تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی رامبد.ع. فخرایی
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی رامبد.ع. فخرایی

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - هفتمین سفر- چراغ بی جادوی علائدین!

شاید از خودتون سوال کرده باشین چرا سند باد قالیچه ی پرنده ی علائدین رو سوار میشه ؟یا چرا از یه دریچه تو یه برج بلند مثل یه شاهدخت افسانه ای که به هیچ جا راه نداره پرواز میکنه؟ یا شاید چرا چراغ جادوی علائدین همراهشه؟ - شاید بعضیا هم پیش داوری کرده باشن مثل این جمله رو با خودشون گفته باشن بیسواد اسم خودشم گذاشته نویسنده با این اطلاعات غلط داستانی! - بزارین به این حداقل سوالها جواب بدیم و بریم برسیم به جواب اولین سوال  - خوب من نویسنده نیستم ! - من مینویسم !- این با نویسندگی فرق میکنه نویسندگی یعنی شما یک کتاب رو از ابتدا شروع و در پایان تمام میکنید - دست کم این مورد هنوز برام پیش نیومده و هر گاه پیش بیاد میشم نویسنده - فعلن سندبادهستم!- یک ناظر - البته نه گردشگر یا مسافرحقیقی- چون پاسپورتم و پول توی جیبم مثل ریشه های درختی گمنام در جنگلی دور و فراموش شده در خاک ریشه دوندن -برعکس همه داستانهای دنیای مدرن که این دو عامل هرگز ریشه نمیدن بلکه آدمارو تو هواپیماهای حقیقی از اینور به اونوردنیا روی هوا بدون قالیچه پرنده ی علائدین نگه میدارن و آدمارو به سرزمینهای دور و نزدیک میرسونن!- بیسواد نیستم!- ولی با سواد هم نیستم چون خیلیا بیشتر سواد دارن و من هرگز نتونستم تمام کتابهای زمین رو بخونم و اگر این کار رو هم بکنم بازم کتابهایی میمونه که در آینده خواهند نوشت! و چون من خواهم مرد -نمیتونم بخونمشون- شاید جاودانگی فقط به همین درد بخوره چون به غیر از این دیوانگی به بار میاره - البته آیندگان به این دست خواهند یافت و البته به کتابخانه بابل هم که خورخه لوئیس برخس بش سر زده بود و تمام کتابهای جهان در تمام اعصار رو درون خودش داشت هم سر نزدم - البته فعلن این کارو نکردم!- ولی  یک نیم بندی سواد دارم چون یک تعداد بسیار محدودی کتاب خوندم و به صحبتهای انسانهای بزرگی گوش دادم که از خیابان حیات - پارالل یا متقاطع با زندگی من گذشتن یا من از کنار اونا گذشتم! - این کار بزرگی شاید نباشه- ولی بازم خوبه!- دست کم بهتر از اینه که آدم فقط از آخرین تولیدات خودرو با خبر باشه!- یا فقط یه این فکر کنه چه راهایی رو برای پیچوندن و تیغ زدن آدما برای پول استخراج کردن از رگهای جامعه امتحان نکرده!- چراغ جادوی علائدین همراهم بود ! ولی دیگه جادویی نیست !چون یکی از کسایی که بعد از ناپدید شدن علائدین وسایلشو به سمساری فروخته بود با دیدن غول ترسیده بود و از داستان رنجهای غول و زندگی در یک چراغ کوچک که غول براش تعریف کرده بود رنجیده بود و غولو آزاد کرده بود - غولم رفت که رفت و چراغ جادو هم شد یک چراغ متروکه قدیمی عادی بدون داستان! - شاید بعضیی وقتها رنجهای جان کاه مثل زندگی در یک چراغ جادویی میشن و داستان خلق میکنن ولی دیگه عمر داستان چراغ جادوی علائدین با آزادی غولش تموم شد. اونیم که چراغ جادورو فروخته بود وقتی فهمید که دیگه غول چراغو تحت تاثیر احساسات شور انگیز ناگهانیش آزاد کرده چراغو به سمساری پس داد و گفت چراغ تقلبی بوده که بتونه پولشو پس بگیره ! و سمسار هم پولشو پس داد و چراغو انداخت رو همون تنها فرش اسقاتی علائدین و منم زمانی که از تو پستای اینستاگرامی سمساری رد میشدم اون فرش پاره و چراغو مفت خریدم و سمسارم با بی تفاوتی گفت : فکر نکنم اصل باشن!- منم گفتم مهم نیست!من برای یک پرده نمایش احتیاجشون دارم - فکر نکنم اصلن به حرفم فکر کرده باشه - فقط گفت : افسانه بودن تو این دوره زمونه کار سختیه! گفتم از چه نظر گفت : مردم دیگه باور ندارن ! موسیقی سنتی ایرانی رو تو تالارهایی با معماری یونانی گوش میکنن - حوصله حرف زدن نداشت -گفت: میدونی که چی میگم ؟! - گفتم: میفهمم ! - دیگه چیزی نگفت رفت سر وقت یه منتقد معروف نیویورکی که داشت یه شئی عجیبو قیمتشو میپرسید و اصلن معلوم نبود چیه و فقط شنیدم که نیویورکیه گفت: اگر ابزار شکنجه بوده میخرمش!- مرد سمسارم گفت هزاران نفر دلو رودشون تا بحال باش بیرون ریخته شده ابزار که سهل است آلت قتل بوده! - نیویورکیه گفت: پس باید گرون باشه؟!- مرد سمسار گفت: نه به اندازه جون اون هزار انسان !- ولی ارزونه هنوز! نیویرکیه گفت برای روی میز شام خیلی خوشکله ! زنش از پشت سرش بیرون پرید گفت جون هزار تا انسان می ارزه براش پول بدیم عزیزم! برای یک شام لوکس با هنرمندای نیویورکی معرکس! .

