الهام گرفتن از آدمها بد نیست ! ولی اگر الهام بگیرند و بروند خوب است و مانند سایه نباشند!- سایه به زیر کفشهایمان چسبیده است و ما آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکنیم - روی صخره ها - روی شنها و آنها هیچ نمیگویند حتی شده من روی آنها پا گذاشته ام! و آنها فقط فرار کرده اند ! سایه ها بی آزارند!ولی اگر انسانها سایه شوند تا الهام گیرند در واقع تبدیل به دزد شده اند و البته من مشکلی هم با آن ندارم فقط گاهی آنها را لگد میکنم و سرشان ممکن است از برخورد به سنگها شکاف وردارد و کدام انسانیست که در بابر این دردها به سایه بودن دیگران رضایت دهد جز لعیمان!؟.
با قالی پرنده پرواز کنان در حال گذشتن بودم - شلوغ بود!- کناری - زن و مردی فرانسوی بر اثر فشار قرنطینه همدیگر را کتک میزدند و زن بلند داد میزد: سایت یادداشتهای زندگی راه اندازی شد بشتابید! ثبت داستانهای خشونت خانگی شما رایگان - بشتابید!- و از دماغش بخاطر ضربات بی رحمانه مرد خون می آمد و از صورت مرد که جای چنگهای ژرف زن بود خون میچکید . گذشتم جلوتر دو نیروی نظامی از دو کشور با هم درگیر بودند از بوی خشونتشان حالم بد شد - فاصله گرفتم . گوشه ای دیگر کسی تعدادی سرنگ در دستش فریاد میزد : تمام واکسنها کشف شده کی به بازار خواهد آورد و با دهانش حبابی به شکل علامت سوال بزرگی میساخت و در فضا رها میکردو مردمی هم که آن را میدیدند با یکدیگر نجوا میکردند سوال درستیست - کی؟ . باز هم گذشتم - گوشه های قالی را گرفتم و به سوی دیگری رفتم - فرشته ای در گوش یک کودک شاخ دار زمزمه میکرد ! و شیطانی انسان چهر- بالهایش را باز کرده بود و ناخنهایش را به تماشاگران نشان میداد! . ناگهان به ساختمانی هفتصد متری و خوش ساخت و آجری و نیمه مخروبه رسیدم به نام خانه زند نوابی - از یکی که آنجا ناراحت به تماشا ایستاده بود پرسیدم زندنوابی که بود؟ گفت نمیداند ولی خانه اش میراث شهر است و قدیمی- داشتند تخریبش میکردند و مردمی بودند که فریاد میکشیدند و گلایه میکردند که تاریخمان را خراب نکنید ولی هیچ کس نمیدانست زندنوابی چه کسی بوده است! ولی لدرها دیوارها را فرو ریختند ! و در کنارش دو بوقلمون به نام کورن و کاب در هتلی شامپاین میخوردند و منظر بودند رئیس جمهور یکی از بزرگترین کشورهای جهان آنها را عفو کند! تا به راحتی بدون خرده شدن توسط انسان تا پایان عمرشان زندگی کنند!. از میان خیابان هم جنازه ی کارگردانی معروف را تشییع میکنند- این روزها زمین قبرستان شده است هر روز مرگ انسانها در هم و بی انتخاب - توسط ویروسی که همه ی آن در جهان در یک قاشق چایخوری جا میگیرد- این را روزهای پیش- دکتری کنار خیابان باقاشق چایخوری در دست فریاد میزد! . پلا کارتهایی هم در فضا پرواز میکند که جز آلودگی آسمان چیزی در پی ندارد - نفهمی عالم گیر است ! . بدنسازی هم آن کنار نگران غذاهایی است که پا در آورده اند و فرار میکنند یا قیمتشان بال در آورده است و به آسمانها گریخته است . پشت ابرها هم شاعری دنبال شعری در ذهنش قلمها را یکی یکی در دستش میشکند و به فکر راهی است که به موفقیتش ختم شود و مدام عکس با شعرهایش میسازد و میان آشوبها پرتاب میکند . یکی دیگر هم فریاد میزند ایلان ماسک ثروتش بیشتر ازبیل گیتس شده است - هورا!و من بی تفاوت به بدبختی ریش ریش شدن این فرش پرنده ی قدیمی نگاه میکنم ! - به کافه ای میروم که آن سوی پنجره اش را به جهان تشبیه کرده اند و در آتشی عظیم میسوزد و مردی در آن کنار پنجره آرام نشسته است و او را به بازار خرید و فروش هنر تشبیه میکنند !