ نزد ,آفتاب بالای بالا بود ,خورشید خوشحال بود و دنیا برای من زیباتر شده بود ,ابرا ,باد,نفسم بازتر شده بود, دیگه نمیلرزیدم .برگشتم پایین رفتم تو آشپز خونه قیمه را همه چیزشو آماده کرده بودم ,خورشت رو درست کردم گذاشتم جا بیوفته برنج را با زعفرون فراوون دم کردم به هر حال روز خوشی بود . رفتم تو اتاق خودم گریم مردونه ی مزخرفمو با اون لباسای مردونه مزخرفتر از تنم در آوردم پرده ها نیمه کشیده بود و تابش خورشید اتاقو سرخ کرده بود ,به اتاقم کسی مشرف نبود با خیال راحت لخت شدم و شورت زنونه توریمو پوشیدم و دم و دستگاهمو حرفه ای دادم زیر, سینه هام بزرگ شده بود هورمونا کار خودشونو کرده بودن, باندایی که بسته بودم تا زیر لباس مردونه معلوم نشن حسابی اذیتم میکرد ,بازشون کردم سینه های خوشکل لیمویی و درشتم بیرون افتاد, تو آینه نگاهشون کردم و به خودم بالیدم ,یه چنتا کرست داشتم که یکی از دوستای استریت بوتیک دارم, سورپرایزم کرده بود و برای تولدم هدیه داده بود با یه سری لباس ناز زنونه دیگه,با یه لباس شب ابریشمی  خوشکل که میخواستم بپوشم برای نهار ,برای اولین بار جلو مامان!, ولی یخورده از واکنشش میترسیدم .

موهامو باز کردم ,تازه پیش دوستم فرشون کرده بودم ,چون میخواستم برم بیرون کشیده بودم بسته بودم که فرش معلوم نباشه ,ولی بازش که کردم یهو موها پرید بالا و ریخت دورم تا زیر شونه هام بود ,باز تو آینه نگاه کردم ,آینه گفت: به به زیباترین! نشستم پاش گفتم بگو چه کار کنم ,آینه گفت : لباتو رژ جگری بزن ,همون که از تو کیف دختر خاله مادرت که از کانادا اومده بود کش رفتی! گفتم حله دوس دختر ,دیگه؟, گفت : سایه بزن, اون چشمای شهلا رو با اون سایه هایی که خاله منیر بت داده ,گفتم خوبه گفتی خاله منیر ,اومدن مرده رو بردن ,عصری یه سر میزنم بش, اگه وقت داشته باشه,آینه گفت: از همه چیزا خوبشو استفاده کن نا سلامتی امروز بابات مرده! روز شادیته!, گفتم: باشه تو هم این ترکتو از جلو صورت من بر دار! گفت : رومینا جان منم آخر عمرمه دیگه باید به فکر یه آینه ی مجلسی برا خودت باشی گلم ,گفتم پس تو چی ؟گفت : میگن آینه که شکست هفت سال بدبختی میاره تو تازه هفت سال بدبختیت تموم شده, یه آینه ی نو میخوای که خوشبختیه جدیدتو خوشکل نشون بده یه آینه سنگی سحر آمیز سر کوچه تو اون لوکس فروشیه هست منتظرته اونو بخر, زیر چشی نگاش کردم گفتم خودم تو دلم اون مونده ولی چون تو راضی هستی باشهدر اولین فرصت که پول دستمو بگیره میخرمش .

رو مینا آرایشش تموم شد ,مثل این بود که یه دیازپام خورده آروم شده توی اون آرامش یاد کتک خوردنش یک ماه پیش تو خیابون از پدرش افتاده بود زمانی که پدرش از سرفه جلو پاشو ندیده بود و خورده بود زمین و محمود اومده بود کمکش کنه , جلو مردم انقدر بش گفته بود کونی دستتو به من نزن نجس کثافت میدونم به کیا کون میدی آشغال! , محمود خیس عرق شده بود و همه در و همسایه بش خندیده بودن ,سرش تیر میکشید وقتی این داستانا یادش میومد و هر بار ما تیکشو غلظتر میکرد انگار لورازپام بود که آرومترش میکرد! و پشت سر هم تکرار میکرد دیگه تموم شد از این به بعد دوتا قبر میکنم ,یکی برا تو اکبر آقا یکی برا پسرت محمود !. لباس ابریشمی رنگارنگشو با اون سینه ی بازش پوشید و جلو آینه چرخی زد و کفش آبی پاشنه بلندشم از کمد بیرون اورده بود که یه پسره برا تولدش خریده بود ولی الان نمیخواست کفشو بپوشه شروع کرد ناخوناشو چسبوندن و لاک زدن و بعدم ناخونای پاشو لاک زد ,اونم چه لاکی, سرخ جگری رو به سیاه,مثل ناخنای تیز امپراطور شب تو سریال بازی تاج و تخت ,آخه مد شده بود ,لاک سیاهشم گذاشته بود برا تشییع جنازه ,مثل یک ملکه عقوبت برای تشییع یک گنه کار!. یه چرخی با عشوه گری زد و ریز خندید و دستشو با اون ناخونای نوک تیز تو هوا رقصوند .

رفت سمت در اتاق وقت نهار بود و مامان گشنش میشد باید به موقع غذا میخورد . در رو باز کرد باتعجب دید مامان صندلیشو چرخونده به طرف در اتاق قفل شده بابا و ماسک اکسیژنو میزنه و بر میداره و تند تند نفس میکشه !

مادر که فهمیده بود محمود در اتاقو باز کرده گفت: محمود گشنمه باباتم گشنشه براش غذا ببر !

