تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند
تالار سرخ

تالار سرخ

داستان و منظومه ها ی ادبی بلند

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دومین سفر

الهام گرفتن از آدمها بد نیست ! ولی اگر الهام بگیرند و بروند خوب است و مانند سایه نباشند!- سایه به زیر کفشهایمان چسبیده است و ما آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکنیم - روی صخره ها - روی شنها و آنها هیچ نمیگویند حتی شده من روی آنها پا گذاشته ام! و آنها فقط فرار کرده اند ! سایه ها بی آزارند!ولی اگر انسانها سایه شوند تا الهام گیرند در واقع تبدیل به دزد شده اند و البته من مشکلی هم با آن ندارم فقط گاهی آنها را لگد میکنم و سرشان ممکن است از برخورد به سنگها شکاف وردارد و کدام انسانیست که در بابر این دردها به سایه بودن دیگران رضایت دهد جز لعیمان!؟.

با قالی پرنده پرواز کنان در حال گذشتن بودم - شلوغ بود!-  کناری - زن و مردی فرانسوی بر اثر فشار قرنطینه همدیگر را کتک میزدند و زن بلند داد میزد: سایت یادداشتهای زندگی راه اندازی شد بشتابید! ثبت داستانهای خشونت خانگی شما رایگان - بشتابید!- و از دماغش بخاطر ضربات بی رحمانه مرد خون می آمد و از صورت مرد که جای چنگهای ژرف زن بود خون میچکید . گذشتم جلوتر دو نیروی نظامی از دو کشور با هم درگیر بودند از بوی خشونتشان حالم بد شد - فاصله گرفتم . گوشه ای دیگر کسی تعدادی سرنگ در دستش فریاد میزد : تمام واکسنها کشف شده کی به بازار خواهد آورد و با دهانش حبابی به شکل علامت سوال بزرگی میساخت و در فضا رها میکردو مردمی هم که آن را میدیدند با یکدیگر نجوا میکردند سوال درستیست - کی؟ . باز هم گذشتم - گوشه های قالی را گرفتم و به سوی دیگری رفتم - فرشته ای در گوش یک کودک شاخ دار زمزمه میکرد ! و شیطانی انسان چهر- بالهایش را باز کرده بود و ناخنهایش را به تماشاگران نشان میداد! . ناگهان به ساختمانی هفتصد متری و خوش ساخت و آجری و نیمه مخروبه رسیدم به نام خانه زند نوابی - از یکی  که آنجا ناراحت به تماشا ایستاده بود پرسیدم زندنوابی که بود؟ گفت نمیداند ولی خانه اش میراث شهر است و قدیمی- داشتند تخریبش میکردند و مردمی بودند که فریاد میکشیدند و گلایه میکردند که تاریخمان را خراب نکنید ولی هیچ کس نمیدانست زندنوابی  چه کسی بوده است! ولی لدرها دیوارها را فرو ریختند ! و در کنارش دو بوقلمون به نام کورن و کاب در هتلی شامپاین میخوردند و منظر بودند رئیس جمهور یکی از بزرگترین کشورهای جهان  آنها را عفو کند! تا به راحتی بدون خرده شدن  توسط انسان تا پایان عمرشان زندگی کنند!. از میان خیابان هم جنازه ی کارگردانی معروف را تشییع میکنند-  این روزها زمین قبرستان شده است هر روز مرگ انسانها در هم و بی انتخاب - توسط ویروسی که همه ی آن در جهان در یک قاشق چایخوری جا میگیرد- این را روزهای پیش- دکتری کنار خیابان باقاشق چایخوری در دست فریاد میزد! . پلا کارتهایی هم در فضا پرواز میکند که جز آلودگی آسمان چیزی در پی ندارد - نفهمی عالم گیر است ! . بدنسازی هم آن کنار نگران غذاهایی است که پا در آورده اند و فرار میکنند یا قیمتشان بال در آورده است و به آسمانها گریخته است . پشت ابرها هم شاعری دنبال شعری در ذهنش قلمها را یکی یکی در دستش میشکند و به فکر راهی است که به موفقیتش ختم شود و مدام عکس با شعرهایش میسازد و میان آشوبها پرتاب میکند . یکی دیگر هم فریاد میزند ایلان ماسک ثروتش بیشتر ازبیل گیتس شده است - هورا!و من بی تفاوت به بدبختی ریش ریش شدن این فرش پرنده ی قدیمی نگاه میکنم ! - به کافه ای میروم که آن سوی پنجره اش را به جهان تشبیه کرده اند و در آتشی عظیم میسوزد و مردی در آن کنار پنجره آرام نشسته است و او را به بازار خرید و فروش هنر تشبیه میکنند !- آرام و ساکت و راحت چرا که شاید تنشها و آشوبها برای قشر آسیب پذیر جهان است نه آن بالاییها! - روبه روی آن مرد مینشینم او چیزی نمیگوید - قالیچه ی کهنه لوله کرده در کوله ام نار پایم تکانی میخورد - دستی رویش میکشم و زیر لب میگویم آرام! میرویم  و در چشم مرد نگاه میکنم - او آرامشی مصنوعی است که واقعیت ندارد - او متروکه است! و زنی در میان کافه با موهایی بافته و آبی  به تابلوی دختری با گوشواره های آبی (1665) زل زده است که به دستان یوهانس فرمیر خلق شده و از دهان نویسنده ی مقاله ای آن را تفسیر میکند - بیرون مردی که بهترین راننده دنیا صدایش میزنند با پدرش تنیس بازی میکند و جمعیت زیادی زمزمه میکنند : پدرش بهتر است نه؟!- ناگهان پلیس فرانسه حمله میکند من کوله حامل قالیچه را بر میدارم عده ای پناهنده ی غیر قانونی در اینجا که خاک فرانسه حساب میشود کمپ غیر قانونی زده اند - جان انسان مهم نیست - قانون باید رعایت شود !همه کتک میخورند و کودکان گریه میکنند و قانون انسانها را میجود و احتمالن به خارج از فرانسه تف میکند و فریاد میزند ما شما را نمیخواهیم ! آنها خونین و مالین و با استخوانهای شکسته و شکنجه شده در درونشان و البته با ظاهری سالم شاید با کوله بارهای کهنه یشان کشان کشان پشت غبارها محو میشوند . این هم دنیای غرب دمکراتیک و لیبرال !. به یک گل فروشی رفتم که سرعت رشد گلها را با موسیقی تند کرده است و رشد آنها با موسیقی والس مانند رقصی جاودانه خستگی این مسافرت را از تنم پاک میکند ! در حال لذت بردن بودم که سربازی خاک آلوده و خونین - در حال احتضار از در وارد شد و آخرین لایکش را به طرف گلهای رقصان پرتاب کرد- بر زمین افتاد و نفس آخرش را کشید و در کف گلفروشی مرد و خرونش وارد کفشور شد - مرد گلفروش دسته های آپلونیای گوشتخار بزرگی را که از ریشه در آورده بود با یک چاقوی بزرگ شکاری در دست دیگرش آورد - لباسش یک فراگ با کلاه سیلندر بود به من لبخند وسیعی تحویل داد و کنار جسد شرباز نشست -گفت: جسدها همیشه گلدانهای خوبی برای آپولونیاهای بزرگ هستند !- آنها را خوب تغذیه میکنند ! و با چاقوی شکاری  سینه ی سرباز را شکافت و ریشه آپولونیا را درون سینه سرباز مرده کاشت ! و من بهت زده چشمانم او را همراهی کرد - فکر کردم وقتش رسیده به برج باز گردم و کمی در دنیای واقعی به موسیقی رچمنینف گوش کنم جزیره ی مرگش گزینه خوبی است!.پس آنجا را ترک کردم و گلفروش با دستان خونین و لبخندی از لایک من تشکر کرد ! و بلند فریاد زد : دفعه بعد کامنت هم در دفتر مغازه بنویسید ! ما همیشه از همراهان استقبال میکنیم و من میدانستم تمامش یک نمایش ماهرانه بود !.

