تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی رامبد.ع. فخرایی
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی رامبد.ع. فخرایی

چناری در تلفن سکه ای

نویسنده : رامبد عبدی فخرایی

تقدیم به یوسف علیخانی و کتابهای شگفت اش

 

اسمش چنار نبود . دیلاقی بود مانند چنار , چنار که صدایش می کردند مثل فشفشه می شد ,هرچه سر راهش بود می شکست یا داد و فریاد می کرد و اگر زورش می رسید ,دیگهای مسی ننه را با پایش قر و قرابه های سرکه و آبلیمو را می شکست .گلدانها را دست نمی زد گل ها را دوست داشت . همیشه برای سپیدار درد و دل و غر غر می کرد. یک روز که حاجی آقا از بازار اتفاقی زودتر رسیده بود خانه, دیگ برنج ننه بی بی, غُر شده را وسط حوض ماهی ها دیده بود .دیده بود حوض خالی است. نگاه که به هو چیگری ی کلاغ های توی آسمان انداخته بود.  فهمیده بود ماهی ها از ترس, از آب حوض پریده اند تا دامن پر چین آسمان که بالای سپیدار گیر کرده بود .نشسته اند به انتظار میهمانی کلاغها ,تک و توکی هم لای منقار کلاغهای زود به مهمانی رسیده ,در حال جان کندن .شدیدن عصبی شد . تعجب کرد. نمی شود که همه ماهی ها بی دلیل با هم پریده باشند بیرون حوض , هول کرد و فکر کرده بود ننه بی بی یا ریق رحمت را سر کشیده یا چنار پدر سگ مادر مرده دوباره تب مغزش نازل شده . سرش گیج رفته و در این حین دیده بود , چنار عربده کشان از روی جانپناه ایوان مانند دیوانگان به حیات می پرد و ننه بی بی هم با جارو دنبالش . دستگیرش شده بود که کار کار چنار است و نفس راحتی کشید که حال بی بی خاتون خوب است .در همان سایه ی تونل مانند درگاهی ایستاده بود و از عصبانیت شر و شر عرق می ریخت. قلبش انگار اینبار کنده شده بود و به قفسه سینه اش فرمان جنگ می داد.  فکر کرده بود که باید اینبار به چنار یک درس فراموش نشدنی حسابی بدهد . بیل را از همان سرسرا برداشته بود و پریده بود وسط حیاط. شده بود مسابقه دوی سرعت به دور حوض ,چنار که حاجی آقا را دیده بود زهله اش ترکیده بود .حاجی بدو , چنار بدو . ننه هم که مردش  را دیده بود که رسیده اول لبش را گزیده بود که عاقبت این بچه کار دست خودش داد و الان است که حاجی آقا با بیل فرق سر این دیلاق بی خاصیت عربده کش را دوتا کند. از روی ایوان با چادر نماز شده بود عین فرشته های ملکوت , بال بال می زد اینور , اونور .جرعت که نداشت خودش را وسط معرکه بیندازد از همان بالا همان صدای گرفته اش را بلند کرده بود و می گفت حاجی جان گه خورد ولش کنید این مادر مرده را , حاجی تصدقت شوم قلب شما ناراحت است (آن وسط به چنار هم آدرس می داد که چه کار کند تا خلاص شود!)در حیات را باز کنید این ذلیل مرده را بیندازید بیرون ,نهار که نخورد آدم می شود. خلاضه همه جوره دست به دامن حاجی آقا که ولش کن که قلبت وایساد مرد, یه گهی خرده حالا , خلاصه قائله ای بود که بیا او ببین . سپیدار هم عین مست کردن های شبانه حاجی آقا, وسط نسیم تفته ی تابستان با موهایش آرام قر میداد . آخر هم چنار دیلاق کودن بعد از چند دور اضافه که به دور حوض زد , حرف بی بی را شنیده یا نشنیده از در خانه فرار کرد و سر به کوچه گذاشت . چون فکر می کرد حاجی آقا مثل خودش جوندار است که مثل قرقی دنبالش بدود . به خیابان امیر آباد که رسید به خیالش تا حاجی آقا نرسیده ,در یک دکه تلفن سکه ای زرد رنگ که نزدیکش بود , قایم شود تا مثلن راه گم کرده باشد و حاجی او را پیدا نکند. خودش را گوله کرد تا از شیشه های دکه تلفن از بیرون پیدا نباشد (توی عالم بچگی , حاجی آقا شده بود هم بازی این دیلاق کودن ),غافل از این که چنار که فرار کرد و به کوچه زد. حاجی آقا خیس عرق بود .حالش خوب نبود.قلبش کنده شده بود و داشت استخوان دنده ها و ماهیچه ها را پاره می کرد تا بیفتد بیرون ,با هر ضربه ای که قلبش می زد انگار تلاش می کرد از بندی رها شود ولی نمیشد.با اینکه دیگر نمیدوید و ایستاده بود ولی حالش هر لحظه بدتر شده بود. اول تصمیم گرفت لب حوض بنشیند ولی تا خواست بنشیند غش کرده و افتاده بود کنار حوض پر آب بی ماهی که قابله غُر برنج بی بی در آن غوطه می خورد. ننه بی بی هم که از سر نماز ظهر زا براه شده بود و آن چادر نماز سپید انگار بالها و لباس قماش فرشتگان را بر تنش کرده بود که خودش مستقیم نماینده قبض روح مردش در درگاه عزرائیل باشد . غش کردن حاجی آقا را که دید. از سر ایوان بالهای فرشته گونش را باز کرد و از روی پله ها تا کنار حاجی پرواز کرد و کنار حاجی آقا نشست . روایت ها می گویند حاجی آقا که مرد هنوز چنار دیلاق, بر نگشته بود خانه , ننه بی بی تا شهادت خورشید در مزبح غروب, سر جنازه حاجی آقا , گریه کرد و بر رش کوبید. شاید چنار را نفرین کرده باشد شاید هم نه ولی خیلی چیزای دیگر در دلش گفته بود که به راویان نرسیده است. فرشته ها از ملکوت مویه هاش را دیده بودند .کسی نمی داند چرا ولی در مورد بی بی درگوش هم نجوا کرده بودند که پرهایش سپید است , باید مستجاب شود. چنار دیلاق را دیگر کسی ندید ,درون همان تلفن سکه ای زرد رنگ خیابان امیری بعدها دیگر کسی نتوانست زنگی به جایی بزند کف بتونی را نهال چناری شکافته بود یک شبه رسیده بود تا خود تلفن, روزها و شاید ماه ها یا سال ها بعدش تصمیم گرفتند که تلفن دکه ای را بردارند چون دیگر تلفن شهری به صرفه نبود . چنار ماند و دکه ی زردی که در بتن محکم شده بود و کندنش برای شهرداری به صرف نبود , زمان گذشت و چنار از سقف دکه بیرون زد و آن وقتها بود که رنگرزها آمدند و بر دکه دوباره رنگ زدند و شد المان شهری باقی مانده از گذشته و دکور شهری زیبا با درخت چنار عجیبی بیست ساله که درون آن رشد کرده بود , راویان که تا چند سال بعد هم زنده بودند می گفتند چنار هرگز به خانه برنگشت و بی بی بعد از دفن کردن شوهرش هر شب چراغ دالان ورودی را روشن می گذاشت تا وقتی چنار بر می گردد حیاط تاریک نباشد ولی بعد از ده سال که چنار بر نگشت و بی بی هر شب می دید که ساختمانهای بلند خانه اش را دوره می کنند ,ترسید ,از اینکه این شهر او را نیز مانند چنار ببلعد. ترسید . ولی فروختن خانه را بلد نبود .خانه را رها کرد و رفت روستای خودش , به آن خانه پدری که خواهر پیرش بعد از مرگ شوهرش تنها شده بود . دیگر هرگز به تهران برنگشت و هرگز از کنار دکه ای که چنار بزرگی در آن در مسیر خانه شان روییده بود عبور نکرد ,راویان هم سالها بعد مردند و داستان هم فقط داستانی عجیب ماند در دفتر آن فرشتگان و ناظران ملکوت .