***************************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)-26 .آذر.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - ششمین سفر- اتاق حجم - Monolith room

هیزمها خشک نمیشوند !اصلن خیس نیستند که خشک شوند !یخ زده اند به ضخامت یک ته استکان کلفت!-  مجبورم چراغ قدیمی علائدین را روشن کنم !- خیلی سال است که خودعلائدین را در میان سفری که دیگه خاطرم نیست گم کرده ام و چراغ زنگ زده اش را مانند شئی متروکه از خاطره ای متروکه تر فقط به دنبال میکشم!- شاید وقت آن است که در این سرمای زمهریر کوهستانی در این بلندای زیبا - امتحانش کنم شاید غول درونش مرده باشد و چراغ مملو از گاز بوتان برای روشنایی و گرما بی امان بسوزد و این زیبایی سپید پوش زمهریر را برایمان به حلقه آخر دوزخ دانته تبدیل نکند !-امیدو ارم این میز و صندلی چوبی کهنه در این فضای مجازی همانقدر روحم را تسخیر کرده باشد که من واقعیتش را تسخیر کرده ام یعنی مفهوم یک فرارا را ! - کبریت را میکشم و در برابر سوراخ زنگ زده ی چراغ نگهش میدارم و صدای کوران سرما شعله را به چموشی میکشد و خاموش میشود - عجب پس غول نمرده است و شاید هزارها است که مرده است و دیگر جسدی هم ندارد - شاید خواب است آن هم در این چراغ کوچک ! - ذهنم از سرمای مجازی دو دو میزند - چراغ ملقمه ای است از بهم ریختگی یک زندگی نا مطمئن در جهانی نیمه مادی میان مجاز و واقعیتی نامطمئن . چراغ را میان همین یک لا پتوی نازکی که دارم در میان دستهایم میپیچم و زنگارش را به دقت نگاه میکنم روی بدنه زنگ زده چیزی نوشته شده مثل یک خط از اورادی نا خوانا که درونم بی صدا آن را میخوانم و تکرار میکنم! - چراغ را به گوشه ای در کنار اجاق کم سو با آن زغالهای در حال خاموش شدن پرتاب میکنم و نگاهم را به دنبال افتادن چراغ در اتش میفرستم و زغالهایی که زیر بدنه سنگین آن چراغ له میشوند و خاموش ! - و وقتی نگاهم به مرکز اتاق باز میگردد - اول گوشهایم صدای خم شدن و ترق ترق چوبهای کف را شنیده اند و سپس یک شئی براق در مرکز اتاق روبروی صندلی چوبی تناب پیچم و من پتو پیچ از سرما در حالی که قالیچه ی پرنده را از سرما بر زانوانم انداخته ام ظاهر شده است و من هیبت به احتضارم را از آن سرما در آن آینه ی فلزی میبینم  و با آن چشمان ورم کرده در سرما در آن آینه ی تمیز سرد دقیق میشوم !- مرا چه رخ داده است ؟!. آیا مرگ رخ باخته- به هنر گرویده است که چنین مجسمه گون ظاهر میشود یا غول با گذشت زمان به چنین منشور فلزی  صیقلی و آینه واری بدل گشته است ؟- هیچ نمیدانم حتی به چشمانم هم اعتمادی نیست شاید انسانی از آنجا عبور کرده و آن را کاشته است و شاید یک علاقمند به فیلمهای استنلی کوبریک -من سرما زده تنها را به بازی گرفته است تا درد تنهایی من را بفریبد! - ولی باز هم این رخداد در من انرژی دمیده است !- امیدوار شدم که بازیی در پیش است اگر در دنیای موازی -من دیگری به فکر مجسمه سازی و ارتباط با یک سندباد تنهای مانده از داستانهای دیگری نباشد!