- مامان چرا اونجوری به پشت در زل زدی بیا بیارمت جلو تلویزیون میزتو برات باز کنم نهارتو بزارم بخوری برا بابا هم میکشم میبرم تو اتاق, بیدارش میکنم بخوره !

- باشه

پشت صندلی مامانو گرفتم و اوردم جلو تلویزیون ,اصلن به من نگاه نکرد شاید زیر چشمی منو میدید ,رفتم تو آشیزخونه و براش نهار کشیدم و گذاشتم تو سینی و اومدم جلوش میز غذا خوریشو باز کردم و غذا رو براش چیدم بازم منو نگاه نکرد . رفتم تو آشیزخونه ,گفت: این پیرهن مردونه که با شلوار پوشیدی خیلی بت میاد ! . من یخورده شکه شدم این لباس زنونه ابریشمی با دامن و آرایشو یه پیرهن و شلوار مردونه دیده؟!

گفت: خودتم غذا بکش بیا بشین همینجا بخور چن وقته ندیدمت مادر!.

-باشه مامان بزار غذا بابا رو بدم. اینو گفتم که شک نکنه یه بشقاب غذا کشیدم و بردم دم در اتاق و وانمود کردم آروم دارم قفلو باز میکنم که بابا از خواب نپره ,در باز شد و رفتم تو و در اتاق رو بستم که مامان یهو نیاد با ویلچر تو, غذا رو گذاشتم رو پاتختی روشو زدم کنار خون دیگه نمیومد همون یه مقدار بود و خشک شده بود و سفید مثل مرمر با او سیبیلای پهن خاکستری بش نگاه کردم و گفتم میبینی منو ؟ ولی چشاشو باز نکرد.من اسمم رومیناس ,رومینا ,ظرف غذا رو برداشتم خالی کردم تو سطل اتاق و ظرفو گذاشتم تو کشوی پاتختی ,در کمدا رو امتحان کردم که باز نباشه میخوان بیان جسدشو ببرن یه دزدی هم بکنن و آروم دوباره اومدم بیرون و درو بستم این بار مامان بیرون اومدنمو با دقت نگاه میکرد گفت:

- باباتو بیدار کردی ؟

- آره داره غذاشو میخوره

درو دیگه قفل نکردم که مامان شک کنه . برای خودم نهار کشیدم و اومدم نشستم کنار مامان ,مامان به من نگاه کرد گفت چقدر این لباس مردونه بت میاد اول فک کردم اینم داره منو مسخره میکنه ولی دیگه چیزی نگفت نهارشو خرد و من ظرفا رو جمع کردم و شستم یه حدود بیست دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد نادر بود گفت:

- ما آمبولانس گرفتیم داریم میایم جسدو ببریم ,خودت و ننت از خونه گمشین بیرون با اون قیافه بی آبروت آبرومونو نبرین ,مامانم داره میاد اون زنیکه چلاقو نبینه !

- از دهنت گوه نخور میریزه رو لباست بوش در میاد کثافت ,اون ننه سحرخیزت بیاد تو خونه مادر من میام تمام مراسمتونو میشاشم توش,ما میریم پارک بعد جنازشو بردین زنگ بزن ما برگردیم کلید زیر زیرپاییه دم دره.

تلفنو قطع کردم , مانتو ی مشکیم را با روسری مشکیم پوشیدم و عینک آفتابی زدم و به مامان گفتم مامان میریم بیرون یه هوایی بخوری . مامان گفت: من میخوام یه چرت بزنم مادر نمیام حالا عصری .گفتم نه مامان الان برات خوبه بعد نهار دکتر به من گفته . آمادش کردمو با ویلچر بردمش پایین همش دو طبقه میبرمش پایین ولی کار سختیه ,بردمش بیرون رفتیم پارک کسی متوجه من نمیشد وقتی کاملن زنونه میومدم بیرون ,مامانم مدام میگفت ماشالا پسرم چه خوشتیپ لباس پوشیدی از همه برادرات سلیقه ات بهتره, یک ساعت بیرون مامان رو چرخوندم دیگه رو ویلچرش خوابش میبرد ,دیدم زنگ نزدن به نادر زنگ زدم گفت : بردیمش برید خونه . برگشتیم خونه مامانو بردم بالا و دم در شرو کردم لباساش رو کم کردن و خودم اول رفتم تو ببینم چگار کردن ملافه خونی رو انداخته بودن وسط حال ,کلی فوحششون دادم و جمش کردم و سریع بردمش کردم تو ماشین لباسشویی ,مامان خودش آروم آروم داشت میومد تو در اتاق رو بستم و خودم تو اتاق موندم رو بالشتی و بالشت و ملافه همه خونی بود همه رو جمع کردم و کردمشون تو یه کمد تا سر وقت بیام سراغشون دوشک هم مقدار کمی خونی شده بود , برش گردوندم . و از اتاق اومدم بیرون ناخونم چنتاش شکست ولی دیدم مامان اومده جلو تلویزیون  و روشنش کرده ,گفت سریالم شرو شده, خوبه برگشتیم ,گفتم آره مامان جان نگاه کن . قفل در اتاق خودمو باز کردم و لباسامو عوض کردمو یه لباس راحتی گشاد صورتی پوشیدم و سینه هامو توش ول کردم هوایی بخورن و برگشتم با موهای پریشون تو آشپزخونه ,تو ماشین لباسشویی پودر ریختم و رفتم تو اتاق بابا که دیگه نبود و بقیه ملافه ها رو هم اوردم مادر دیگه نه از بابا مبپرسید نه به من نگاه کرد ,همه رو ریختم تو ماشین و ماشینو روشن کردم صداش زیاد بود چنتا ضربه بش زدم تا صداش کمتر شد و زنگ در آپارتمانو زدن ,گفتم نکنه این روانیان چیزی جا گذاشتن,از چشمی نگاه کردم ,خانم بدیعی ,همسایه بالایی بود ,به ساعت نگاه کردم ساعت نزدیک پنج بود با همون لباس صورتی در رو باز کردم ,حدس زده بودم احتمالن بردن جسد بابا رو دیده, اومده تسلیت بگه درو باز کردم یهو جا خورد پریدم بیرون و با اون موهای پریشون و آرایش منو که دید یهو گفت:

- ماشالا آقا محمود ,ببین فقط خودت یل این محله ای به ولله هیچ کس زورش به زور بازوت نمیرسه !

من بی مقدمه گفتم خانم بدیعی هر چی دیدی مامان هنوز خبر نداره ها ,گفت مادر بابا رو میگی که به رحمت خدا رفتن اومدم  اتفاقن تسلیت بگم !, مادر بیچارت حتمن حالش خرابه نیاز به هم دم داره !,یهو شاکی شدم از دست این پیر زن نود ساله زبون نفهم گفتم خانم بدیعی ببین ما به مامان نگفتیم بابا به رحمت خدا رفته متوجه هستین نباید تسلیت بگین فک میکنه دواهاشو خورده هنوز تو اتاقش خوابه .

- چی مادر نمرده پس عروسک بردین بیرون تشییع جنازه ! خوب بش بگین بدونه شوهر مرده شده شاید خواست بزنه تو سرش مادر!

- من دیگه نمیدونستم با کدوم زبون به این پیر سگ بگم زنیکه برو بالا بعدن که گفتیم بهش که مرده, بیا پایین تسلیت بگو !

گفتم: خانم بدیعی راستش الان مامان تازه خوابیده شما برو من وقتی بیدار شد بش میگم ,زنگ میزنم شما بیا پایین

-گفت باشه مادر مزاحمش نمیشم به هر حال شوهرش مرده ,سخته دیگه!

اومدم تو درو بستم مامان پای تلویزیون صدای سریالو بلند کرده بود شکر خدا هیچی نشنیده بود ,از رفتارش معلوم بود که چیزی نفهمیده, صدام کرد محمود

- گفتم جان مامان

- گفت بستنی داریم؟

- گفتم نه مادر میرم بیرون برات میخرم میارم ,من یه یک ساعت میرم و میام باشه گلم

- گفت باشه ,شب که میای؟

- گفم آره حتمن ,گفت آخه همیشه میگی میای نمیای!

- گفتم حتمن میام ,برات بستنی هم میخرم

آماده شدمو خودمو هفت قلم آرایش کردم و دوباره ناخن گذاشتمو و کفشای آبی پاشنه بلندمو پوشیدم و اون مانتو حریرمو که یکی از این دوس پسرام بم کادو داده بود با یه شال حریر انداختم دورم

یهو یادم افتاد به منیر خاتون زنگ نزدم بگم اصلن وقت داره من انقدر میزان پیلی کردم دارم میرم خونش یا نه ,از گیجی خودم اعصابم خورد شده بود ,گوشیش زنگ خورد و جواب داد گفتم سلام خاتون هفت اقلیم ,گفت : اوا میبینم گل از گلت شکفته ,چه خبر؟ گفتم دارم میام یه توک پا ببینمت یه فال قهوه برام بگیری برگردم خونه .

گفت: قدمت رو چشم اتفاقن الان وقت دارم ,یه ساعت پیش زنگ زده بودی وقت نداشتم بلن شو بیا بینم چی شده کبکت خروس میخونه خانومی!