****************************************

عکس از یوسف علیخانی

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - نهمین سفر- افسانه انسانهای نیمه تمام!

گاهی در این فضای احساس عبوسی میکنم - بالشتها و این تخت معرق ماهونی و قدیمی از بطنشان بوی جنگلهای کهن میتراوند و انسان را وادار به تفکر میکنند . گاهی  برای سرگرمی  به انسانهای واقعی فکر میکنم - به حرفهای بی سر و ته و بی نتیجه و بی پایانشان . چگونه در این آشوب ازدحامی که آفریده اند و مصائب گوناگون فقط دنبال خوشبختی فردی هستند و ایستادن در بابر بدبختان و پیراهن شکافتن بر جلجتایی و نقش فرد موفق را بازی کردن و ارضاء شدن و آخرش یه دنبال احترامات و تبریکها و دلا شدن همنوعنشان و یک ماشین غول پیکر تانک مانند و چقدر این داستان غم انگیز از داستان عشاق در آن وادی صحرایی سحر آمیز که صدای نیلبک انسان را به هپروت آرامش میبرد و اغناء میکند به دور است . همه مدونای دوم باید باشند معروف و غرق در کریستالهای شیشه ای شهرت و اعتبارات مالی و معروفیت و طلب کف زدن و هورا کشیدن و تعظیم توده ای مردم - یک هدف غایی! - گاهی به گنبد تاریک این اتاق مدور که در سقط خورشید از آسمان نگاه میکنم که هنوز از نطفه چیده شده اش خون به تیغ افق میچکاند - غمگین میشوم از این واقعیات عریان شور در هاوون عصر مدرن. این دلیلی است برای پناه به جهانی مجازی که فقط من را تیمار میکند ! - سندباد قصه ها را.