*******************************************

نویسنده :ضربان تاریک به تاریخ 4. آذر .99

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! نخستین سفر

سفرهای سند باد در اینستاگرام !- نخستین سفر

نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)

تاریخ: 4. آذر .1399

 این مجموعه داستانها از سفرهای هر روزم در اینستاگرام و پیجها یا صفحاتی که فالو یا دنبال کردم ,به همراه جریان سیال ذهن و کشفیات جهان درونی و روانشناختی ام و معاشرتم با دوستان و مکمالمه های ناگهانی با دنبالکندگان یا دنبال شوندگان و یا با هر شخصی که با او دردایرکت یا اتاق صحبت , کمی گپ و گفتگو داشته ام شکل گرفته است و در آینده به صورت کتاب یا قالب دیگری به مجموعه ای تبدیل خواهد شد . نام سفرهای سندباد در اینستاگرام ! , را برای این مجموعه نوشته ها انتخاب کردم .شما را به خواندن نخستین داستان از این مجموعه روزنگار یا گاهی نگار, دعوت میکنم.

نخستین سفر

از دیروز شروع میکنم  - عصری بارانی در بالای برج خودم, مشرف به جنگلهای هیرکانی, البته میدانید که داستانها محل فخر فروشیها نیست , این برج یک محل مجازی داستانی و یک موقعیت روایی است, کشتی سفری که همه ی داستانها از آن شروع میشود یا دست کم با قالیچه ی پرنده از آنجا .  به سرزمین اینستاگرام سفر کردم , میدانید که این سفرها مانند گذر از کوه و جنگل و آن چراغ قدیمی که میمالیدمش و غول چراغ از آن بیرون می آمد نیستند , البته هنوز آن چراغ جادو را همراه دارم!- این سفری ناگهانی  با  قرار گرفتن در لحظه های افراد یا مکانهاست ! , بعضیها آن را اتلاف وقت میدانند ولی تا زمانی که جهان واقعیتمان هر روز خرابتر میشود ,واقعیت مجازی بهترین گزینه برای چای دم کردن ,پیدا کردن زیباترین بدنها  و چشم چرانی بدون مورد قضاوت قرار گرفتن  و  ارضاء تمام رفتارهای بعد تاریک شخصیت انسانی است که در دنیای پیرامونی و واقعی ممنوع و غیر قابل دسترسی است ,بدون آن که مد نظر داشته باشیم در کدام کشور یا نقطه دنیا زندگی میکنیم , البته ما فعلن سفرهایمان مربوط به دنیای اینستاگرام است , اینجا نیز هنوز قوانین حضور دارند ولی بجز آن تمام هیولاها و تمام لبه های تیز کشنده و زهر آگین نیز هنوز میتوانند از قوانین بگریزند , مانند دنیای واقعی . بگذارید داستان را از دیروز عصر شروع کنم, این داستان را روی صفحه ی استوریم قرار دادم یا آن را قسمت قابل توجه ها بنامیم, بله بالای برجم مشرف به جنگلهای هیرکانی و در سوی دیگرش دریای بارانی به نظر بیکران بود که به سفری در اینستاگرام رفتم با یک فنجان داغ قهوه ارمنی , نیتن اوپوداکا یک فرد آمریکایی را میبینم که روی اسکیت یک ترانه از گروه موسیقی , فیت وود مک به نام رویا را زمزمه میکند , اسم مستعار او سگ صورت است ,مرد فقیری است که تا چند هفته پیش در یک کانتینر زندگی میکرده و با یک ماشین احتمالن قراضه که حتی اسمش هم مهم نیست, سر کار میرفته است ولی جالب یک روایداد شگفت انگیز و جادویی است که در سیاره ای دیگر به نام تیک تاک رخ داده است که البته در سیاره اینستاگرام ما هم باز تاب داشته!- او با اسکیت سر کار میرود و خیلی شاد و خندان و خیلی بی خیال آن ترانه را زمزمه کرده است و تصویرش را در حال نوشیدن یک بطری آب میوه از ناکجا آباد به دنیای تیک تاک فرستاده است در حالی که بی خبر از آن است که لحظه ای شاید مژه ی خدایی بر شانه اش افتاده باشد! و آن کلیپ کوتاه انگیزشی که در پس پرده اش میگوید غمهایت را هر جایی و در هر شرایطی که هستی, فراموش کن , انگیزه ای برای هزاران انسان غمگین و به ته خط رسیده در سیاره تیک تاک و دیگر سیارات مجازی خواهد شد!- بنابر این معجزه رخ داد ! و او در عرض دو هفته ی گذشته سبب شد تا هزاران کلیپ به سبک انگیزشی او برای شادی و دنیای احمقانه ی فقر و بی خیالی - در جهانهای مجازی بارگزاری شود و موفقیت او در جهانهای مجازی مانند پاهای اختاپوسی از مجاز خارج شد و جنبه حقیقی گرفت - او با اسنوپ داگ و حتی یکی از افراد دست اندر کار در خود گروه ترانه رویا -ملاقات کرد و فیلمی تبلیغاتی با همکاری اسنوپ داگ نیز ساخت. کمپانی ناشناس آن آب میوه ی گمنام و شاید ارزان ! ,به او یک ماشین هدیه داد با صدها  بطری آب میوه مجانی و همچنین او یک خانه پنج خوابه خرید و مقداری هم پول اضافی و کافی برای بقا حیات در واقعیت زندگیش! ,دوستی از کشورهای حوضه بالکان  در دنیای اینستا گرام در حالی که روی مبلش دراز کشیده بود و در حال سفر در هپروت بود! به من رسید و گفت:دیوثا خرشانسن! - گفتم :به آخر خط که میرسی یه جادو رخ میده و ادامه دادم :شایدم نده و به فنا بری . گفت: والا مال ما که گزینه دومه همیشه - گفتم: من خودمم گزینه دومم همیشه .گفتم: دنیا لبخنداشم به اونا میزنه! . این شخص از یک کشور بالکان که قبلن درگیر جنگ بود می آمد, ادامه داد وگفت: والا به خدا تو یه کشور اکسترا تخم.. به دنیااومدیم- تو یه کشور تخم..ی تر داریم زندگی میکنیم - همه جور بلا سرمون میاد - عینه خر داریم کار میکنیم تا میایم سر پا واستیم یه اتفاق میفته دوباره میشیم صفر و همیشه هم هشتمون گرو نه مونه - بعد اونا یه پست میزارن از توش پولدار میشن  با اون قیافه تخم...,یه لحظه فک کردم شاید خود یارو هم میدونست چرا  اسم ایدیشو گذاشته بود سگ چهره یا واقعن سگ با وفایی تو زندگیش بود!  ولی خوب من میدونم که این حرفا فقط از روی عصبانیت و غرزدنه و چهره ی آدما هر چی باشه به نظر من با صفت زیبا و زشت و مخصوصن چهره ی حیوانات , محاسبه نمیشه , مخصوصن فعل خوشبختی ! البته حرفای اون دوست رو ترجمه کردم و فاصله کشوری که از زادگاهش رفته بود تا زندگیشو بسازه یک کشور بود , حرفشو که زد و تموم شد, دوباره پتو رو کشید رو سرشو مبلش با سرعت تمام رفت یه جای دیگه , میان قهوه های دم کرده و کافه ها و هنرهای زیبا تا روحش جلایی پیدا کنه!.  و شاید دیگه آدما را با طبیعت پیرامون سبک سنگین نکنه , البته فایده ای هم نداره جز تخلیه روانی و خشم!

 

 

Isle Of The Death-Crypt of martyr -(جزیره مرگ) - دخمه ی شهید


نگهبان  بالای کوه

از سر سرخ رنگش- بخارسپید قبل از آغاز آتش بر می خاست!

چنانکه از هیمه تر برزغالهای گداخته !

چهره ای نداشت که هیجانش دیده شود

ولی لباس بلندسپید مخملینش میلرزید!

پشت دستگاه( نگاه )-بشدت متمرکز شده بود!

 با دقت بیشتر که از بالای کوه بلند جزیره مرگ به افق زندگی نگاه میکرد

بیشتر میلرزید!