- خلاصه درون اجاق کهنه دیگر ذغالی سو سو نمیزند فقط خاکستر مانده برای نشان دادن خاموشی آتش و به رخ کشیدن پایان و یا امتداد سرمای سهمگین شبانه! این برج بلند فلزی را دور میزنم هنوز از حضور ناگهانی یک میهمان ناخوانده میترسم شاید اگر آتش پرتو گرما بیفکند او را نیز برای ماندن در آن شب در پیش و سرد دعوت به همنشینی کنم - ولی حالا چوب خشک میخواهم !- به بیرون میروم در مقاومت میکند اصرار دارد یخ پشت در را گرفته و من یقه اش را میگیرم و در دل میگویم بیشرف به کناری رو زندگیم در خطر است!- و با خشونتم کمی ناله میکند و کنار میرود ! و سیلی سرما بر صورتم نمینشیند !- خوب صورتم را پوشانده ام ولی چشمهایم میسوزد!  پای در برف میگذارم درختی آن سوتر زیر بارش خمیده شده است به آن سو میروم درخت تناور است و شاخه ها تناورتر -مگر با این دست خالی میشکنند این زورمندان چسبیده بر اصالت تنه ای زخیم!- از بخت است یا یاری نادیده ها زیر برف پایم به شاخه ای میگیرد که زیر برف مدفون است- گویا شبی که برف سنگین شده آن را شکسته و دفن کرده - بیرونش می آورم نبش قبرش میکنم از زیر آن برف سپید خاموش و قهوه ای است - به سلامتی سالهاست که مرده است و خشک!- جانم را نجات میدهد آنقدر بزرگ است که زحمت زیادی میکشم تا آن را با پاهای یخ زده تکه تکه کنم و بزرگترین تکه اش را درسته در اجاق بچپانم !- منشور بلند فلزی تمامیتم را آینه گون دنبال میکند !- و بی احساس بر جایش میان اتاق هنوز نشسته است - مردی از درون اتاق عبور میکند میگوید این آخرین بار در هلند دیده شدکه؟!- میگویم این ششمین ستون است در اتاق خانه کوهستانی من - فقط برای من ظهور کرده است و زبان هم ندارد- فقط نگاه میکند !.

به هر زحمتی بود در سکوت منشور غول پیکر آهنی ساکت و اجاق کهنه آتش افروختم بر آن کنده که با هزار زحمت -سوختن را آغاز کرد- به صندلیم باز گشتم و خسته ومست از گرمایی که خواهد تراوید به انعکاسها نگاه کردم -  در دریچه آینه گونش آتش کرده ای را دیدم که مرمت شده است و نزورات بر پیکره اش ریخته اند و در طاقچه هایش خواسته های و التماسها - پارچه پیچ دعا میخوانند و آتشکده خاموش بر دشتی نشسته است و خوابی سنگین میفرسایدش !- و آن سوترکلیسایی را جنگل بلعیده بود و در محراب درختی به درگاه مقدسات دعا خوان رشد میکرد !-و نهنگی به مجسمه آزادی نزدیک میشد ! و زنی درون خودش کوچک میشد تا تابلوی نقاشی باشد!-قلعه ای گرد و کهن در کویر شنی به خواب هزارها رفته بود و قصه گویی آرام با صدای باد داستانش را تکرار میکرد و مانالیت فلزی ناگهان سخن گفت یا شاید من تصور کردم سخن میگوید - تصویر خود را میان زباله ها - میان مرگ نهنگها - میان آنفلونزای حاد مرغان مهاجر - میان قبرستان مردگان کرونا و عزاداران دوردستش - در هواپیمایی - در کیف دستی یک مرد مهاجر - در سوء تغذیه ی یک کودک آفریقایی - در دادگاه مردی بی گناه در اخراج یک انسان از زمین - در تاراج مریخ در جنگهای مذهبی میان قبایل فضایی  و لبخند من در برابرم در آینه ی مجهولاتش نقش بست و تکرار شد و در دوردست اتاق پشت تمام فضای خالی سرد پنهان شد و رفت و صدای ترق ترق چوب تر مرا به نوشیدن یک چای زغالی پرتاب کرد!.