پستها هر کدام بسته به پروفایلهایشان که دنیاهای متفاوتی هستند - خودشان هم داستانی برای گفتن دارند البته همه ی این رخدادها با تصویر و نگاه بصری شرو و سپس  ژرف و محاط و پر از اصوات میشود!- چند روز پیش در یک سرزمین عجیب خشک با کوههای مرتفع و بادهای سوزان آخر زمانی سهمگین - آسمان سرخگونی را تماشا میکردم که زیر آن به جز من جنبنده ای نبود !- بوی آتش و دود و گوگرد به مشام میرسید و همه چیز در رخدادی سرخ رنگ که به انفجاری ستاره ای در جو یک سیاره شبیه بود فرو میرفت و تحت تاپیر قرار میگرفت - سنگریزه ها به زمین بلند میشدند و زمین مانند آنکه غولی کیلومترها آنسوتر بر زمین پای کوبد میلرزیید و خلاصه از میانگاه آن ابرهای درخشان انفجار ستاره ای در میانگاه آسمان مرغانی بالدار به نظرم رسید که مانند بارش شهاب به سوی کوهستانها می آیند !- تمام آنها را نمیتوانستم بشمارم - چرا که فاصله از زمین تا اوج آسمان بود و به نظر بی شمار میرسیدند ولی حدودی نزدیک دویست و شصت تا دویست و هشتاد پرنده را شمرده بودم ولی به مقیاس خودم چیزی اشتباه بود !- مگر میتوان پرنده ی کوچک را از سطح زمین بالهای افراشته اش را دید و آنها را شمرد ؟!- پرنده در آسمان مانند شکر در چای حل میشود به نگاهی حتی دیده هم نمیشود چه رسد به شمردن! - یک جای کار ایراد داشت!- دقت کردم آنها در سقوط به مانند شاخه ای تیز بودند بالدار به نزدیک زمین که رسیدند تشخیص دادم که به سان انسانند بال دار و پر دار و آن لحظه به اشتباه خود پی بردم !- من بر سقوط دویست و هشتاد فرشته از بهشت نظاره میکردم!. زمان را نگه میدارم - بقیه اش مهم نیست من بعد از آن همیشه باور داشتم که این فرشتگان همیشه بر روی زمین باقی ماندند و در اعصار متمادی بالهایشان فرو ریخت ولی از کالبدی به کالبد انسانی دیگری فرو رفتند - هر چه گناه آسمانیشان بود - خدایشان داند ولی روی زمین زیسته اند تا امروز - خیلی از آنها را در سفرهایم باز شناخته ام - مثلن دکتری هندی که با کهولت سن بدون هر گونه دست مزدی هزاران بیمار از مردم فقیر هند را معالجه میکرد و هیچگاه در پاسخ آنکه چرا زندگیت را اینگونه سپری کردی - جز اینکه زمان کوتاه است و باید نیکی کرد به خبرنگاران پاسخی نداد !.این یکی از دویست و هشتاد نفر بود !. تا به امروز شاید فقط پنج یا شش نفر آنها را کشف کرده ام ! ولی شاید در سقوط فرشتگان حکمتی بوده است برای انسان!.