ناگهان با تمام وجود با دهانی نامفهوم در چهره ای نامفهوم تر

فریاد زد -شهید -در شعله های آبی می آید !

و سرش مانند یه گوله پنبه ی آغشته به الکل

پوف! شعله کشید

و هنووز با دقت به افق زندگی از دستگاه نگاه خیره نگاه میکرد !

ملازمان که با تعجب و ترس با سرهای رو به بالا به نگهبان نگاه میکردند

از چشمانشان همان بخار قبل از آتش برمی خاست!

هم همه بر ملازمان در آن باغ محصوور که تا گاهی پیش آرام به هر سو در رفت و آمد بودند- غلبه کرد

آخرین جزیره ی انتهای زندگی 

به آشوب کشیده شد !

مرگ بی تاب شده بود!

ریسمانی که از ارش تا به دست ملازمانی بر صخره های جزیره - محکم میشد

پاره گشت! -ارش بر خود لرزید و فرشته ای کوچک بال و مسئول مواخذه گشت!

ستونها لرزید و خوابها پریشان و  چماله گشت

بر ارش تاجی از سر یک خدای خشمگین فرو افتاده بود !

فرمان رسید بر آن فرشته پریده رنگ و پریده خواب و ژولیده و بزرگ!

که آهای تو چرا خوابی !

بنواز شیپور پایان را نشانه ای رسیده است !

و به زیر ارش سرافیمی به سرافیم دیگر میگفت: شهید آبی؟ او کیست که شیپور پایان برایش  مینوازند؟

آن یکی از جیغ کشیدن لحظه ای باز ایستاد و حالا تسبیح گفتنش آرام شنیده میشد

چشمان کوورش را گشادتر کرد و  پاسخ داد:اینم از آن رازهای تخت است به گمانم!

که شاید باید برایش جیغهای جدیدی کشیده شود !

فرمانی که هنووز نرسیده ولی خودت را آماده کن!

***

فرمان از دهان مرده ای چند روزه به جزیره-رسیده بود!

در جزیره از اولین پله های مرگ تا میان جنگل محصوور سروهای شیرازی

ملازمان -در دو سوی راه به صف شده

در بالای کوه دخمگان - ملازمان نگهبان

سر درگریبان شعله های سوزان-نهاده بودند

از فرمان عشق شهید شعله ور که  افق زندگی را ترک کرده بود وبه ساحل مرگ نزدیکتر میشد

شعله میکشیدند و میسوختند

کنار ساحل جزیره

ملازمان سرخ سر

سپید ردای مخملین در سکوت - ردیف تا به دروون جنگل 

در سرهای سرخشان - آتش فرامین عشقی بی بدیل -گداخته میشد !

و از سرهایشان بخار قبل از شعله ور شدن بر میخاست

فروزان شهید آبی - رقصان - به نزدیکی  اولین پله های ساحل مرگ میرسید

به ناگهان ملازمان مرگ در ردیفی منظم از کنار پله های ساحل روود

که موج گرمای شعله های  شهید آبی به آنها رسیده بود

سر به َشعله های آتشی سپردند که تا به ژرف جنگل سرو که گوور اوست-ادامه داشت

دخمه ی  شهیدآبی  سرنوشت به ژرف سینه ی جزیره ی مرگ -کنده شده بود

پله هایش پایین میرفت و شمارگان پله ها غیر قابل شمارش به نظر میرسید

خادمی که دخمه را آماده کرده بود به همکارش که با او آرام از پله کان راهروی دخمه پایین می آمد

تا به تالار دخمه -حفر در سینه جزیره برسند- گفت : هر بارگویی پله ها شمارگانشان بیشتر میشود!

من این دخمه را با بیست پله به زیر زمین ساختم !

ملازم دیگر در پاسخ گفت : همچنین سکوتش هر روز بیشتر می شود -من آن را حس میکنم

جزیره حضوور او را احساس میکند و مقبره را به قلب خود نزدیکتر به ژرفا میکشد!

پله ها زیاد میشوند تا لحظه ای که او وارد دخمه شود و بیآرمد

دیگر هیچ کس در پیمودن پله ها بعد از آن به بیرون و دروون پیروز نخواهد بود!

ملازم دیگر اگرچه به نظر میرسد تعجب کرده بود ولی صورتی نداشت که احساسش را ببینیم

آنها به تالار مقبره وارد شدند

صدای نامفهوم غرش سنگها و زایش پله ای جدید گاهی به گوش میرسید

ملازمان تمام تالار را با پرده های ابریشمین و مخملهای سفید پوشانیده بودند

بعد از نگاه و کنترل همه چیز چونان دو مجسمه در بالاری سر تخت زیبایی که آرامگاه ابدی شهید بود

به شکل مجسمه هایی سنگ شده ایستادند تا او وارد شود و بیآرمد

و آنها برای ابدیت در بالای سر او -ایستاده- ملازمانش باشند!

***

شهید آبی درهسته ای سیاه در شعله های آبی -شعله میکشید

و به ساحل آخرین جزیره- نزدیکتر و نزدیکتر میشد

بر دروازه ی مرگ که  رسید و پایش از آن سیاهی و شعله های آبی بیرون آمد و تا اولین پله مرگ پرواز کرد

ناگهان لفافه ی سیاه  از او جدا شد

و او در پارچه های نازک ابریشمین و آبی با شعله هایی آبی تر

بر هم میپیچیدند و چشمها را خیره میکردند - گرچه چشمی هرگزنبود که زیبایی او را در آن لحظه ستایش کند !

تمام ملازمان از شور -سرهایشان شعله ور شد-  چونان به صف - تا ژرفای جنگل تا به پای دخمه - افروختند

و دو ملازم در تالار دخمه نیز

شعله های آبی شهید درحال گذر از میان ملازمان به صف- بر درختان سرو نیز شعله هایش را دمید

درختان در شعله های آبی افروختند و در گاهی یک جنگل سرو شیرازی به مشعلی آبی بدل شد

و جزیره مرگ به رکاب انگشتری که الماسی مشتعل در گریبان خود دارد!

فرشته ای مقرب که از لبه ارش-مرگ مشتعل را میدید

با خود گفت :مرگی با شکوه تا ابد راهنمای گمگشتگان در دریای رنج خواهد بود!

و آنان که او را میجویند - آن را درخشش افکارشان خواهند یافت !

فرشته ای دیگر که دورتر با تشویش به زیر ارش و دورنمای جزیره مرگ نگاه میکرد و گاهی به بالا و فرشته مقرب

به خود جرات داد به فرشته مقرب نزدیک شود

 گفت: سرورم ! چرا جزیره مرگ در شعله های آبی میسوزد ؟

آیا پایان فرا رسیده است؟-من صدای شیپور آخرین روز را شنیدم- ارش هم لرزید

اینها به معنای پایان است؟

فرشته مقرب نگاهی به فرشته ی بال کوچک انداخت

بله البته تا مقصری نباشد ارش نمیلرزد!

گویا با نگاه به او فهمانده باشد زیاد سوال کردی و من میدانم چه کرده ای!

و ادامه داد : چون مرگ تغییر کرده است ! مرگ دیگر مفهموش آن نیست که بود!

این را از امروز باید بدانی!

- یعنی باید جزیره دیگری در انتهای زندگی بسازیم؟

-فرشته مقرب با صدایی آرام  گفت

- جزیره ی به این زیبایی را نمیبینی !شعله ها آن را نمی سوزانند!

احساسش را گداخته اند

آن سنگها و کوه های سرد دیگر در درون سینه ی جزیره یشان قلبی از جنس معنا دارند

مرگ از امروز می اندیشد!

و با صدایی تهدید مآب و آرام ادامه داد

- برای همین است که هر روز تنزل مقام میگیرید !

نمیفهمید !

اینگوونه ادامه دهید باید خودتان را ببازید و بر مرکب ملازمان بنشینید !- یا شاید پایینتر!

آنجا - و با انگشت جزیره را نشان داد!

-سرورم درکم کوتاه است مرا ببخشید - خاموش شد ولی باز هم سوالی داشت

از ترس نزول دهانش را بست و آرام محو شد

فرشته مقرب دیگر او را بخاطر نداشت!