خدا حافظی کردم و یهو یاد خوشی زندگی بعد از مرگ بابا افتادم رفتم یه مانتوی قرمز گوجه ای داشتم ورش داشتم از تو کمد و اونو بجای اون مانتو حریره پوشیدم , اینم کادوی این آخریه بود که فعلن بلاکش کردم جلو آینه رفتم دیدم کفشام به لباسم نمیخوره ,آینه هم مرده بود ترکش بیشتر دهن باز کرده بود و دیگه ازم تعریف نمیکرد . کفاشامو عوض کردم و یه پاشنه بلند مشکی لیدی گاگایی که قبلن با کش رفتن از پولای بابا خریده بودم, پوشیدم. مامان شش ماه پیش که هنوز رو پا بود منو برد بانک و تمام دارایی بابا رو به نام من کرد و منم قسمتیشو طلا خریدم و مقداریشو گذاشتم تو بانک که خرج داروهای مامان و بابا در بیاد , اون زمان مامان به من گفت محمود ما رفتیم به بچه های این بگو این هیچی ازش نموند, صحبت پولو نکونیا اون خونه هم به نام منه میزنم به نامت که بی پناه نباشی و یک ماه بعدم این کارو کرد ,اون موقع دستاشو گرفتم گفتم مامان بابا خوب میشه ,بلند میشه پدرتو در میاره بفهمه پولو زدی به نام من ها,گفت اون دیگه بلند نمیشه ,با دکتر صحبت کردم زنده هم بمونه با اون وضعیت ریه هاش مردنیه ,سالها گاز کلر تو اون کارخونه بی صاحاب دخلشو اورده ,خسارتم که بش میگم بگیر میگه نه رفیقمن ,منم گفتم همون رفیق عاقبت آدمو سیاه میکنه ,مثل همون رضا که بعد پانزده سال یه روزه فروختت ,دوست قدیمی و جینگ بابا رو میگفت ,داستان دشمنیای بابا با منم از همونجاها به خیالم شرو شد ,رضا آدم بیماری بود و عقده ی حقارت داشت , بابا بعدها میگفت خیلیم ترسو هست ولی بابا اینو اولای دوستیش نمیفهمید ,از بابا خیلی خورده بود یه روز فک کرده بود بابا زیر آبشو میزنه ,دقیقن همون کاری که خودش میکرد , به یکی از دوستای صمیمی بابا که به نظر من ترنس بوده ولی تو اون زمان خودشو نمیتونسته مطرح کنه و از بابا گاهی پول قرض میکرده و رفت و آمد میکرده ,طرح دوستی میریزه و بش قولهای الکی میده و اطمینانشو جلب میکنه و بش میگه ببین این صداقت کجاها نشسته از من حرف زده و پشت سر من چه چیزایی گفته ,صداشو ضبط کن برا من بیارتا بی آبروش کنم ,اونم که کلی قول و قرار از رضا گرفته بوده ,شروع میکنه هر آخر هفته میاد خونه بابا و شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن تا سر وقت مقتضی که بابا شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن ,صداشو ضبط کنه , خیلی میره و میاد ولی این اتفاق نمیفته, یه روز که بابا از رضا عصبانی بوده جلو این یارو ترنس مخفیه دهنشو باز میکنه و پشت رضا چهار کلمه صحبت میکنه و ترنسه صداشو ضبط میکنه البته بابا از تو آشپزخونش اون زمان اینو میبینه و چیزی نمیگه ,خلاصه رضای احمقم که دنبال اهداف خودش تو جمع دوستان و برتری و خراب کردن بابا بوده بهانه میفته دستشو زنگ میزنه و به بابا توهین میکنه و خلاصه دعوای شدیدی میشه و دوستیشون برای همیشه تموم میشه و بابا اون ترنس رو هم دس به سر میکنه بعدها برا مامان گفته بود که این موجودات دوجنسی خیلی پست و بی شرفن و انقدر بی آبرو و حروم زادن که باید مثل سوسک زیر پا لهشون کرد و نون و آبشونو هر جا که هستن قطع کرد تا مثل سگ بمیرن , اون رضای عقده ای که هنوز اون زمان عقده انتقام داشته و از قطع رابطه بابا داشته میسوخته ,بعد چن سال از طریق پسر یکی از همسایه های قدیمی ما که پدرش  اتفاقی دوست رضا بوده اتفاقی متوجه میشه که من که اون زمان سنم هنوز خیلی کم بوده مثل دخترا عاشق پسر اون همسایمون شدم  ,یه روز از طریق یه نفراز همسایه ها که بابا رو تو خیابون دیده بود به گوش بابا میرسونه که پسرت ,پسر نیست و باید عمل کنه ممکنه زیرآلت تناسلیش آلت زنونه باشه! , از اون زمان بابا روانی شد ومنو به عنوان بچه آخریش از زن جدیدش طرد کرد و منو گذاشت جای اون دوجنسه ی آشغالی که دوستی پانزده سالشو با اون آدم آشغال بو گندو به نام رضا بهم ریخته بود و هزار بلا تو دوران کودکی سرم اورد ,کچلم کرد و یه بچه شش ساله رو با لگد از جلو متورش پرت میکرد کنار وقتی گاهی جلوش وایساده بودم و بازی میکردم و غیره , به نظر من هر وقت منو فحش میداد و کتک میزد و آبرومو میبرد ,دلش خنک میشد .خلاصه که دوستی و نزدیک شدنم و بخشایشام تا این روزای آخر هم  کار ساز نشد ,من تلاشمو کردم الانم جشن شادیمو تو مرگ آدم نفهم و روانی میگیرم که بجای اینکه زندگی رضا و اون یارو جاسوسشو سیاه کنه زندگی بچشو میخواست سیاه کنه که خودش سقت شدو دست روزگار جلوشو گرفت ,به هر حال هر کس یه خدایی داره که براش جای حق نشسته.