**************************************************

ضربان تاریک 20.آذر . 1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - پنجمین سفر

این روزها قسمتهایی سیل آمده- دو نفر سرش دعوا میکنند سیل نه- آب گرفتگی!- بوکفسکی کناری  نان خشکش را سق میزند و بلند میخواند:رزی به سرخی آفتاب -درون گاراژ- مثل پازلی آن را جدا میکنم- گلبرگ ها چرب - چون بیکن مانده !-مانند همه دوشیزگان جهان!.  زیر برف میخواند و آوارگیش به او غنا میبخشد !- همه برایش دست میزنند !- مانند خورشیدی درخشنده در پشت ابرها که هرگز دیده نشود مگر در ساعاتی در آینده که قابل پیشبینی است - نه در زمان حال!- پایینترها برف سنگین است و جنگلی زیبا و پوشیده از برف - در این میان شلوغی شهر آشوب -سکوت را اشاعه میدهد برای آرامش ! - همه لحظه ای به آن منظره نگاه میکنند و در زیر درختهایش با لیوانی چای داغ و لباسهای گرم زیبا قدم میزنند و روشنفکری یا اغناء رفاه - مینوشند!- یک هنرمند به نام بائن -  قسمتی از ماده ی تاریک است . او همیشه تصویرها را دگرگون میکند و پشت یک دیواره ی راز دفنشان میکند -جستجوگران آنها را نبش قبر میکنند و می ستایندو جنازه ها شان را در جریان رود می اندازند که مورد ستایش قرار گیرد . گروهی با لباسهای عجیب گوتیک عبور میکنند و یک منتقد هنری مجله نیویورک با ترفندهای عالی زندگی را شگفت انگیز و هنرمندانه  نقد میکند . هنرمندان هم راضی هستند . از میان یک اسپا با بخاری سنگین و بدنهای برهنه مخفی در میان مه عبور میکنم -نفسم میگیرد . اینجا یک  رخداد چند روزی است بازی میکند -صحرای یوتا گسترده میشود و شی براق و سه متری با مقطعی مثلثی در قسمتی محصور و سرخ گون از زمین به آسمان قد میکشد . نزدیکش میروم کسی میگوید میخ پرچها و بدنه ی استیلش نشان از آن دارد که  ساخت دست بشر است ! - دیگری میگوید نظر شما چست ؟ میگویم من شک گرایی را در این زمینه قبول دارم!- میگوید قطعن کار دست بشر است!- میگویم : این ممکن است کار دست بشر باشد ولی ما قطعن همیشه نمیتونیم بگوییم تنهاییم -  اعداد و رقمهایی را برایم مثال میزند از فاصله ها - از عمر تمدن بشری و عمر زمین و از فاصله آلفا قنتورس و عدد عمر کل کیهان از بیگ بنگ و مدام تنهایی بشر را گود و گودتر میکند- یک کمالگرای اندیشمند به سبک نهیلیزم ! -کنکاشگر تنهای است - من میگویم :ولی من میترسم ! - و ادامه میدهم چون هیچ چیز نمیدانیم ! - این اطلاعات در مدار انسان بودن جاری است در قالب ما و در خارج این قالب جهانی دیگر در حال رخ دادن است- او میگوید: شاید حرف اصلی را هنوز نزدی - من اینگونه احساس میکنم!- میگویم : همه چیز در گرد یک سوراخ بزرگ در حال چرخش است جواب - محو شده است و در ژرفا گم شده است !او ادامه میدهد یک چیز برایش سوال است و میگوید: جهانهای موازی - و من جواب میدهم چه فرقی دارد : به پای راز که میرسد و عجایب همه چیز جزء ی از غرائب است و ما فقط سوالهایی اثبات شده در حضور داشتن و بی جواب! - او از کنار من دور میشود و کنار مردی که فیلمهای آن مانالیت براق را در تصویرها تحلیل میکند می ایستم در میان تمام خبر نگاران و او زیر لب به من میگوید: اینجا در این تصویر دستی از شکاف کوه پشت آن بیرون می آید نگاه کن !- من نگاه میکنم ولی آیا به تصویر میتوان اعتماد کرد ؟ اگر واقعیت را بشود دستکاری کرد چه؟! -در آن تصویر دستی از شکاف پشت کوه بیرون می آید- باز میگردم به همان برج افسانه ای که تنها رازش یک چراغ جادوئی با جنی قدیمی  است  و یک فرش که پرواز میکند !- این جهان عجیب نووین بسیار دشوار میپیچد- نا باورانه و چراغ جادوئیش بیشتر یک اثر هنری است!.