***

آنکه در میان شعله های آبی بر سنگفرشهای کهن جزیره ی مرگ میان صفوف مرتب ملازمان سر سووز

پرواز میکرد - و ما و تمام ماهیت های زمینی و سپس آسمانی او را شهید آبی نام نهادیم

بعد از به آتش کشیدن سروهای شیرازی جزیره

به مدخل دخمه شهید وارد شد و از پله ها آرام به پایین و به سمت تالار آرامشگاهش میرفت

مدخل دخمه هر لحظه در پشتش کوچکتر و کوچکتر شد تا در تاریکی ناپدیدگردید

شهید به تالار رسید و دو ملازم سوزان  در صحن حاضر بودندو آرامگاهش را که تختی پر از ابریشمهای سپید پرچین و مخملهای مرواریدرنگ بود

به نوور سپید درخشانی روشن کرده بودند

او با  شعله های آبی خود بر آنها تابید و شعله هایش ملازمان را نیز فرا گرفت

آبی درخشان ابریشمینش بر تمام دیوارها و تمامیت تالار پرتو افکند و شعله کشید

ملازمان برای ابدیت سنگ شده بودند و شهید در آرامشی بر تخت خوابید و دستهایش را بر شکم گذارد

چشمهایش را بست و زمزمه آغاز کرد !

***

فرشته ی کوچک بالی که از ترس نزول به یک ملازم از گفتگو با فرشته ی بلند پایه گریخته بود

خود را دروون غاری  یافت که در افق تاریکی آن- نوری میدرخشید!

در تاریکی ایستاد- چشمانش که به تاریکی کمی عادت کرد

احساس کرد در گوور دخمه ای است که تمام دیواره های صخره گونش از دخمه های کوچکتری که آرامگاه مردگان است

پوشیده شده

ناگهان به خودش آمد و زیر لب گفت :نوور باشد!

و نووری درخشان در دستانش درخشید !

با سرعت قدم بر میداشت  تا به خروجی دخمه رسید - باد خنک و بوی دریا به صورتش برخورد میکرد

نم تا اعماق بینیش فرو رفت و بووی درختان سرو دهانش را پر کرد !

او بر بلندای جزیره ی مرگ -خارج از دخمه ای در بالای کوه ایستاده بود و نوک سروهای شیرازی را میدید!

در جزیره مه سنگینی درختان را در بر گرفته بود و تا ساحل ادامه داشت

در جزیره هیچ خبری از ملازمان سوزان نبود

فقط بر برجی سنگی بر بالای جزیره و در فاصله کمی از او ملازم نگهبانی -در دستگاه نگاه - بر افق زندگی نگاه میکرد

و سرش هم شعله ور نبود  !

فرشته که از حضوور خود در جزیره ترسیده بود

و فکر میکرد به شکل ملازمان در آمده است با ترس تمام صورت و بدن خود را چک کرد

ولی هنووز فرشته بود !

با تعجب به سمت مسیر پر پیچ و خم سربالایی که به برج نگهبانی منتهی میشد راه افتاد

به برج نگهبانی که رسید - ملازم نگهبان - از پشت دستگاه- نگاهش را برداشت و راست ایستاد

و باصدایی بلند بدون برگشتن به سمت فرشته کوچک بال-که پشت سرش بود

گفت: جلو تر نیا -برج دیدبانی جایگاه هیچ کس جز نگهبان نیست!

- من یک فرشته هستم و تو یک ملازم ...

ملازم همان گونه رو به افق زندگی بدون آنکه به پشت خود نگاه کند به میان سخن فرشته دوید -

گفت :چرا اینجایی؟

- در یک لحظه بر ارش بودم و لحظه دیگر اینجا پایینتر در گوور دخمه ای بزرگ -واقعن نمیدانم!

و داستانهایی که از ارش دیده بود و داستان شهید آبی را تعریف کرد

ملازم نگهبان به سمت فرشته برگشت و به سمت وررودی سکووی نگهبانی که فرشته ایستاده بود آمد

نسیم لباس سپیدش را که در غروب به رنگ شعله های آتش در آمده بود- تکان میداد

و سر سرخش آنگونه که فرشته به یاد داشت- نه در بخار بود ونه در آتش

به فرشته که رسید گفت : چگوونه به خاطرداری  گذشته چه بود؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت : مگر تو خاطرت نیست که اول وروود شهید شعله ور در شعله های آبی را تو دیدی و اعلام کردی  و سپس سرت شعله ور

و بعد شیپور پایان نواخته شد و ارش لرزید و همه ملازمان سر در گریبان آتش نهادند؟

و دوباره و دوباره تمام ماجرا را تعریف کرد

و ملازم بی چهره- چون چهره ای نداشت

با سری گرد آنجا ایستاده بود و مشخص نبود میشنود یا نه!

فرشته خسته از گفتن متداوم داستان-از روایت کردن باز ایستاد به ستارگان نگاه کرد به قرص کامل ماه !

ملازم گفت:بالهایت شکسته؟

فرشته لحظه ای به خود آمد و بالهایش را آویخته و در هم شکسته و خونین یافت !

فرشته با تعجب گفت : از بالهای کوچک من خون میچکد؟ -بالهای شکسته ی کوچکم!

دردی هم ندارم!

ملازم گفت: اینجا (در جزیره مرگ)داستانها و آدمها با هم تمام میشوند- مرگ همه چیز را در دست دارد !

قرنها -سالها - روزها- ساعتها و ثانیه ها را

هیچ کس تا بحال به دنبال داستان نیامده است !

هیچ کس از زمزمه های ارواح گذر کرده خبر ندارد!

تو نیز زیاد شنیدی - تو تابش آفتاب بودی که خورشیدت غروب کرده است  !

و قبل از اینکه فرشته در برابر ملازم واکنشی و سوالی مطرح کند

ملازم دستش را بر شانه های فرشته گذارد و او را از ارتفاعات نزدیکی برج بلند دیدبانی جزیره مرگ

به زیر انداخت -فرشته سقوط کرد

بر صخره ها برخورد کرد - چون انسانی متلاشی شد و خونش با تاریکی صخره های شب مخلوط شد -سیاه شد و پاشید 

 استخوانهایش خرد شد

فرشته در جستجووی داستان انسان شده بود

در ادامه داستان در مرگ غروب کرد

و جسد متلاشی شده اش -سنگ شد- خرد شد و بر صخره ها و دریا ریخت

هیچ کس زمزمزه ی او را بخاطر ندارد

جزیره به دروون مه رفته بود

و شب سنگین بر جزیره آرمیده بود

فریاد ملازم نگهبان به گوش رسید

شهیدی در گرد باد می آید !

***********************************

رامبد.ع.ف (ضربان تاریک).4.آبان.1398

داستان فوق فقط یک اثر و برداشت تخیلی و ادبی است و هیچ گوونه هدف دیگری را دنبال نمیکند .

هرگوونه برداشت داستانی ممنوع و در صورت استفاده در متن یا نگارشی منوط به نام

بردن از نام نویسنده است.




رنجهای رام یین

(صدایی طنین انداخت)

- این کتاب را یک بار نوشته ام 

آواره ی خون آلود لنگ - گوشهایش را تیز کرد!

-یک بار برای همیشه

برای زمانی نامتناهی

برای خوشبختی آنان

که در وقت نیاز  آن را با صدای بلند بخوانند

برای ستایشگرانم

برای تیمار شوندگانم

و زیبایی آنها که با چشمانم میستایمشان

من هرگز به آنان  وعده دووزخ نداده بودم!

زمانی که انگشتی شکست!

آفریننده ی  او در چشمانش بودم

او را زیر بالهای بزرگ مهرم گرفتم

و به شفایش پرداختم!

گرچه از ترس-او تصویر فرشته ی مرگ را بر بالینش میدید!

و از بیم ناشناخته ای-  فرشتگان درمانگرش را دیوها میپنداشت!

و آنقدر ترسیده بود که رها میکرد -بی اراده - ادرارش را

من خداوندگاری  بودم که در چشمانش آرامش و رزق را آوردم!