- آرام و ساکت و راحت چرا که شاید تنشها و آشوبها برای قشر آسیب پذیر جهان است نه آن بالاییها! - روبه روی آن مرد مینشینم او چیزی نمیگوید - قالیچه ی کهنه لوله کرده در کوله ام نار پایم تکانی میخورد - دستی رویش میکشم و زیر لب میگویم آرام! میرویم و در چشم مرد نگاه میکنم - او آرامشی مصنوعی است که واقعیت ندارد - او متروکه است! و زنی در میان کافه با موهایی بافته و آبی به تابلوی دختری با گوشواره های آبی (1665) زل زده است که به دستان یوهانس فرمیر خلق شده و از دهان نویسنده ی مقاله ای آن را تفسیر میکند - بیرون مردی که بهترین راننده دنیا صدایش میزنند با پدرش تنیس بازی میکند و جمعیت زیادی زمزمه میکنند : پدرش بهتر است نه؟!- ناگهان پلیس فرانسه حمله میکند من کوله حامل قالیچه را بر میدارم عده ای پناهنده ی غیر قانونی در اینجا که خاک فرانسه حساب میشود کمپ غیر قانونی زده اند - جان انسان مهم نیست - قانون باید رعایت شود !همه کتک میخورند و کودکان گریه میکنند و قانون انسانها را میجود و احتمالن به خارج از فرانسه تف میکند و فریاد میزند ما شما را نمیخواهیم ! آنها خونین و مالین و با استخوانهای شکسته و شکنجه شده در درونشان و البته با ظاهری سالم شاید با کوله بارهای کهنه یشان کشان کشان پشت غبارها محو میشوند . این هم دنیای غرب دمکراتیک و لیبرال !. به یک گل فروشی رفتم که سرعت رشد گلها را با موسیقی تند کرده است و رشد آنها با موسیقی والس مانند رقصی جاودانه خستگی این مسافرت را از تنم پاک میکند ! در حال لذت بردن بودم که سربازی خاک آلوده و خونین - در حال احتضار از در وارد شد و آخرین لایکش را به طرف گلهای رقصان پرتاب کرد- بر زمین افتاد و نفس آخرش را کشید و در کف گلفروشی مرد و خرونش وارد کفشور شد - مرد گلفروش دسته های آپلونیای گوشتخار بزرگی را که از ریشه در آورده بود با یک چاقوی بزرگ شکاری در دست دیگرش آورد - لباسش یک فراگ با کلاه سیلندر بود به من لبخند وسیعی تحویل داد و کنار جسد شرباز نشست -گفت: جسدها همیشه گلدانهای خوبی برای آپولونیاهای بزرگ هستند !- آنها را خوب تغذیه میکنند ! و با چاقوی شکاری سینه ی سرباز را شکافت و ریشه آپولونیا را درون سینه سرباز مرده کاشت ! و من بهت زده چشمانم او را همراهی کرد - فکر کردم وقتش رسیده به برج باز گردم و کمی در دنیای واقعی به موسیقی رچمنینف گوش کنم جزیره ی مرگش گزینه خوبی است!.پس آنجا را ترک کردم و گلفروش با دستان خونین و لبخندی از لایک من تشکر کرد ! و بلند فریاد زد : دفعه بعد کامنت هم در دفتر مغازه بنویسید ! ما همیشه از همراهان استقبال میکنیم و من میدانستم تمامش یک نمایش ماهرانه بود !.
*******************************************
نویسنده :ضربان تاریک به تاریخ 4. آذر .99
نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)
تاریخ: 4. آذر .1399
این مجموعه داستانها از سفرهای هر روزم در اینستاگرام و پیجها یا صفحاتی که فالو یا دنبال کردم ,به همراه جریان سیال ذهن و کشفیات جهان درونی و روانشناختی ام و معاشرتم با دوستان و مکمالمه های ناگهانی با دنبالکندگان یا دنبال شوندگان و یا با هر شخصی که با او دردایرکت یا اتاق صحبت , کمی گپ و گفتگو داشته ام شکل گرفته است و در آینده به صورت کتاب یا قالب دیگری به مجموعه ای تبدیل خواهد شد . نام سفرهای سندباد در اینستاگرام ! , را برای این مجموعه نوشته ها انتخاب کردم .شما را به خواندن نخستین داستان از این مجموعه روزنگار یا گاهی نگار, دعوت میکنم.