از خونه اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم عینک آفتابیمو زدم با لباس زنونه کامل کسی منو تشخیص نمیداد .گوشی موبایلمودر اوردمو در حالی که آروم راه میرفتم به خانم رحیمی ,همسایه روبروییمون زنگ زدم ,سریع گوشی رو برداشت و با اون صدای رسا گفت :بله بفرمایین ,سروصدای بچه هاش میومد ,گاهی هم یه نکن وسط تلفن حرف زدنش به بچه ها میگفت ,عصرا اغلب خونه بود و بچه هاشو رتق و فتق میکرد ,صدامو مردونه تر کردم و گفتم سلام خانم رحیمی, محمودم پسر خانم صداقت ,همسایه روبروییتون ,گفت سلام آقا محمود شرمنده باز این بچه ها سر صداشون مزاحم شده! معتلش نکردم ادامه بده , گفتم نه خانم رحیمی این چه حرفیه برا این تماس نگرفتم, دارم میرم بیرون چند ساعت دیگه میام ,براتون زحمت نبود کلید زیر پا دریه به مامان داخل خونه یه سری بزنین اگر میوه ای چیزی خواست گذاشتم تو بشقاب تو یخچال بش بدین ,ممنون میشم ,گفت: چشم ,اتفاقن یه کیک بزرگ هم درس کردم که همین الان آماده شده یه تیکه براش میبرم یه چایی هم براش درس میکنم , گفتم : زحمت میکشین فقط گاز خدای نکرده روشن نمونه مامان نمیتونه خاموشش کنه ,گفت : نه اینجا چایی درس میکنم میبرم براش. گفتم خانم رحیمی یه چیز دیگه ,شرمندم وقتتونم میگیرم ,بابا امروز فوت کرد فکر کنم متوجه شدین بردنش؟! گفت : وای خدا بیامرزه نه متوجه نشدم ,ادامه دادم گفتم : من نزاشتم مامان متوجه بشه ,خواهشن شما هم چیزی بش نگین این خانم بدیعی هم طبقه بالا اگر اومد پایین سراغ مامانو گرفت صداشو شنیدین نزارین مامانو ببینه فعلن داستانش طولانیه بعدن براتون میگم , کنجکاوی نکرد گفت: حتمن کلید و الان میارم تو که نتونه هم بره تو این پیر زن فضول!. خداحافظی کردم و به سمت خونه منیر راه افتادم خونش از ایستگاه مترو نازی آباد زیاد فاصله ای نداشت توی کوچه ناز از محله های خیلی قدیمی نازی آباد بود به فلکه دوم نمیرسید , دیگه جای بدی نبود ,خیلی به اونجا رسیده بودن ولی خونه منیر خیلی کوچیک و داغون بود اصلن بش نمیرسید و پول خرجش نمیکرد . رسیدم مترو, رفتم تو واگن خانوما راحت و بدون مزاحمت و جلب توجه رسیدم ایستگاه نازی آباد و تا در خونه منیر یه ماشین سوار شدم ,دهنمو میترسیدم باز کنم از صدام بفهمن مردم با مردم اصلن حرف نمیزدم به زور با نازک ترین صدایی که میتونستم از دهنم در بیارم گفتم پیاده میشم ,راننده تو هپروت بود اصلن توجه نکرد و نگه داشت,پیاده شدم ,اعتماد به نفس هنوز نداشتم ,گاهی یهو احساس میکردم لباس زنونه تنمه ,من یه مردم ,مردم !!!وای مردمو نگاه میکردم فکر میکردم دارن نگاهم میکنن ولی در واقع همه بی توجه رد میشدن میرفتن ,من دیگه یه زن شده بودم! .

زنگ تیز خونه منیر صدای نا هنجاری داشت ,زنگ زدم ,صدای لاخ لاخ دمپایای گشاد منیر که میدویید تا دررو باز کنه تو اون حیات کوچلو با اون دیوارای بلند طنین انداخت ,البته اگر اصلن بش بشه گفت حیات ,در آهنی با صدای رعد آسایی از کشیده شدن آهن روی آهن باز شد و دیدم منیر خاتون با یه چادر گل گلی که نصفش لای دندوناش بود و نصف دیگش رو سرش با اون چشای آرایش کردش یه چشی به من نگاه میکنه ,جلو خندمو گرفتم , گفت بفرمایین؟ گفتم : وا زنیکه منو نمیشناسی ؟. یهو انگار بش برخورده باشه درو طاق باز کرد و چادرو زد زیر پستونای شماره صد. ده ش و دست به کمر گفت : آکله تو کی هستی اومدی اینجا , به خاتون میگی زنیکه!؟ ,دیدم نخیر نشناخته چون همیشه منو با لباس پسرونه دیده بود , منم شوخیم گرفت گفتم لفتش بدم, گفتم : رومینا هستم . گفت:

- رومینا کدوم خریه؟

- بعد دور و ورو نگاه کرد و یه سر و بالامو خریداری نگاه کرد و صداشو یخورده پایین اورد و گفت:

- اگه از این جدیدا هستی که از شهرستان اومدی باید بت بگم در خونه من ظاهر نمیشی ,پتیاره فهمیدی! کارت داری؟ ,شماره داری؟ ,به اون انی که معرفیت کرده بگو شماره بده بت یا کارت, زنگ میزنی وقت میگیری ,شمارتو میخونی, میای دیدن خاله تازه اگر بت وقت بدم فهمیدی جنده خانم!.

اومد در رو ببنده گفتم:

- وای منیر چه آتیشت تنده صبر کن منم محمود!

یهو جا خورد گفت:

- محمود ,پس محمود فرستادتت ,خودش کو؟

- وای منیر از دست تو خودمم محمود

عینکو برداشتم و روسری رو انداختم زیباییام ریخت بیرون منیر چشاش گرد شد دستمو گرفت گفت:

- آکله بیا تو ببینم چی شده انقلاب کردی!.

- رفتم ت چادرو با دستش جمع کرد انداخت رو یه دستش ,پستونای گندش و بدن گوشتالوش توی اون لباس گلدار یقه باز انگار به زور جا داده بود . موهاشو بالا شنیون کرده بود و یه آرایش غلیظ سلیطه وار کرده بود , ناخناش از همیشه کوتاهتر بود و یه دمپایی صورتی مردونه سایز چهل و پنج پاش کرده بود با اون پاهای کوچیک سی و هفت و لاخ لاخ جلو راه میرفت  . دستمو گرفت انداختم جلو خودش , گفت: بریم تو, جلو  راه برو ببینم این لباسا از کجا؟ با دست سر تا پامو اشاره کرد ,گفت یخورده نگات کنم زنیکه ,دیدنی شدی!, این همه خرج کردی از کجا ؟! اوف چی شدی دو روز بفروشمت میتونم برات سه ,چهار میلیون با این تیپت, جور کنم ,مشتری خوبم دارم !.