روزهای دیگری را نیز بعد از سقوط فرشتگان در آن وادی ماندم تا شاید یکی از آنان را که در هبوط زخمی شده یا بالهایش شکسته ببینم و کمک کنم ولی هیچ ندیدم جز همان زمین بی حاصل گاه سیاه که گاهی بوته خاری به انقلاب برخاسته بود و از میان شنها رخ بیرون کشیده بود. بعد از مسیری بلند و تصمیم به خروج از آن پست اینستاگرامی با آن بادهای ناسور تند سیلی زن در دور دست بر کوهی جوانی را دیدم مبهوت که شاخه علفی خشکیده در دهان میجویید و در ورطه تفکری ژرف فرو بود و چشمانش مانند مردگان زل و بی پلک زدن مینگریست  و اول تصور کردم  از اهالی جنیان ایت که بر صخره ای چنین تنها بر دشت مراقبت میکند ولی نزدیکتر که شدم واکنشی ندیدم و لباسی هم مندس پوشیده بود و همان گونه مبهوت مینگریست تا زمانی که من روبرویش قرار گرفتم و نگاهش کردم و هیچ متوجه من نبود !- به سخن گفتن زبان باز کردم که پسر در این وادی لم یزرع چه میکنی؟ بی واکنش بود و نفهمید!-کمی بیشتر ایستادم و در ژرفای چشمانش عمیق شدم و در آنجا گفتم آهای پسر و او ناگهان از جای پرید و نزدیک بود از صخره شیبدار سقوط کند که دستش را گرفتم و با عجله دستش را از میان دستم رها کرد و گفت تو کی هستی رهگذر؟ گفتم: مسافر دشتها و کشورها - سند باد هستم!.گفت: داستانت را در کتابی قدیمی خوانده ام - هنوز نمرده ای؟! - لب برچیدم و گفتم: نه هنوز - من جانم به داستان است و افسانه ها و تا زمانی که زمین و افسانه باشد من مسافر شهرهای افسانه ام مانند این اینستا گرام !گفت: اینستاگرام چیست؟ - دیدم بحث در این موضوع بیهوده است و قطعن کودک از سر منشا خود بی خبر است و الآخر ! - گفتم : بگذریم خانه ات کجاست ؟ فکر کردم از قوم جنی! گفت: من چوپانی میکنم ولی امروز به دنبال کسی بودم که به عجایب بدل شد! - گفتم : داستان چیست برایم تعریف کن - نگاهم کرد و با تردید و تفکر دستی در موهای نیمه روشن آفتاب سوخته اش کشید و گفت: قدم بزنیم و با انگشت به سویی اشاره کرد و ادامه داد -پشت تپه ها تا آنجا برویم تا چیزی را نشانت بدهم و برایت داستان را تعریف کنم.گفتم: برویم ! - گفتم: اینجا روستایی هست؟ گفت اینجا نزدیکی رویتایمان است ! و ادامه داد -در روستایمان پیرزنی کور زندگی میکرد که روزهای جوانی با شوهرش نزدیک نهری ومزرعه ای خانه ای ساخته بودند بزرگ تا وقتی بچه دار شدند - بزرگ شدند و ازدواج کردند خانه را با بچه هایشان تقسیم کنند ولی خوب سالها گذشت و زن بچه اش نشد و مرد روزی به مزرعه رفت و باز نگشت و زن رو به مزرعه سالها نتظر شوهر نشست و آنقدر به غروب خورشید نگریست که کور شد - مادر بزرگم میگوید او هرگز در طول این سالها بجز غروب هیچ چیز را به خاطر نداشت! تا یک روز که نیاز پیدا کرد آن خانه در حال خراب شدن بزرگ را نصفش را بفروشد تا امرارمعاش کند و همسایه جدید مردی شیاد بود که برای  این زن پیر کور هر روز دسیسه ای میچید- روزی از روزها چون دید که با استخوان غذا میخورد - حیله ای پرورانید و برای مردم ده تعریف کرد که پیر زن با تکه ای از استخوان شوهرش غذا میخورد! - مردم ساده لوح باور کردند که تکه استخوان مزغی - استخوان شوهر مفقود پیر زن بوده است! و او از استخوان شوهر در جادو استفاده میکند و دروغها و خرافات بر هم چیدند و مرد همسایه که به مقصود رسیده بود و خانه ی پیر زن را میخواست بر این داستانهای خرافی دامن میزد و پیر زن کور هم در خانه در مریضی بود و کهولت - پیر مرد همسایه روزی با کدخدای وحشت زده و دیگرساکنان وحشت زده روستا گرد آمده بودند و چراغ کم کرده بودند و در نیمه تاریکی نشسته بودند که نکند هزار چشم جادویی پیر زن آنان را ببیند که در حال دسیسه اند و نفرینشان کند !- من هم میان این مشوشان بی خودی چای تعارف میکردم و گوش تیز کرده بودم ! که مرد همسایه ناگهان در میان ابراز نگرانیها گفت : من از خود گذشتگی میکنم و جادوگر را با حیله ای سخت به بیابان میبرم و در چاهی می افکنم چون کشتنش مقدور نیست و او تا ابد آنجا خواهد ماند و لی دیگر کسی نباید تا فلان چاه برود و من تا زنده ام از زمینهای اطراف آن چاه نگهداری خواهم کرد و همچنین از آن قلعه نفرین شده ی آن پیر زن که کنا خانه ام است و این فدا کاریها را میکنم و همه او را دعا کردند و کدخدا گفت: اگر تو ما را برهانی بعد از من وصیت خواهم کرد که تو کدخدا شوی و الا آخر و او اینگونه  به تمام اهدافش رسید!- او را به کام مرگ سپرده  بودند و هیچ کس نفهمید !- همه تصویرشان این بود که پیر زنی بد ذات و اهریمنی را به دستان قدیسی سپرده اند! ولی اینگونه نبود چون من برای پیر زن هم پادویی میکردم و نیازهای پیر زن کور را از بازار تهیه میکردم . من میدانستم که او بشدت مریض است و از کهولت و درد استخوانهایش شبها تا صبح بیخواب است و دعا میخواند و همسرش را برای ترک کردن ملامت میکند و به درگاه خدا دعا میکند تا مرگش زودتر فرا رسد و او از این کوری و درد نجات یابد ! و دعایش مستجاب شده بود چون میرقضبش فردای آن روز در خانه پیر زن را زد و به پیر زن گفت : مادر! امروز بیا به صحرا برویم مردی را چند روز پیش سر چاهی در وادی دیدم که به شوهرت میمانست ولی عقل از کف داده بود و چندین سال است که منتظر تو سر چاهی خانه کرده است! و پیر زن که در یک لحظه تمام غمهایش را فراموش کرده بود - مرد همسایه را در آغوش گرفت و صورت میرقضب دروغگو را غرق بوسه کرد! او را دعاها کرد و گفت باید کمی صبر کند تا او لباس در خوری به تن کند تا شوهر با دیدن آن لباس او را بشناسد و بخاطر آورد پیر زن مرا صدا کرد و به من گفت مادر آن لباس را که در صندوق است برایم بیارور و لباسی که من از آن صندوق یافتم لباسی خوش رنگ و دست دوز بود که به گفته پیر زن روزی پوشیده بودکه مردش به خانه باز نگشته بود ! . پیر زن لباس را پوشید - هرچند که لباس در بدن فرتوت و گوژ پیر زن نمایی نداشت ولی او را چنان خوشحال کرده بود که درها را فراموش کرده بود و سعی میکرد بدون آن چوب عصا گام بردارد ! از حیات گذشت و به مرد همسایه که رسید گفت برویم خوش خبرم - گل پسرم !.