او را تیمار و شانه میکردم!

من آن هستم که از ازل تا به ابد خواهم بود

و رستگاری را از آن شما خواهم ساخت !

شریعتی برایتان مقدر نیست  ولی در یافتن خدایگان تعلل نکنید

خداوندگاری - روزی رسان -امنیت پرور و از همه مهمتر ستایشگر زیبایهایتان

جستجو کنید!

آنکه شما را خار کند دیوویست پوستین پوشیده در میان خداوندگاران

به چشم دل نگاه کنیدو غریزه و انتخاب!

من آنم که پایان شما را  از فرشته مرگ ستاندم

تا ترس از رفتن - در آغوش عشقمان باشد !

پس مرا  ستایش کنید!

ای که تو را هزاران سال پیش از میان وحشیها رام کردم!

نه در آن مغز کوچکت

با احساس بزرگت -مرا یاد کن!

که خداوندگارت را هرگز درک نخواهی کرد!

***

صدای رازگوون نجواگرقطع شد!

در میان آن تاریکی - در آن اتاق ناگهانی ی حاضر شده در آن جنگل کاج !

صدای بسته شدن محکم کتابی در اتاق و سپس در جنگل و مغز آن آواره ی زخمی ی بیمار که حضوورش در برابرآن اتاق ناگهانی بود -پیچید !

از پشت دروازه ی مسدود مشبک اتاق ناگهانی ی خاکستری

چشمان سرخ درخشانی  زل زده بود  بر آواره ی استخوانی ی زخمی خشک شده از احساس ابهام!

آواره- چشمانش و دهانش   از قدرت جملات نجوا شده-گشادشده بود

 گویا هنووز به دنبال رسیدن نجوایی دیگردر تیرگی شب میگردید

دهانش  بی صدا چند بار باز شد ودر آخر با زبانی چوب شده نا امیدانه سق سایید!

به زحمت گفت : این کلمات سحر انگیز چیست ؟ تو کیستی که در مغزها سخن میگوویی؟!

و چشمانش تازه ژرفای سرخی تاریک آن چشمان افروخته را کاووید

تلاطم در تاریکی رخ داد- در اتاق ناگهانی - پشت دروازه ی مشبک صدای غرشهای ممتد می آمد!

و نجوا در محیط  به ناگه چو تیری رها شد!

- ((  در معبد اوست که زندگیم جریان دارد

دوور از تمام مصائب جهان تو -ای بینوای بی خداوندگار!

خوشا بحال کسانیکه  که خداوندگاران پربرکت دارند.

خداوندگارانی با معبدهای بزرگ و معجزات درخشان

و رزق و روزی و آرامش))

ولگرد گفت:من  که خداوندگاری را نیفته ام

و زخمهایش را مالید - بدنش را خاراند

و ادامه داد

نه برکتی در زندگی دارم نه سلامتی

میبینی !

چشمانم از گرسنگی هر روز بیشتر به تیرگی میگراید - سیاه میشود میمیرد !

همه چیز در تار و پود فقرم و زجراجتناب نا پذیرم خلاصه شده است!

تازه از دووزخ گریخته ام - از میان خداوندگاران کشنده و شیاطین  آورنده ی زجر!

به من بگو آیا آن کلمات شگرف را خداوندگارت نگاشته است؟

- من آن را نگاشته ام!

_مگر تو کلام خدایان را میفهمی ؟

_من آن را با جان و دلم احساس کردم و آن را نگاشتم

من منتخب خداوندگارم ((رامم یین)) هستم .دروود بر نامش باد!

_ کتاب رستگاری تو مرا شفا نمیدهد؟ به درگاهت تمنا میکنم -تضرع میکنم !

چشمان اخگر در تاریکی با غمزه - چرخی زد

گفت :من در جایگاه مقدسینم و نمیتوانم جز راه نیکبختی بر تو برکت بیشتری ببخشم!

اما راه را  و آمادگاه کمک را به تو نشان خواهم داد

ولی باز گووی چرا اینگوونه ویرانی؟

آواره گوویی از تکرار کلمات و خاطرات و یا افکار میترسد

بر زمین پخش شد

گفت:

نمیدانم چند شب پیش یا چندین سال پیش بود!

به راهی تاریک و شبانه گم شدم

پشت این جنگلها و خانه ها که در آن سو سمت غرب است

راه - تیره تر و غلیظ تر میشد

تا جایی که در قیرگوون راه بر تاریکی چسبیدم و حرکت برمن دشوار گشت

آرام راه میرفتم ولی به ناگاه  احساس کردم لشی میان نرمی و سختی و بویناک بر زمین در  ته سیاهی بر گامهایم چسبیده است !

و غذا گویی به وفور در نزدیکی است!چرا که  بوی خوشی می آمد!

من پی بوی خوش غذا از چسبناکی تاریکی تن میکندم و آرام و سخت به پیش می رفتم

متوجه صدای صدها سگ شدم که گوویی در نزدیکی -جایی در حال  جنگ بودند

به نا گهان هزاران خورشید سوزان کوچک در اطراف  درخشیدن گرفت

نورهایی فروزان داغ که تاریکی چسبناک را دریده بودو  بر پوست رعشه نمی انداخت

چشمها را کوور میکرد!

هر کس به سمتی فرار میکرد و من در میان غائله ایستاده -خشکیده بودم

نوور - تاریکی را تا کرانه های دوری رانده بود

مادرانی بودند همراه  توله هایشان گرسنه و خسته

سگهایی حامله و ترسان و ضعیف

سگهایی در یک قدمی مرگ

و سگهایی فرو رفته تا انتهای وجود در دردها و بیماری و معلولیت

دو چشم متحرک در کنار پاهایم در کاسه سری می چرخید !

زبانی از آن کاسه سر تکان میخورد !

و تا جایی که باز شد فریاد می زد -فرار کنید!

و خودش گامی بعد له شده بود!

نادانسته از هیچ

گریختم - میدویدم تا به کرانهای چسبناک تاریکی برسم و خود را با افتخار در میان آن غرق کنم !

ولی کرانه ها دیگر چسبناک نبودند -گریزان بودند و نور بر ما چیره گشته بود!

لحظه ای از ترس فلج شدم - گاهی بعد بر تلی از سگهای مرده و توله های نیمه فاسد شده چون دیوانگان با بدنی علیل میدویدم !

گویی کوه جان باختگی را درتلاش برای رسیدن به  قله نجات -دیوانه وار میپیمایم

اما واقعیت آن بود که فقط ترس چیره گشته- هر چه تلاش میکنم بیشتر میلغزم بر دره ی افول حیاتم!

تمام اطرافم دژخیمان و خداوندگاران کشنده با نیزه های تیز دوزخین -بی امان می چرخند !

چنگالهایی آهنین که بر تن کودکان و مادران و پدر ان فرو میکوفتند و آنها را کشان کشان در قفسهای فولادی بر هم می انباشتند !

و از دریچه های کوچک قفسهای پولادین- دژخیمان آنها را بیرون میکشیدند و با سوزنهایی بلند عصاره زجر را بر قلب آنان تزریق می کردند !

نیزه های تیز را بر فراریان نگون بخت پرتاب میکردند تا از فراربرای آنها  افسانه بسازند!

و مرگ به من نزدیکتر رسد بود

چنان بر تنم نیزه ها نشست که صدای دریده شدن روحم را - جانم را و شکستن استخوانهایم را شنیدم!

و ضعف بر من چیره و چیره تر میگشت -شغال مرگ آمد و در کرانه ی تاریکی  ایستاد هر گاه بیشتر نزدیک میشد! بیشتر او را میدیدم!

دژخیمی نزدیک می شد -تن بی جان مرا گرفت و سوزن بلندی درمیان سینه ام فرو کرد! زوزه هایم بی امان بود

چشمانم لحظه ای  در چشمان تهی مرگ که به شکل شغالی غول پیکر آن را  در کرانه ی تاریکی میدیدم قفل شد

دژخیم ناگهان دست نگاه داشت -اتفاقی رخ داده  بود !

دژخیم فریاد زد:((سم)) دستگاه تمام شده!