من زیر زیریرکی میخندیدم وارد یه راهروی قدیمی شدم که خیلی سعی کرده بود تمیزش کنه ولی خوب همه چی فرسوده بود , از یه سری پله ی باریک رفتیم بالا ,بوی تریاک میومد ,راهرو خیلی تنگ بود . وارد آپارتمان تاریکش شدم  , بوی تریاک خیلی شدید شد گفتم منیر تریاک میکشی ؟ در رو کوبید بست

- نه بابا داستانشو برات میگم .

رو کانتر آشپزخونه پر از بسته ای رشته و نخود لوبیا بود اون کنار سه تا موبایل مدل گوشکوبی قدیمی با یدونه آیفن خوب کنار هم چیده شده بود با یه دفتر بزرگ و خودکار, اینجا مجموعه اداریه خاله منیرو تشکیل میداد, بیزنس ترنسای پایین شهر .

رفتم تو گفت:

- پرده ها رو بزن کنار

گفتم: تو تاریکی نشسته بودی ؟

-نه بابا این  مختاری اومده بود مرد خوبیه از بزرگای محله ,چون میخواستم آش درس کنم, وسایل گرفته بود -یه بست براش چاق کردم ,کشید یه ملاعبه ای هم کردیم و رفت !قاه قاه زد زیر خنده, مرد خوبیه زنش یائسه شده اینم نمیتونه خودش نگر داره میاد من نگرش میدارم , باز بلندتر زد زیر خنده.

- وا دختر پس زهرشو حسابی کشیدی؟!آره؟!

- دیگه رویا جون همینه ,البته اگرچه جواب نیست اگر این جوونای زمین فوتبال پشتی نباشن که هیچی! رویا؟

- رومینا!

- رویا بودی که تا دیروز , حالا اسمو ولش ,پس بابات مرد!؟

- آره

- واقعن اون که سالم بود خوب کتکت میزد ,داشتی عادت میکردی !

بلند خندید منم خندیدم ,گفتم : الا که منیر باید با دمپایی ابری فقط به حساب کفل پر گوشت تو رسید ,دختر شیطون !

لباشو غنچه کرد گفت: اوف اونو که حاجی هر بار ردیفش میکنه!

خندیدم گفتم دیونه یه قهوه بیار یه فال برام بگیر

-چیه ایندفه دیگه چی رو میخوای ببینی اصل کاری که مرد ,خوشبختی رو بغل کن دختر

- منیر باید کارکنم پولم کمه

دستی به ماهاش اون بالای شنیونش کشید و جدی گفت:

- با این همه میزام پیلی گفتم شاید ارث و میراث کلونی بت رسیده ,وضع کار اصلن خوب نیست .

با دست دوباره سر تا پای منو نشون داد و ادامه داد

-با این وضعی که تو با قرصا برا خودت ساختی ,باید مشتری ببینی ,هیچ راهی برای بازگشت به یه کار نرمال تو این جامعه مرد سالار بزا ما نیست دختر و یه آهی کشید و یهو تمام خندها و لودگیهاش محو شد و سایه ی غم و ترس و تاریکی تو صورتش زد بیرون ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت :

- اون روزی که اومدی گفتی منیر میخوام دیگه زن بشم سینه در بیارم و یه زن کامل بشم ,وقتی اولین قرصو تو دستم با اون لیوان آب برات اوردم گفتم محمود ,این از گلوت که رفت با این آب پایین باید بری تو مانو ! باور کردی یا نکردی الان خودتو تو آینه ببین! دیگه یه زن ترنسی دختر ,این جامعه مال ما نیست ,ما رو پذیرفته ولی به عنوان یه لذت یه فاحشه ,اگر تو این جامعه سکس برات جذاب نباشه زن که شدی باید بعدش فکر راحت کردن خودت بیوفتی چون لای منگنش له ت میکنه , همون زن بودنشم هزار داستانه که خرج دوا درمونش کلی پول میخواد دختر تازه اگر نخوای دروازه بهشتو باز کنی ! باز که کردی خرج دکترت دیگه تا روز مرگ وای نمیسه داشته باشی یا نداشته باشی ! خلاصه که اینا رو شاید خودتم بدونی ولی الان که این لباسو پوشیدی خوشی یاش و خندهاش به نظر من که تا اینجا اومدم به زحمتش نمی ارزه !.

دیگه جا نداشتم فکر کنم ,نه بیشتر از این!, با استرس و کمی لرزش دست ,دستی به موهام کشیدم ,گفتم:

- نه بابا فقط خیلی از مردنش خوشحالم ,مشکلات که همیشه هست باید یه فکری به حال کار بکنم فعلن . نمیتونم مشتری ببینم فعلن ,روحیم خوب نیست!

-خواستی, بیا خودم میفرستمت خونه مشتری مطمئن یه ساله خونه میخری ,شیش ماهه ماشین

- نه روحیم فعلن خرابه, خونه دارم ,ماشینم یه کاریش میکنم

- چی میگی ,چی شد از مردنش خوشحال بودی که یهو روحیت خراب شد ؟! ,اون سگ دونی رو میگی خونه!

- والا منیر جون تو هم همون سگ دونی رو داری ! در ضمن فعلن روحیم خرابه نه بخاطر سقط شدن بابام ,بخاطر بیپولی خرج داروهای مامان ,روانی بازی بچه های قلدرش! , اینا باید حل بشه ببینم چه کار میکنم!

- من اینجا رو دوس دارم رویا میدونی , ارث خدا بیامرز مادرمه

-خوب منم خونه مادرمه ,چکارش کنم ,حالا سگ دونیه که باشه!