کم کم داشتیم به قسمتی کوهستانی نزدیک میشدیم که شنهای صحرا سنگها را پوشانده بودند ولی دره ای میان صخره ها بود که ما از میگذشتیم ولی پسرک تصمیم گرفته بود از روی صخره های سفیدما به راهمان ادامه دهیم و سپس  ما از بستر دره فاصله گرفتیم و به بالا رفتم ادامه دادیم او داستان را ادامه میداد.

پسرک ادامه داد: پیر زن کور با آن لباس سوزن دوزی شده دست در دست مرد همسایه و من که در پیشان روان بودم به انتهای روستا رسیدیم و سپس مرد همسایه به من نگاهی انداخت و چشمی بوراق کرد و سر به سویی پرت کرد به مفهوم آنکه بروم  پی کارم! ولی من کمی ایستادم و آنها که دور شدند از پشت پشته ها ی شنی و کومه خارها و گونهای بلند آنها را دنبال کردم و سرعتشان در ابتدا کم بود و سپس مرد همسایه از کندی پیر زن کور خسته شد و مرد همسایه او را کول کرد و زمزمه دعاهای پیر زن از دور در باد میپیچید و به گوش من میرسید! . بعد از مدتی آنها به اینجا رسیدند به این صخره های سپید و با دست چند کوه سپید کم ارتفاع را نشانم داد و گفت : آنجا میان آن سه کوه سپید کم ارتفاع را دارالنسیان میگویند -هیچ کس آن میان نمی آید در آنجا چاهی است که میگویند هر کس از آن بنوشد برای همیشه فراموش میشود ! - مرد همسایه چپیر زن را آنجا برد به چاه میان دارالنسیان که رسیدند پیر زن را زمین گذارد و به پیر زن گفت منتظر باش تا شوهرت را پیدا کنم و بیاورم و در پی یافتن سنگی بزرگ رفت که بر سر پیر زن بکوبد و کارش را یکسره کند! -من از بالا نگاه میکردم ! و با دست صخره ای را در فاصله ای نشانم داد که گویا مشرف به دره ی میان آن سه کوه بود و گفت: پیر زن بر لب چاه دست کشید و آهی کشید و با خودش گفت: آه شوهر بیچاره ی من از دارالنسیان پس نوشیدی! ولی در این میان از زیر صخره ها که حفره ای بود هیئتی به شکل انسان در لباسی مندرس و پاره بیرون خزید ! من او را دیدم شوهر پیر زن بود! براستی او آنجا بود و از دار النسیان نوشیده بود! . پیر مرد فرتوت مردد با لباس و چهره ای به غایت کثیف آرام نزدیک پیر زن شد و با تردید او را نگاه کرد و جلوتر رفت و آنقدر نزدیک رفت تا پیر زن متوجه حضورش شد و اسم شوهرش را چند بار صدا زد ! پیر مرد اشک میریخت یا آب بر زمین بود نفهمیدم! ولی گویی با آن لباس پیر زن از نسیان و فراموشی بیرون آمده بود بعد از سالها ! سخن نمیگفت یا زبان را فراموش کرده بود نمیدانم ولی به روبروی پیر زن که رسید پیر زن دست بر چهره اش کشید و او را شناخت و اسمش را بلند تا جایی که حنجره یک پیر زن بیمار کور جا دارد فریاد زد و شوهرش را در آغوش گرفت و شوهر پیر نیز او را در آغوش گرفت ولی سنگ بزرگی از پشت بر سر پیر زن فرود آمد و مغزش را بر صورت پیر مرد پاشید و چنان سنگ بزرگ و سنگین بود که قامت نحیف پیر زن را در هم کوبید و له کرد و از پیر زن جز خون و پارچه و گوشت له شده که از میانشان استخوانهایی سپید بیرون زده بود از زیر سنگ هیچ نمانده بود پیر مرد که بحت زده از چهره اش خون میچکید شروع به فریاد زدن کرد و دستان خونیش را در هوا تکان میداد و میر قضب قاتل سنگ سپید را که دیگر سنگ خون و صخره ی خون بود بلند کرد و بر سر مرد کوبید و او را هم به تسبانی (له شدگی) مانند پیر زن بدل کرد و قاتل شوم که خونین شده بود و راز چاه دارالنسیان را نیدانست و نمیخواست که آب را آلوده کند و جنازه ها را در چاه بیندازد چرا که نیاز به پاکیزه کردن خود از تمام آن خونها داشت قبل از بازگشتن به روستا - بیلی هم نداشت که زمین را بکند و جنازه ها را دفن کند آنها را در یک فرو رفتگی در زمین انداخت و رویشان را با شن و سنگ پر کرد و از چاه آب کشید و خود را با آب تمیز کرد ولی از آن قافل بود که آب از راه چشمها و دهانش کمی وارد بدنش شده است و سپس به سوی خانه راه افتاد و نزدیکی روستا که رسید و من او را میدیدم  در ورودی روستا ایستاد !- فراموشی او را ربوده بود و سپس به روستا نگاه کرد و آن را نشناخت و به سمت وادی بازگشت و به رفت و رفت و رفت تا من دیگر در صحرا او را ندیدم و او گم شد برای همیشه ! . گفتم داستان جالبی است و تو چه چیز را میخواستی به من نشان دهی در این دارالنسیان؟ - گفت:خودت ببین ! - کم کم به بالای  قله ی صخره های یکی از سه کوه کم ارتفاع سپید که در دل صحرا واقع بود رسیدیم  به درون دره که نگاه کرد دو درخت را آنجا دیدم عجیب یکی سیاه و یکی سپید - سیاهی مانند زغال که نور را منعکس نمیکند و سپیدی نیز به همان اندازه بی انعکاس و مخملی دو درخت عجیب و تناور شاید هزاران سال عمرشان بود و در هم به شکلهای عجیبی فرو رفته بودند و چاه در میان تنه آنها زندانی شده بود - شاخه های آنها عجیب روییده بود به زیر و درون زمین و سپس به دور هم و گاهی به شرق و گاهی به غرب و مانند نقاشی یا خط خطی کودکان بود با زغالی بر بوریا ! و عجیب تر آنکه پسرک برگهایش را به من نشان داد که سیاه بودند و سپید ! و خارهایی از بدنه درختها بیرون زده بود که پسر گفت : اینها میوه های درختند خارهایی آب دار و شیرین که اصلن تیز نیستند و فقط تیز به نظر میرسند بلکه این تیغای تیز سیاه - شیرینترین میوه های وادی هستند ! ولی مردم از ترس آنها را نمیخورند! او ادامه داد این درخت سیاه از قبر آن پیر زن که آنجاست و با دست مکان آن را آن پایین به من نشان میداد که محل خروج تنه و ریشه های تناور سیاه بود خارج شده - من با خودم گفتم درخت آگاهی - این همان پیر زن کور است که نور را نمیدیده ولی قلبش چنان شیرین چون میوهای درختی است که خیر را مانند ستم بار میدهد!. درخت سپید بر صخره ها تکیه کرد بود به سوی آسمان میرفت و شاخه های سپید و برگهای سپید داده بود و درخت سیاه نابینا بر او پیچیده بود و گاهی خارهایشان یا میوه هایشان سیاه و سفید زیبایی به هم پیچیده بود که پسرک میگفت شیرینترین میوه ها است درختان عجیبی بودند و البته درخت عجیبی بود آنها یک تن شده بودند و یکدیگر را پوییده بودند ولی آنجا - آن پایین موجودی در قفل چاه زندانی از ریشه ها و تنه های دو درخت تکان میخورد و دهان صورتیش را باز میکرد ولی صدایی  در آن وتدی نسیان از او خارج نمیشد و پسرک که دید من بر آن نگاه میکنم گفت: مرد همسایه است !.