نخستین سفر
از دیروز شروع میکنم - عصری بارانی در بالای برج خودم, مشرف به جنگلهای هیرکانی, البته میدانید که داستانها محل فخر فروشیها نیست , این برج یک محل مجازی داستانی و یک موقعیت روایی است, کشتی سفری که همه ی داستانها از آن شروع میشود یا دست کم با قالیچه ی پرنده از آنجا . به سرزمین اینستاگرام سفر کردم , میدانید که این سفرها مانند گذر از کوه و جنگل و آن چراغ قدیمی که میمالیدمش و غول چراغ از آن بیرون می آمد نیستند , البته هنوز آن چراغ جادو را همراه دارم!- این سفری ناگهانی با قرار گرفتن در لحظه های افراد یا مکانهاست ! , بعضیها آن را اتلاف وقت میدانند ولی تا زمانی که جهان واقعیتمان هر روز خرابتر میشود ,واقعیت مجازی بهترین گزینه برای چای دم کردن ,پیدا کردن زیباترین بدنها و چشم چرانی بدون مورد قضاوت قرار گرفتن و ارضاء تمام رفتارهای بعد تاریک شخصیت انسانی است که در دنیای پیرامونی و واقعی ممنوع و غیر قابل دسترسی است ,بدون آن که مد نظر داشته باشیم در کدام کشور یا نقطه دنیا زندگی میکنیم , البته ما فعلن سفرهایمان مربوط به دنیای اینستاگرام است , اینجا نیز هنوز قوانین حضور دارند ولی بجز آن تمام هیولاها و تمام لبه های تیز کشنده و زهر آگین نیز هنوز میتوانند از قوانین بگریزند , مانند دنیای واقعی . بگذارید داستان را از دیروز عصر شروع کنم, این داستان را روی صفحه ی استوریم قرار دادم یا آن را قسمت قابل توجه ها بنامیم, بله بالای برجم مشرف به جنگلهای هیرکانی و در سوی دیگرش دریای بارانی به نظر بیکران بود که به سفری در اینستاگرام رفتم با یک فنجان داغ قهوه ارمنی , نیتن اوپوداکا یک فرد آمریکایی را میبینم که روی اسکیت یک ترانه از گروه موسیقی , فیت وود مک به نام رویا را زمزمه میکند , اسم مستعار او سگ صورت است ,مرد فقیری است که تا چند هفته پیش در یک کانتینر زندگی میکرده و با یک ماشین احتمالن قراضه که حتی اسمش هم مهم نیست, سر کار میرفته است ولی جالب یک روایداد شگفت انگیز و جادویی است که در سیاره ای دیگر به نام تیک تاک رخ داده است که البته در سیاره اینستاگرام ما هم باز تاب داشته!- او با اسکیت سر کار میرود و خیلی شاد و خندان و خیلی بی خیال آن ترانه را زمزمه کرده است و تصویرش را در حال نوشیدن یک بطری آب میوه از ناکجا آباد به دنیای تیک تاک فرستاده است در حالی که بی خبر از آن است که لحظه ای شاید مژه ی خدایی بر شانه اش افتاده باشد! و آن کلیپ کوتاه انگیزشی که در پس پرده اش میگوید غمهایت را هر جایی و در هر شرایطی که هستی, فراموش کن , انگیزه ای برای هزاران انسان غمگین و به ته خط رسیده در سیاره تیک تاک و دیگر سیارات مجازی خواهد شد!- بنابر این معجزه رخ داد ! و او در عرض دو هفته ی گذشته سبب شد تا هزاران کلیپ به سبک انگیزشی او برای شادی و دنیای احمقانه ی فقر و بی خیالی - در جهانهای مجازی بارگزاری شود و موفقیت او در جهانهای مجازی مانند پاهای اختاپوسی از مجاز خارج شد و جنبه حقیقی گرفت - او با اسنوپ داگ و حتی یکی از افراد دست اندر کار در خود گروه ترانه رویا -ملاقات کرد و فیلمی تبلیغاتی با همکاری اسنوپ داگ نیز ساخت. کمپانی ناشناس آن آب میوه ی گمنام و شاید ارزان ! ,به او یک ماشین هدیه داد با صدها بطری آب میوه مجانی و همچنین او یک خانه پنج خوابه خرید و مقداری هم پول اضافی و کافی برای بقا حیات در واقعیت زندگیش! ,دوستی از کشورهای حوضه بالکان در دنیای اینستا گرام در حالی که روی مبلش دراز کشیده بود و در حال سفر در هپروت بود! به من رسید و گفت:دیوثا خرشانسن! - گفتم :به آخر خط که میرسی یه جادو رخ میده و ادامه دادم :شایدم نده و به فنا بری . گفت: والا مال ما که گزینه دومه همیشه - گفتم: من خودمم گزینه دومم همیشه .گفتم: دنیا لبخنداشم به اونا میزنه! . این شخص از یک کشور بالکان که قبلن درگیر جنگ بود می آمد, ادامه داد وگفت: والا به خدا تو یه کشور اکسترا تخم.. به دنیااومدیم- تو یه کشور تخم..ی تر داریم زندگی میکنیم - همه جور بلا سرمون میاد - عینه خر داریم کار میکنیم تا میایم سر پا واستیم یه اتفاق میفته دوباره میشیم صفر و همیشه هم هشتمون گرو نه مونه - بعد اونا یه پست میزارن از توش پولدار میشن با اون قیافه تخم...,یه لحظه فک کردم شاید خود یارو هم میدونست چرا اسم ایدیشو گذاشته بود سگ چهره یا واقعن سگ با وفایی تو زندگیش بود! ولی خوب من میدونم که این حرفا فقط از روی عصبانیت و غرزدنه و چهره ی آدما هر چی باشه به نظر من با صفت زیبا و زشت و مخصوصن چهره ی حیوانات , محاسبه نمیشه , مخصوصن فعل خوشبختی ! البته حرفای اون دوست رو ترجمه کردم و فاصله کشوری که از زادگاهش رفته بود تا زندگیشو بسازه یک کشور بود , حرفشو که زد و تموم شد, دوباره پتو رو کشید رو سرشو مبلش با سرعت تمام رفت یه جای دیگه , میان قهوه های دم کرده و کافه ها و هنرهای زیبا تا روحش جلایی پیدا کنه!. و شاید دیگه آدما را با طبیعت پیرامون سبک سنگین نکنه , البته فایده ای هم نداره جز تخلیه روانی و خشم!