- ولی خوب رویا جان من تو شهرستان دو تا آپارتمان کوچیک با همین بیزنسم خریدم !, ماشینم نمیخوام ماشین حاجی هست هر وقت بخوام !

- ببین منیر من نمیتونم با هر کسی باشم عمل هم نکردم ,پولم ندارم برا عمل در ضمن من یه دروازه بهشت تایلندی میخوام نه از این سیاهچاله ایرانیا که دکترای ایرانی وسط پای ترنسا درس مسکنن!

- خوب عزیزم تایلندیش خرجش خیلی زیاده ,باید پول مول داشته باشی , اون زمان که ما عمل کردیم تو این خراب شده, دانش الان که نبود ,حالا مال من خوب از آب در اومد عقلن یه چاه تنگ و تاریک و خوش فرم از آب در اومد, مال اون بد بخت اقدس شاسی رو که میشناسی ,موهای لخت بلندی داره ,ییلقه , مال اونو افتضاح در اوردن ,خودش میگه مثل سطل ماسته .

از حرفش هر دور ریسه رفتیم دل درد گرفته بودم با خنده ادامه داد, یادم میاد میگفت هر کس میاد سراغش مجبوره دورشو با دست جمع کنه که ادا تنگارو در بیاره! دوباره از خنده قش کردیم ,گفتم زنیکه تو دیونه ای من اصلن اینجا عمل نمیکم اگر قرار باشه نتونم برم تایلند عمل کنم, ترجیح میدم باز نشستش کنم !.

- اقلن برو تخماتو در بیار که هورمون میخوری سرطان نگیری! من آشناشو سراغ دارم اخته میکنه دو سوت !

- جل الخاق بعد اونوقت چی میشه فقط سرطان نمیگیرم ؟!

- آره اون قضیه رو هم بعدن سر وقت میری عمل میکنی

نشسته بودیم رو مبلای رنگ و رو رفته ی گل بهی و یه میز شیشه ای کهنه جلومون بود ولی سلیقه منیر خوب بود خونه رو شبیه خونه یه خانم رئیس حرفه ای دیزاین کرده بود!

- ببین منیر حالا فعلن از این داستانا بیا بیرون ,دنبال کارم کسی رو سراغ نداری جایی منشی دکتری چیزی بخوان

- یه دقه سب کن قهوه بیارم

بلند شد تو اون آشپزخونه فک حسنی یخورده ایور اونور کرد و به نظر میرسیدداره تلاش کفل گوشتالوشو بین کانتر کوچیک آشپزخونه و گاز جا بده,  قهوه رو آماده کرد و اورد ,در حال خوردن قهوه بودم که مال خودشو تموم کرد و گفت رویا بجنب بخور فقط تهشو نگه دار برا فال  , گفتم منیر ولش کن حوصله ندارم!

- وا دختر خودت گفتیا

- منیر کسی رو سراغ نداری برا کار فعلن این خیلی مهمه ؟

- چرا یه پسره هست تو مدیریت این تاکسی اینترنتیاس ,ازش میسپرم ببینم مینتونی بری سر کار ,ماشینم نداری آخه ؟!

- ماشین میخرم یا جور میکنم, یخورده پول دارم تو بانک که سود میگرم بدرد نمیخوره سودش کمه ,یه پراید میگیرم .

- اونجوری باشه این پسره رو اوکی میکنم, ولی گفته باشما باید مردونه مثل عکس شناسنامت کار کنی با اینا!.

-عذاب آوره ولی مشکلی نیست ,گریم میکنم ریشم با تاپیک میزارم ,لباس پسرونه میپوشم ,اوکی میشه

- خود دانی به هر حال کار راحتی نیست هر روز لباس مردونه پوشیدن و او پستونا را بستن تا ساعتهای متمادی خیلی سخته !

کمی دیگه با هم گپ زدیم ساعتو نگاه کردم دو ساعت بود که پیش منیر بودم باید میرفتم خونه شام مامانو میدادم ,بلند شدم و از منیر خدافظی کردم ,از در حیات که پامو گذاشتم بیرون, منیر گفت: رویا. مکث کرد و گفت: خوشحالم بابات مرد!

هر دو لبخند زدیم ,براش دست خداحافظی تکون دادم و از منیر دور شدم و رفتم تو دل غروب تنهای کوچه و خیابون و شهر سرد! ,رسیدم به مترو و همونجور که اومده بودم در سکوت و آرامش برگشتم خونه ,مثل این بود که جامعه با لباسای زنونم روان پریشانش آروم شده بود و چشاش دیگه منو حیض نگاه نمیکرد انگار تنش از حرکت باز ایستاده بود و رفته بود سر کار خودش و من آروم از روی بدنش عبور میکردم و میرفتم خونه !. کلید انداختم رفتم تو خونه, تاریک بود و فقط نور تلویزیون , آبی روی دیوارا بازی میکرد و سایه مینداخت . مادر روی ویلچر خواب بود و ماسک اکسیژن توی دستش رو زانوش ,دلم هری ریخت پایین نکنه مرده ! رفتم جلو دیدم نه نفس میکشه و صدای خرخرش آروم میاد . چراغا رو روشن کردم و رفتم توی اتاقم مامان بیدار شد گفت محمود اومدی مادر ؟

- آره مامان اومدم

- خسته نباشی مادر , کار چطور بود امروز !

- کدوم کار مامان؟

- کارخونه دیگه؟

منو با بابا گاهی اشتباه میگرفت ,گفتم : خوب بود مامان ,الان شامتو حاضر میکنم ,میارم ,گشنته؟

- این زنه روبروییه اومد, کیک اورد یکم خوردم سر دلمو گرفت , زیاد نموند ,اون بچه ها رو کی میتونه ول کنه مادر در دیوار خونشو میگفت اگه نباشه میجوون .