جوابی آمد: (( اسید )) هست- اسید تزریق کنید!!

سوزن از سینه ام خارج شد- او رفت تا با آن عصاره ی مرگ دیگر-((اسید)) باز گردد

و ناگهان مرا که بر زمین افتاده بودم پنجه ای  از کرانه تاریکی به درون تاریکی چسبناک کشید !

در تاریکی نفهمیدم ولی الان که فکر میکنم - آن شغال مرگ نبود -شغال نجات بخشی بود -شغال زندگی - آن درنده ی مقدس !

اسمش چه بود مکث کرد وگفت :((آنوبیس))!

سپس از ترس به سوراخی در سنگها و صخره ها خزیدم

در آن شب دیگر او را ندیدم

گویی لحظه ای آشکار و محو شده بود!

شعله های سوزانی که از جسدهای کودکان و مادران و پدران برمیخواست  تا فرق سر آسمان را روشن میکرد

شیهه میکشید و میتاخت و نوور خود را با ولعی متجاوزانه تا دهانه ی آن غار تنگ که مرا در خود پنهان کرده بود

پرتاب میکرد !

نمی دانم بعد از چند روز

با خزیدن و سپس لنگ لنگان آمدن تا  به اینجا رسیده ام  و تو را محصور و رازی در این اتاق خاکستری و زندان گوون- چشمانت را میبینم - ای پیام آور!

صدای غرغری از داخل اتاق آمد و چشمان سرخ درخشان نیمه بسته شد

او گفت: سمت راستت را نگاه کن ای آواره -آن نوور را  که میبینی - سوی آن رو - راه نجات آنجاست!

آواره ی زخمی به سمت راستش نگاه کرد -نووری درخشان و آبی - فروزان از میان دری آن سوی درختها میدرخشید گفت: من مرده ام؟

او گفت : نه تو نمرده ای آنجا -نجاتت خواهند داد -به سوی آن نوور برو!

و از میان شکافی که نوور به بیرون میجهد وارد شو!

آواره ی نحیف و زخمی  در برابر اتاقک بر زمین افتاد و آن چشمان سرخ لهیب دار را ستایش و تشکر کرد.

و پرسید: نامت را به من بازگووی  ای ناجی من؟

او گفت: من ((باستت)) هستم !

و در این هنگام خداوندگارش چنگالش را از بلندای آسمان پایین آورد و آواره مبهوت بر زمین به او که تاریک بود در آسمان سیاه زل زده بود

خداوندگار یک چنگالش بر بالای اتاقک گیر کرده  بود  و به نظر میرسید آواره ی نقش بر زمین را که به میان علفها خزیده بود ندیده است !

آواره - خداوندگار باستت  را در آن تاریکی سیاه و غول پیکر میدید.

در چشم بر هم زدنی اتاقک از زمین بلند شد و در میان آسمان در دستان خداوندگار باستت -محو شد

و سنگین با گامهایی بسیار بلند از آواره دوور شد.

آواره ی شکسته نا خودآگاه به سمت آن سوی درختان و در جهت درخشش نوورمایل به آبی - براه افتاد .

***

این قسمت از دفتر خاطرات باستت نقل میشود -پیام آورخدوندگار(( رام یین))

- بعدها در آن کلینیک نوورانی که خانه ی زجرهای بهبودی و سلامتی و طول عمر است !

شنیدم که خداوندگارآیریس آن نجات بخش بزرگ با موهای بلند و طلایی که از سرش روییده است

(که البته این هم فقط خصلت خداوندگاران است که مو فقط از سرشان بلند میروید ) !

که آنجا برای کمک به انواع ما در هیئت رفتگر معبد سلامتی  کار میکند.

(که البته این را نیز از خداوندگار دیگری شنیده بودم) !

و تمام ابزارهای برکت بخشی و سلامتی دهنده به انواع ما را به قدرت دستان عجیب و بزرگ خود

با دستمالی در میان میگیرد -وردی شفا بخش در دل میخواند و آنها را در جایگاه اشیاء مقدس  شفابخش میگذارد!

همان شب که آن سگ سان  آواره و دست و پا شکسته را در برابر جعبه ی روان و راحتیم دیده بودم !

و برای نجاتش از کتاب نجات -رازهای رهایی را خواندم.

آیریس او را  لای در معبد سلامتی (که خداوندگاران به آن کلینیک لقب داده اند)

پیدا میکند و او را به داخل معبد می برد!

آنجا نجات بخش اعظم (که خداوندگاران او را دکترلقب داده اند)

با آن لباس سپید و نورانی !

به خداوندگار آیرس میگووید

آن آواره بسیار مریض است و او نمیتواند او را شفا بخشد

چرا که بیماری او نیاز به قربانی ای به نام ((هزینه)) دارد که از آن قربانی نیز تعداد زیادی نیاز است که آنها در معبد ندارند!

در واقع آن آواره به قربانی کردن بسیار زیاد ((هزینه ))نیاز دارد!

و ((هزینه)) فقط میتواند به وسیله خداوندگار یک حیوان ((که اسم تمام انواع ماست نزد خداوندگاران))

تهیه شود !

و آن آواره - بی خداوندگارست پس ((هزینه)) قابل تهیه و قربانی برای او نیست!

پس آنها نمیتوانند او را شفا دهند !

ولی گفته ها و نجواها آن گوونه که به گووش من رسیده !

حاکی از آن است که الهه آیریس این گوونه حیوانات را شبانگاه با خود به بهشتی غیر قابل بازگشت می برد !

آن شب نیز آیریس آن آواره را در ساعات ژرف شب با خود برده است

ولی پس از آن دیگر کسی ازآن آواره خبری نداشت و من چیزی دیگر از او نشنیدم!

اینجا نوشته دفترچه خاطرات باستت در مورد آن آواره به پایان میرسد.

...

***

این قسمت از دفتر داستانهای روزانه کلینیک ما نوشته آرسن (مغازه دار پت شاپ مستقر در کلینیک) نوشته شده است.

آیریس آن شب ساعت دوازده و نیم نیمه شب از کلینیک دامپزشکی با کارتنی نسبتن متوسط در دستانش خارج میشه!

ساعت یازده شب وقتی از تمیز کردن اتاقهای معاینه و جراحی و سالن فارغ شده بود

آشغالها را که روی هم در خروجی دامپزشکی جمع کرده بود

با انگشتهای خسته و کمی لرزان - کیسه های زباله را به هرکدام از انگشتهایش گیر داد

کشان کشان و به زحمت در خروجی را با پایش نگه داشت بودو از آن رد شده بود و  از حیاط گذشت

تا به در حیاط نیمه باز دامپزشکی که لامپهای مهتابی  بیرون روشنش می کردند رسیده بود

ولی لای در به نظر میرسید  لاشه ی سگی غرق در خون  خشکیده و تازه  -گیر کرده بود!

آیریس یک دستش را کمی سبک کرد و در ورودی آهنی حیات دامپزشکی را که سنگین  بود

به با زور به داخل کشیده بود - تا در حیاط آرام باز شود

سگ-سرش را بلند کرده بود -گوشهایش را تیز کرده بود

و آیریس با تردید او را نگاه کرده بود

و وقتی دید زنده است چیزی شبیه مناجات شکر زیر لب گفته بود

از روی سگ پایش را بلند کرده بود بیرون رفته بود و آشغالها را در آشغال دانی مشبک بیرون گذاشته بود

در آشغالها گشته بود گویا چیزی را جستجو میکرده است

یک کارتن نسبتن متوسط یافته بود و  آن را برداشتخ بود

و به طرف سگ که بی حرکت لای در که حالا باز  شده بود رفته بود

و سگ را که کمی در سایه روشن شب  افتاده بود وارسی کرده بود

دستکشهای تمیزکاری را از بیخ دامنش در آورده دست کرده بود

و سگ را که هیچ واکنشی نداشته جز کمی تکان دادن سر و تلاش برای ایستادنی کوور

به داخل کارتن گذاشته بود

کارتن را بلند کرده  و آن را به داخل دامپزشکی آورده بود

آخرین دکتر که لباس پوشیده بود که  کلینیک را ترک کند

متوجه کارتن و دقت ورود آیریس به سالن شده بود

بیرون آمده  و از آیریس پرسیده بود کارتن چیست؟

آیریس همه چیز را برای دکتر گفته و گفته سگ را احتمالن کسی لای در گذاشته است

یا خودش تا اینجا آمده بوده !