*********************************************

ضربان تاریک - 10.9.1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونیش در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دومین سفر

الهام گرفتن از آدمها بد نیست ! ولی اگر الهام بگیرند و بروند خوب است و مانند سایه نباشند!- سایه به زیر کفشهایمان چسبیده است و ما آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکنیم - روی صخره ها - روی شنها و آنها هیچ نمیگویند حتی شده من روی آنها پا گذاشته ام! و آنها فقط فرار کرده اند ! سایه ها بی آزارند!ولی اگر انسانها سایه شوند تا الهام گیرند در واقع تبدیل به دزد شده اند و البته من مشکلی هم با آن ندارم فقط گاهی آنها را لگد میکنم و سرشان ممکن است از برخورد به سنگها شکاف وردارد و کدام انسانیست که در بابر این دردها به سایه بودن دیگران رضایت دهد جز لعیمان!؟.

با قالی پرنده پرواز کنان در حال گذشتن بودم - شلوغ بود!-  کناری - زن و مردی فرانسوی بر اثر فشار قرنطینه همدیگر را کتک میزدند و زن بلند داد میزد: سایت یادداشتهای زندگی راه اندازی شد بشتابید! ثبت داستانهای خشونت خانگی شما رایگان - بشتابید!- و از دماغش بخاطر ضربات بی رحمانه مرد خون می آمد و از صورت مرد که جای چنگهای ژرف زن بود خون میچکید . گذشتم جلوتر دو نیروی نظامی از دو کشور با هم درگیر بودند از بوی خشونتشان حالم بد شد - فاصله گرفتم . گوشه ای دیگر کسی تعدادی سرنگ در دستش فریاد میزد : تمام واکسنها کشف شده کی به بازار خواهد آورد و با دهانش حبابی به شکل علامت سوال بزرگی میساخت و در فضا رها میکردو مردمی هم که آن را میدیدند با یکدیگر نجوا میکردند سوال درستیست - کی؟ . باز هم گذشتم - گوشه های قالی را گرفتم و به سوی دیگری رفتم - فرشته ای در گوش یک کودک شاخ دار زمزمه میکرد ! و شیطانی انسان چهر- بالهایش را باز کرده بود و ناخنهایش را به تماشاگران نشان میداد! . ناگهان به ساختمانی هفتصد متری و خوش ساخت و آجری و نیمه مخروبه رسیدم به نام خانه زند نوابی - از یکی  که آنجا ناراحت به تماشا ایستاده بود پرسیدم زندنوابی که بود؟ گفت نمیداند ولی خانه اش میراث شهر است و قدیمی- داشتند تخریبش میکردند و مردمی بودند که فریاد میکشیدند و گلایه میکردند که تاریخمان را خراب نکنید ولی هیچ کس نمیدانست زندنوابی  چه کسی بوده است! ولی لدرها دیوارها را فرو ریختند ! و در کنارش دو بوقلمون به نام کورن و کاب در هتلی شامپاین میخوردند و منظر بودند رئیس جمهور یکی از بزرگترین کشورهای جهان  آنها را عفو کند! تا به راحتی بدون خرده شدن  توسط انسان تا پایان عمرشان زندگی کنند!. از میان خیابان هم جنازه ی کارگردانی معروف را تشییع میکنند-  این روزها زمین قبرستان شده است هر روز مرگ انسانها در هم و بی انتخاب - توسط ویروسی که همه ی آن در جهان در یک قاشق چایخوری جا میگیرد- این را روزهای پیش- دکتری کنار خیابان باقاشق چایخوری در دست فریاد میزد! . پلا کارتهایی هم در فضا پرواز میکند که جز آلودگی آسمان چیزی در پی ندارد - نفهمی عالم گیر است ! . بدنسازی هم آن کنار نگران غذاهایی است که پا در آورده اند و فرار میکنند یا قیمتشان بال در آورده است و به آسمانها گریخته است . پشت ابرها هم شاعری دنبال شعری در ذهنش قلمها را یکی یکی در دستش میشکند و به فکر راهی است که به موفقیتش ختم شود و مدام عکس با شعرهایش میسازد و میان آشوبها پرتاب میکند . یکی دیگر هم فریاد میزند ایلان ماسک ثروتش بیشتر ازبیل گیتس شده است - هورا!