- مامان این خانم بدیعی که نیومد پایین ؟

- نه در زد با احترام بش گفتم ,خیلی حرف میزنه ,همینجوری ده تا شوهر کرده دیگه!,همرو کشته

-رفتی دم در گفتی؟ مامان سه بار ازدواج کرده کلن !

- نه از همینجا گفتم حوصلشو ندارم ,فوضوله!

لباسامو عوض کردم و اون پیرهن گلدار صورتیمو پوشیدمو رفتم تو آشپزخونه غذا رو گرم کردم ,برا مامان یه بشقاب غذا کشیدم و برا خودمم یه مقدار موند ,بشقاب پدر رو که خالی بود روش یه کاسه دمر کردم که مثلن دارم میبرم تو اتاقش نمیخوام غذا سرد بشه و مادر اگه پرسید بگم این کاسه رو گذاشتم غذاش سرد نشه و نفهمه خالیه.

میز غذای مامان رو باز کردم و گذاشتم جلوش ,دستشو یهو گذاشت رو دستم با اون ناخونای بلندو لاک زدم ,ترسیدم!, گفت: این دستای مردونه هنوز داره نونمونه میده , خسته نباشی محمود جان مادر ! جواب نمیدادم مامان کلن نطقای نا مفهوم زیاد میکرد ,گفتم مامان مشغول شو, سرد میشه ,گفت : تو نمایی با من شام بخوری ؟

- الان میام , شام بابا رو ببرم براش و بیام

یه نگاهی به بشقابی که روش کاسه بود کرد و یه قاشق غذا اومد بزاره تو دهنش گفت :

- نرو, تو اون اتاق بابات نیست !, مرگ با خودش بردتش!, بابات مرد محمود بت نگفتم ناراحت نشی!!!,فک کنم بچه هاش از طبقه پایین سوراخ کردن زمینو اومدن جسدشو بردن دفن کردن مخفیانه! ,تو که نبودی خودش اومد به من گفت قبرش کجاس ,خودمون آروم و بی سر و صدا میریم دیدنش محمود!!!.

دستش شروع به لرزیدن کرد و اشک از چشمش سرازیر شد یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد, وقتی اشکاشو دیدم و بدن نحیف پیرشو که میلرزید . حول شدم چنتا دستمال کشیدم از جعبه بیرون یهو احساس گناه کردم از اون همه خوشحالی برای مرگ بابا ,خودمم گریم گرفت , تمام اون آرایشا داشت میریخت پایین , دستمال رو دادم به مامان و چنتا برا خودم بیرون کشیدم و گذاشتم رو چشام که اشکاش گوله گوله بی اراده میریخت بیرون , مامان گفت : پدرت هیچ وقت نفهمید چه مردیه آخرین بچش ! شیک و خوشکل و خوش لباس و زرنگ ,سنگ زیر آسیابه! , ببخشش محمود!, و گریه میکرد و ادامه داد فردا منو ببر سر قبرش! بزار کسی اونجا نباشه از برادرات که منو ببینه با تو, اونا ارزش دیدن تو رو ندارن مادر, اون کت شلوار فرانسویتو با اون شال گیپوردار سیاه رو , روی سرت بزار مثل مردای فرانسویه شیک و اشراف زاده ,بزار پدرت بدونه که تو آخرش شکست نخوردی ,پیروز شدی تو زندگی یه مرد شدی برا خودت که پای حرفش میمونه ,مادر! .

فردای اون روز با اس ام اس نازنین دختر نادرکه تنها فرد دوست داشتنی تو اون فامیل برای من بود, آدرس قبر بابا رو برام فرستاد, عصر, موقع غروب که دوم پدر میشد و ریخت و پاش بچه هاش سر قبرش تموم شده بود و به خاک سپرده بودنش, من و مادر که زن دوم بابا بود و من تنها فرزند از زن دومش بودم, رفتیم سر خاکش , خورشید غروب, تو افق شهید شده بود و خون از افق انگار جاری شده بود و دور قبرشو با رنگ سرخش گرفته بود ,من یه لباس مشکی گیپور دار با یه مانتوی سیاه یقه ایستاده ی فرانسوی پوشیده بودم و یه آرایش سیاه و غلظ کرده بودم ,یه تور گیپوردار سیاه رو سرم انداخته بودم و مادر هم رو سرش یه تور سیاه گیپور دار و یه کلاه سیاه که همیشه دوست داشت گذاشته بودم ,مادر یه بیوه سیاه عزا دار تو غروب خورشید شهید بود ,سر قبر پدر یخورده با خاک سرد حرف زد من نفهمیدم و آخرش که خورشید خونین سر خورد و رفت پشت مذبح ,گفت بریم مادر!. موقع برگشتن تو راه به من گفت :محمود امروز مثل یک مرد فرانسوی خیلی شیک شده بودی ,همیشه همینطوری که دوس داری زندگی کن! .

 ****************************

نویسنده: ضربان تاریک

  این داستان فقط جنبه داستانی و ادبی و تخیلی دارد و هرگونه استفاده غیر از آن از نظر نویسنده مردود است.

استفاده از هرگونه محتوی داستان مطرود در داستانهای دیگر یا کپی یا برداشتهای نزدیک یا فیلمنامه ممنوع است و نویسنده پیگرد قانونی آن را برای خود محفوظ میداند و هرگونه استفاده از داستان منوط به هماهنگی با ضربان تاریک میباشد.