دکتر نگاهی به آیریس کرده و گفته آیریس حیوانات خودشان به دامپزشکی نمی آیند!

آیریس که تازه سگ بدبخت را با جراحات و شکستگیهایش زیر نوور سالن می دیده

دستپاچه به دکتر گفته 

-وای دکتر چی میگی ! این بدبخت و ببینید چه وضعی دارد شاید کسی پول هزینه هاشو نداشته

گذاشتتش دم در ورفته !چمیدونم!

دکتر نگاهی دقیقتر به سگ انداخته بود که از خشکه خونها رنگی زرشکی پیدا کرده بود !

زخمهایش یا باز بوده یا پر از آشغال و چرکی سفید و زرد

استخوان شکسته ی پایش بیرون زده بوده و پنجه اش له شده بوده !

یک چشمش کاسه ی خون بود و نصف پوزه اش به نظر شکسته بوده!

دکتر گفته: امیدی نیست آیریس این خیلی وضعش خرابه

احتمالن داره جون میکنه !

برو تو اتاق شماره دو -یه دارو بیهوشی سگهای بزرگ و سرنگ به هزینه من بر دار و بش تزریق کن

چون از این نژاد سگهای نسبتن کوچیکه و وضعش خرابه  زود تموم میکنه!

آیریس که نمیدونسته چی بگه و وضعیت سگو خیلی وخیم می دیده

و آهی هم در بساط نداشته که خرج یه سگ آواره ی بدبخت بکنه

رفت و داروی بیهوشی رو برداشته و کلش رو توی سرنگ کشیده

درشو گذاشته و کرده  تو جیب لباسش

دکتر دم در داشته خارج میشده به آیریس گفته

-فقط جنازشو دم در نزاره  ببره  با خودش  بندازه  تو آشغالای بیابونیه اونور

آیریس سری به نشانه تایید تکون داده

 لباسشو پوشیده و چراغها رو خاموش کرده و همونجور که گفته بودم

ساعت دوازده و نیم- نیمه شب از کلینیک با اون سگ زخمی توی کارتن خارج شده بوده.

***

(این قسمت از یاداشتهای روزانه ی آیریس نوشته شده است)

...آه خدایا - هنووز یادم  که میاد تنم میلرزه !

سگ بدبخت آنقدر آسیب دیده بود که از در کلینیک که بیرون اومدم و افتادم تو مسیر تا برسم بغل کانال و از اونجا برم خونه

تو تاریکی فک میکردم مرده -آخه هیچ حرکتی نمیکرد!

فقط نزدیک کانال که رسیدم -احساس کردم یه تکونی خورد !

البته از این سگها زیاد دیدم ولی این یکی اصلن معلوم نبود چرا با این همه جراحت زنده مونده !

منم که جایی برا نگاه داشتن و پولی برای مداوای این بنده خداها ندارم

اکثر اوقات اگر خیلی وضعشون خراب نباشه

میبرمشوم میدم آقای بهشتی که همسایمونه- یه پناهگاه دارن برا سگها

ولی این زنده نمیموند !

به کانال که رسیدم کارتونو گذاشتم رو لبه ی کانال

زیر نوور چراغهای اطراف کانال که یه خط در میونم سوخته بود -سعی کردم جنازشو ببینم -فک کردم مرده - ولی نیمه جوون بود !

آروم از کارتن درش آوردم -دهنشو باز میکرد ونگ بزنه ولی صدایی بیرون نمیومد

وضعش از این حرفا خرابتربود

گذاشتمش رو لبه سیمانی

اینجا هوا خنکه بخاطر آب کاناله که میره برا زمینهای زراعی -کانالم پر آب بوداون شب - دریچه ها رو باز کرده بودن

یه چن روزی آخه نه که باروون اومده پشت هم

نگاهش کردم خیلی صدمه دیده بود زنده نمیموند -اگرم کسی بخواد خرجش کنه {{هزینش)) خیلی بالاس !

چاره ای ندارم -اینجا هم هوا خیلی خنکه داره مور مورم میشه

سرنگو از جیبم در آوردم و پوست پس کلشو گرفتم !

سوزن رو فرو کردم تو پوست پشت گردنش و چند سی سی تزریق کرده بودم

که یهو  انگار دردش گرفت -یه جون دومی پیدا کرد با پنجه ش خودش ناگهانی کشید لبه کانال و خودشو انداخت تو کانال آب!

سرنگ دست من مونده بود نصفشم تزریق نکرده بودم

به خودم و این کارم یه فحشی دادم و سرنگ و کارتونم پرت کردم تو کانال !

آب متلاطم بود نه سگه معلوم بود نه کارتن -فقط آب بود و آب خروشان

اون رفته بود ! دیگه تو بیهوشی غرق میشد ! -نمیخواستم اینجور بشه !

سر درد که داشتم بدتر شده بود از این باد خنکی که به پیشونیم میخورد- برگشتم  خونه -اون شب حالم اصلن خوب نبود

یه چیزی خوردم ونگاهی به بچه ها انداختمو رفتم خوابیدم!

***

این قسمت از کتاب رنج های آنوبیس نوشته ی شمن(( رام یین )) نگاشته شده است.

 آن شب را بخاطر دارم که در حالتی از شهوود زیر پل بتونی- پایین دست  کانال -آنجا که آب بسیار آرام و دلپذیر است

بر تلی از آشغالهای جمع شده ی این بشر مزاحم نشسته بودم

زیر نوور قرص نا مشخص ماه و رد اسارت ابرها

سایه ی  پهن پل  نیمی  بر تل زباله و نیمی بر آب تقریبن ساکن کانال پخش شده بود

من بر هرم آشغالهای تیره  ی جمع شده در وسط آب کانال -زیر پل -در سایه و شب -هر دو باهم- مشرف بر مرکز کانال و آبهای بالا دست بودیم

چشمانم بر افقی یو شکل - گشاد شده -خمار شده و لم داده است !

هیچگاه کسی نخواهد دانست که این تل بزرگ آشغال و هرم مانند

دروونش معبدیست که جهان را به انتظار ارواح متروود و متبلور شده ی نوین به انتظار نشسته است

گرچه باستیت - گربه من یک نجیب زاده از نژاد اصیل ایرانیست ولی روح خداوندگار باستت در او متبلور شده است!

آن شب من در شهوود بودم که معجزه ای رخ داد !

دومین روح سرگردان یکی از خداوندگاران کهن راهش را بر معبد سرگردانی من یافته بود!

در دور دست افق چشمانم لکه ای تیره بر آب کانال نمایان شد

گویا نیروویی او را مستقیم و آرام به سمت مرکز پایین هرم هدایت میکند !

به ساحل تل آشغالها که رسید متوقف شد

توده ای سیاه و سرخ و پشمالو و مچاله در هم -مانند تکه پتویی کثیف !

ولی در آن جنبشی بود و شوری در من برای کنکاش !

از نوک هرم به پایین سر خوران آمدم تا به ساحل تل رسیدم

در سایه و تاریکی نور چراغ قوه ای را که چند روز پیش در آشغالها تقریبن سالم پیدا کرده بودم

بر آن توده انداختم - فهمیدم گویا جسد سگی  در هم شکسته و له شده است !

آه از این انسان وحشی!

این چندمین مورد در چند روز گذشته است !

جسدهای له شده و خونین که درون شکمشان گویی اسید همه چیز را ریش ریش کرده است

متلاشی شده -احتمالن باز سگ کشی را آغاز کرده اند !

ولی ناگهان آن توده خود را باز کرد !

و با یک پنجه خود را بر روی آشغالها از آب بیرون کشید -فقط با یک پنجه ی سالم و صدای زوزه ی خفه ای همراه با خر خر !