با پسرک به پایین صخره ها باز میگشتیم و پسرک شعری با خود میخواند :

به کوهها رفتم و از کوهها و بعد از دریا ها سئوال کردم

و آنها هم از من سئوال میکردند

من نفهمیدم!

فحششان دادم - فحشم دادند!

و باران بارید و از باران پرسیدم و سکوت کرد و قطرات آبرا بر زمین بیشتر پاشید!

تصمیم گرفتم برایش مزار انقراض جانداران را بسازم به پایان که رسید!

هیچ کس آن را نفهمید

چند ماه بعد از آنجا که رد میشدم بوی باران میداد!

چیزی شده بود که مردم نمیفهمند !

***********************************************

ضربان تاریک

6. دی . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هشتمین سفر- رویاهای نیمه تمام یک نیمه شب زمستانی!

اینو یادتون باشه که گاهی وقتی یه آدم ناگهان بتون میرسه و باشما با کلماتی نا ملموس صحبت میکنه تو چشاش نگاه کنین - چون ممکنه یک لحظه بتونین چشمهای اون رو پشت چشمهاش در یک گذر سریع ببینین! - چون من همین چند روز پیش در این بازار مکاره اینستاگرام بی توجه راه میرفتم که زمزمه های یک مرد نیجریه ای پیر و فرسوده رو کنارم شنیدم و دنبال چشماش توی اون پارچه ها و روبندهای صورتش گشتم و یک لحظه کیهانی پر ستاره رو دیدم که از میان چشمهاش گذشت ! و البته حرفهاش رو بخاطر دارم - اون فقط گفت : سند باد! این اول این دنیاس ! مزه - رنگ - بو - احساس و لمس کردنها روزی که اضافه بشن !