و من بی تفاوت به بدبختی ریش ریش شدن این فرش پرنده ی قدیمی نگاه میکنم ! - به کافه ای میروم که آن سوی پنجره اش را به جهان تشبیه کرده اند و در آتشی عظیم میسوزد و مردی در آن کنار پنجره آرام نشسته است و او را به بازار خرید و فروش هنر تشبیه میکنند !- آرام و ساکت و راحت چرا که شاید تنشها و آشوبها برای قشر آسیب پذیر جهان است نه آن بالاییها! - روبه روی آن مرد مینشینم او چیزی نمیگوید - قالیچه ی کهنه لوله کرده در کوله ام نار پایم تکانی میخورد - دستی رویش میکشم و زیر لب میگویم آرام! میرویم  و در چشم مرد نگاه میکنم - او آرامشی مصنوعی است که واقعیت ندارد - او متروکه است! و زنی در میان کافه با موهایی بافته و آبی  به تابلوی دختری با گوشواره های آبی (1665) زل زده است که به دستان یوهانس فرمیر خلق شده و از دهان نویسنده ی مقاله ای آن را تفسیر میکند - بیرون مردی که بهترین راننده دنیا صدایش میزنند با پدرش تنیس بازی میکند و جمعیت زیادی زمزمه میکنند : پدرش بهتر است نه؟!- ناگهان پلیس فرانسه حمله میکند من کوله حامل قالیچه را بر میدارم عده ای پناهنده ی غیر قانونی در اینجا که خاک فرانسه حساب میشود کمپ غیر قانونی زده اند - جان انسان مهم نیست - قانون باید رعایت شود !همه کتک میخورند و کودکان گریه میکنند و قانون انسانها را میجود و احتمالن به خارج از فرانسه تف میکند و فریاد میزند ما شما را نمیخواهیم ! آنها خونین و مالین و با استخوانهای شکسته و شکنجه شده در درونشان و البته با ظاهری سالم شاید با کوله بارهای کهنه یشان کشان کشان پشت غبارها محو میشوند . این هم دنیای غرب دمکراتیک و لیبرال !. به یک گل فروشی رفتم که سرعت رشد گلها را با موسیقی تند کرده است و رشد آنها با موسیقی والس مانند رقصی جاودانه خستگی این مسافرت را از تنم پاک میکند ! در حال لذت بردن بودم که سربازی خاک آلوده و خونین - در حال احتضار از در وارد شد و آخرین لایکش را به طرف گلهای رقصان پرتاب کرد- بر زمین افتاد و نفس آخرش را کشید و در کف گلفروشی مرد و خرونش وارد کفشور شد - مرد گلفروش دسته های آپلونیای گوشتخار بزرگی را که از ریشه در آورده بود با یک چاقوی بزرگ شکاری در دست دیگرش آورد - لباسش یک فراگ با کلاه سیلندر بود به من لبخند وسیعی تحویل داد و کنار جسد شرباز نشست -گفت: جسدها همیشه گلدانهای خوبی برای آپولونیاهای بزرگ هستند !- آنها را خوب تغذیه میکنند ! و با چاقوی شکاری  سینه ی سرباز را شکافت و ریشه آپولونیا را درون سینه سرباز مرده کاشت ! و من بهت زده چشمانم او را همراهی کرد - فکر کردم وقتش رسیده به برج باز گردم و کمی در دنیای واقعی به موسیقی رچمنینف گوش کنم جزیره ی مرگش گزینه خوبی است!.پس آنجا را ترک کردم و گلفروش با دستان خونین و لبخندی از لایک من تشکر کرد ! و بلند فریاد زد : دفعه بعد کامنت هم در دفتر مغازه بنویسید ! ما همیشه از همراهان استقبال میکنیم و من میدانستم تمامش یک نمایش ماهرانه بود !.

*******************************************

نویسنده :ضربان تاریک به تاریخ 4. آذر .99