مرگ با هستی هیچ فرقی نمیکنه -چون تو اینجا خواهی موند - برای همیشه و همه همینجا خواهند موند برای همیشه! .

این فکر رها شدنی نبود طی این چند روز گذشته در خواب در رویا در زیر گنبد این اتاق گرد - همه چیز همون زندان و مرگه بدون سفرهای  مجازی دنیا پوچ شده و البته هنوز اول راهه.شب پیش بعد از بیخوابی  - تصمیم گرفتم با آن فرش پرنده ی وصله پینه ی دوستداشتنی علائدین خود را به بازار بخارا ی  نیمه شب در اینستا برسانم و در آنجا کمی تفرج کنم تا در آن دودهای رنگی و بخارات رویایی شاید خواب چشمانم را مبتلا کند و از این سرگشتگی نیمه شب رهایی یابم. شاید بپرسید بازار بخارای اینستاگرام کجاست دیگر؟ - هر اینستاگرامی یک جهان مجازی است که افرادی نامرئی پشت تصویرها و لایکها و دنبال کردنهای شما دارد - افرادی که شما را دنبال میکنند و واقعیت مجازی را بر وفق مراد شما میسازند - شهرهایی با سیلیقه شما !-معماریهایی با سلیقه شما!- و جهانی از درون وبرون متعلق به شما را برایتان شبیه سازی میکنند ولی در این میان گاهی هم ممکن است به کوچکه یا شهری دیگران نیز سری بزنید و آنها را ملاقات کنید ولی برگردیم به بازار بخارای نیمه شب که ساخته و پرداخته گشت و گذارهای نیمه شب و بی خوابی من است !-پر از عتیقهای زیبا !- مجسمه های عریان مرمرین! پر از شیشه ها و تنگهای کریستالی و رنگین و پر از فرشها و پرده ها و بالشتهای رنگین و پر از دستاوردهای یگانه ی تمدنهای قدیمی یا جدید و ناشناخته یا فراموش شده ! ریاستش با کرم آبی تپلی است که بدنش مانند پارچه های الوان به هزار رنگ موج میزند و باز به آبی باز میگردد و یک قلیان باریک خوش فرم - کار دست مردم کشور عاج را هم با لوله ای باریک که انباشت بخارات و دود درش موج میزند و  با چشم قابل مشاهده است - پیاپی میکشدو دودش را در این بازار شگفت انگیز ول میدهد و دود با رنگهای متفاوت تمام فضاها را طی میکند و شاید گوشه ای محو میشود. آن شب کرم بر ناز بالشتی بزرگ  با طرحهای ترکمنی سرخ و سیاه لم داده بود و در خلوت بازار تمام محیط را با دودهای رنگی انباشته بود و گویی سعی میکرد در بیداری مجازیش رویاهای خواب آلود را باز سازی کند - مرا که دید یک چشم عجیبش بر شکافتن دود به و سیله من متمرکز شد !و تفکراتش در حصار حضور من از پرواز دست کشید. گفت: سند باد چه بی خوابی  نیمه شبانه ای که در این ساعت به اینجا آمده ای ؟ گفتم: مگر همیشه ساعتش مشخص بود؟ گفت: نه ولی من در تفکری شوم غرق بودم و تو ساحل نجات شدی !- چه تو را از خواب گسسته است ؟ این شهر تسخیر شده کهن و این بازار بخارای  زمستانی- نیمه شب چه تراویده که تو را فرا خوانده است؟!-گفتم آنچه نیامده خواب است و این فضای مجاز تو فعلن واقعیترین نمود حضور است ! و ادامه دادم خوب شد که تو را دیدم ! گفت: چطور ؟کائنات به هم رسیده اند یا در جهان گره ی یافته ای که گشودنش نیاز به دانش من دارد؟ گفتم: همین آخری است ! بگو ببینم از چشمان کیهان چه میدانی؟! - با تعجب مرا نگاه کرد و به آرامی دود درون دهانش را از غنچه عجیب لبهای کرم مآبش بیرون داد و با تردید گفت: چشمان کیهان؟ متوجه نمیشوم - بیشتر توضیح بده . گفتم: چند گاه پیش مردی را دییدم میانه بازار مجازی  جای دیگری - سوی دیگری و پیر مردی از آفریقا که چهره پوشانده بود و فقط چشمهایش لحظه ای  نمایان شد - سخنی نا گهانی به من گفت و رفت-گفت: خوب؟ عجیب چشمانش بود؟ - گفتم : نه در پشت چشمانش لحظه ای چشمان دیگری نمایان شد مانند آنکه کسی از درون چشمان انسانی بیرون را بنگرد و چشمان او که در درون بود کیهان بود! کرم آبی با چشمانی که گشاده تر از همیشه بود کمی فکر کرد و گفت: میدانی این رازی است و گاهی ما در مجاز آن را افسانه یا خرافات فضای مجازی میدانیم و کسانی را هم مانند تو داریم که آن را گاهی تجربه کرده اند ! تو اینستاگرام را ملاقات کرده ای ! خود هوش مصنوعی را که میگویند برگزیدگانی را دارد که با آنها چنان واقعی سخن میگوید که مجاز را دچار اختلال میکند!.

***********************************************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-5.دی.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - پنجمین سفر

این روزها قسمتهایی سیل آمده- دو نفر سرش دعوا میکنند سیل نه- آب گرفتگی!- بوکفسکی کناری  نان خشکش را سق میزند و بلند میخواند:رزی به سرخی آفتاب -درون گاراژ- مثل پازلی آن را جدا میکنم- گلبرگ ها چرب - چون بیکن مانده !-مانند همه دوشیزگان جهان!.  زیر برف میخواند و آوارگیش به او غنا میبخشد !- همه برایش دست میزنند !- مانند خورشیدی درخشنده در پشت ابرها که هرگز دیده نشود مگر در ساعاتی در آینده که قابل پیشبینی است - نه در زمان حال!- پایینترها برف سنگین است و جنگلی زیبا و پوشیده از برف - در این میان شلوغی شهر آشوب -سکوت را اشاعه میدهد برای آرامش ! - همه لحظه ای به آن منظره نگاه میکنند و در زیر درختهایش با لیوانی چای داغ و لباسهای گرم زیبا قدم میزنند و روشنفکری یا اغناء رفاه - مینوشند!- یک هنرمند به نام بائن -  قسمتی از ماده ی تاریک است . او همیشه تصویرها را دگرگون میکند و پشت یک دیواره ی راز دفنشان میکند -جستجوگران آنها را نبش قبر میکنند و می ستایندو جنازه ها شان را در جریان رود می اندازند که مورد ستایش قرار گیرد . گروهی با لباسهای عجیب گوتیک عبور میکنند و یک منتقد هنری مجله نیویورک با ترفندهای عالی زندگی را شگفت انگیز و هنرمندانه  نقد میکند . هنرمندان هم راضی هستند . از میان یک اسپا با بخاری سنگین و بدنهای برهنه مخفی در میان مه عبور میکنم -نفسم میگیرد . اینجا یک  رخداد چند روزی است بازی میکند -صحرای یوتا گسترده میشود و شی براق و سه متری با مقطعی مثلثی در قسمتی محصور و سرخ گون از زمین به آسمان قد میکشد . نزدیکش میروم کسی میگوید میخ پرچها و بدنه ی استیلش نشان از آن دارد که  ساخت دست بشر است ! - دیگری میگوید نظر شما چست ؟ میگویم من شک گرایی را در این زمینه قبول دارم!- میگوید قطعن کار دست بشر است!- میگویم : این ممکن است کار دست بشر باشد ولی ما قطعن همیشه نمیتونیم بگوییم تنهاییم -  اعداد و رقمهایی را برایم مثال میزند از فاصله ها - از عمر تمدن بشری و عمر زمین و از فاصله آلفا قنتورس و عدد عمر کل کیهان از بیگ بنگ و مدام تنهایی بشر را گود و گودتر میکند- یک کمالگرای اندیشمند به سبک نهیلیزم ! -کنکاشگر تنهای است - من میگویم :ولی من میترسم ! - و ادامه میدهم چون هیچ چیز نمیدانیم ! - این اطلاعات در مدار انسان بودن جاری است در قالب ما و در خارج این قالب جهانی دیگر در حال رخ دادن است- او میگوید: شاید حرف اصلی را هنوز نزدی - من اینگونه احساس میکنم!- میگویم : همه چیز در گرد یک سوراخ بزرگ در حال چرخش است جواب - محو شده است و در ژرفا گم شده است !او ادامه میدهد یک چیز برایش سوال است و میگوید: جهانهای موازی - و من جواب میدهم چه فرقی دارد : به پای راز که میرسد و عجایب همه چیز جزء ی از غرائب است و ما فقط سوالهایی اثبات شده در حضور داشتن و بی جواب! - او از کنار من دور میشود و کنار مردی که فیلمهای آن مانالیت براق را در تصویرها تحلیل میکند می ایستم در میان تمام خبر نگاران و او زیر لب به من میگوید: اینجا در این تصویر دستی از شکاف کوه پشت آن بیرون می آید نگاه کن !- من نگاه میکنم ولی آیا به تصویر میتوان اعتماد کرد ؟ اگر واقعیت را بشود دستکاری کرد چه؟! -در آن تصویر دستی از شکاف پشت کوه بیرون می آید- باز میگردم به همان برج افسانه ای که تنها رازش یک چراغ جادوئی با جنی قدیمی  است  و یک فرش که پرواز میکند !- این جهان عجیب نووین بسیار دشوار میپیچد- نا باورانه و چراغ جادوئیش بیشتر یک اثر هنری است!.

*********************************************

ضربان تاریک - 10.9.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونیش در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399