یک سگ ریز نقش نسبتن متوسط بود

کاملن در هم شکسته به نظر میرسید و با کثافت و شاخ وبرگ و توده ای نخ و یک سرنگ نیمه پر به هم گره خورده بود!

به داخل هرم معبدرفتم و دستکشهای بلندی را که در آشغالها سالم پیدا کرده بودم

آن را که اندازه ام بود دست کردم -آمدم- او را بلند کردم با تمام آشغالهایی که به او چسبیده بود !

و در تشت شکسته ای میان آشغاها که تمیز به نظر میرسید گذاشتم و به داخل معبد هرمی شکل آشغالی خودم بردم

و یک مبل شکسته را که در وروودی غار آشغالها -نقش در را بازی میکرد بر در معبد قرار داده بودم

معبد ارواح ایزدان گم شده -متشکل از یک راهروی بلند میان آشغالهای تل هرمی است.

که میتوان دولا دولا به آن وارد شد و هرچه در عمقش پیش میروید میتوانید راست بایستید

در انتها ی راهرو یک سالن بزرگ با سقفی تقریبن بلند وجود دارد که از تصادم چند ماشین قرضه و زنگ زده ایجاد شده

و در وسط سالن جریان آب کانال از زیر آشغالها به سطح سالن رسیده و دریاچه ی کوچکی تشکیل داده که درست قرینه ی ورودیست

و انتهای آن نیز در تاریک فرو رفته و آب دریاچه تا لای آشغالهای غیر قابل نفوذ ادامه دارد

فقط قسمت سالن را توانستم با شمعهای زیادی که هر بار با خود آوردم روشن کنم !

آنجا را کمی سر و سامان دادم و به فضایی معبد گوونه و زیبا تبدیل کردم !

آشغالها کمک بزرگی برای ساختن تزیینهای مقدس بودند!

لگن را با آن توده ی پیچیده از آشغال و سگ -در آلتار خالی معبد که روشنترین قسمت بود گذاشتم

حالا معبد به نظر میرسید اولین روح سرگردان خدایان کهن را یافته بود !

حالا  ایزدی  سرگردان خانه ای دارد- هرمی دارد!

***

این قسمت از پرونده ی رام یین که مدتی در  بیمارستان بیماریهای روانشناختی آرامشبخش بستری بود-توسط دکتر آرام بخش نوشته شده است.

... پسری که خود را ((رام یین)) معرفی میکرد در تاریخ مرقوم شده - توسط گروه  مدافعان محیط زیست نجاتبخشان طبیعت

در زیر تلی از آشغالهای پل پایین دست کانال آب ((زندگی)) که از کنار شهر می گذرد با شکایت به پلیس برای ممانعت از پاکسازی کانال

با زور و مقاومت و رفتارهای تهدید آمیز و خشونت طلبانه در برابر پلیس و محیط بانان نجاتبخش دستگیر و به اینجا برای برسیهای روانشناختی

منتقل شد-دلیل انتقال او گزارش شگفتی است که در زیر توسط پلیس بعد از دستگیری او در زیر تلی از آشغالها با انبوهی از حیوانات نوشته شده است.

پلیس بعد از دریافت  گزارش از گروه مدافعان محیط زیست نجات بخش محیط را در چند مورد برسی کرد

گاهی آنجا سگها و گربه هایی پراکنده مشاهده شده بود

ولی گزارشها از شاهدان نشان میداد آن منطقه پر از سگها و گربه هایی شده  است که خیلی ها آنها را قبلن مرده یا نیمه جان و زخمی دیده اند

وبه نظر میرسد تعدادی از آنها بر اساس گفتهه ی شاهدان از قسمت کنترل جمعیت حیوانات شهرداری گریخته اند.

گرچه پلیس این مصاحبه ها را روایتهای غیر قابل استناد برداشت کرده بود ولی شاهدان اذعان کرده بودند که حیوانات وحشی دیگری را نیز که هرگز در آن منطقه نبوده است را نیز دیده اند.از جمله تمساح و گاوی شاخ بلند و لک لک

چند نمونه از آنها موجودات اساطیری شامل گرگ سیاه شب یا روباهی سپید با دم طاووس و غیره که پلیس از آن به عنوان توهم شاهدان در گزارش یاد کرده است!

بعد از اینکه آن پسر را که به نام اصلی رامین آرزوها شناخته میشد - دستگیر کردند- او اصرار داشت

که نام او رام یین است و آن را کشیده تلفظ میکرد و چند نفر از فعالان محیط زیست را که برای بر آورد هزینه برچیدن

آن تل آشغال بزرگ زیر پل رفته بودند با ابزاری تیز و نیزه مانند که بوسیله ی صدها سرنگ  سوزندار که به آن وصل کرده بوده 

آنها را تهدید میکند و آنها را مجبور به فرار میکند .

یکی از فعالین محیط زیست که به پلیس زنگ زده بود گفته بود او مانند شبح ناگهان از پشت یک مبل شکسته

پیدایش شد ولی بعدها که پلیس بر روی تل آشغال را بازرسی کرد ه بود

پشت یک مبل شکسته یک مدخل ورودی به اندازه یک فرد نیمه خم شده - پیدا کرده بود

که به زیر تل آشغالها راه داشت .

پلیس  به سوراخ وارد شده بود و به تالار بزرگی زیر آشغالها رسیده بود !

تالار به روایت پلیس بسیار تمیز و یک سالن اعجاب انگیز بود

شبیه یک مکان مقدس و پرستشگاه چیده شده بود با صدها شمع روشن که بعد از پایان هریک دیگری بر آن روشن شده بود.

تالار از شمعهای آب شده پوشیده بود و حیوانات اهلی مانند سگها و گربه ها

همه در گوشه گوشه سالن در حال استراحت یا قدم زدن بودند

همه حیوانات به صورت شگفت انگیزی تمیز و سالم  و در صلح بودند و گویا برای مدتی طولانیست که آنجا نگهداری میشوند

از آب کانال که از زیر آشغالها میگذشت و یک دریاچه در آن سالن بزرگ درست کرده بود - مینوشیدند

و احتمالن برای غذا بیرون میرفتند برای همین احتمالن شاهدان آنها را دیده بودند و آن گزارشها را داده بودند

در تالار سکویی وجود داشته که از همه روشنتر بوده و در مرکز آن سگی از نژادی نا مشخص ومتوسط آرام خوابیده بوده است

و زمانی که پلیسها به او نزدیک میشدند تمام سگها و حیوانات شروع  به نا آرامی میکردند .

کنار سگ نیز در سمت راست یک گربه ی ایرانی سفید بسیار زیبا خوابیده بوده و در سمت چپ او یک لک لک !

زیر سکو نیز گویا حیوان بزرگ و خزنده ای بوده  که با وروود پلیسها از پشت آلتار به آب پریده است

آنها تا به امروز که این گزارش نوشته میشوند نفهمیدند ماهیت آن جانور چیست-خزنده بوده یا نه .

پلیسها شگفت زده از آنجا خارج میشوند و پسر را در وروودی غار در حالی که وارد میشده است

با تعداد زیادی دارو دستگیر می کنند !

او بعدن ادعا کرد که تمام داروها را برای حیوانات خریداری کرده بوده است

و پلیس در میان داروها داروی غیر قانونی نیافته بود

ولی او به دلیل افسانه سراییهایش که با جهان واقع فاصله داشت به این مرکز فرستاده شد

تا تحت راستی آزمایی عقلانی و روانی قرار گیرد

......

در گزارشهای پلیس که به محل بازگشته بودند هیچ اثری ازآن وروودی و تالار و تمام نکته های ثبت شده قبلی نبود!

تمام آشغالها جمع آوری شد- ولی هرگز نه حیوانات دیده شده اند -نه زیر تل آشغالها سالنی بود

هرچه بود تل آشغالهای به هم فشرده شده بوده

ولی در میان آشغالها مقدار زیادی شمعهای آب شده کشف شد !

که آن پسر را مظنون به داشتن هم دست و انفجار آن تالار زیر آشغال میکرد

ولی هیچ نشانی دال بر انفجار کشف نشد

چند پلیسی که گزارش اولیه را داده بودند به دلیل دروغ پردازی و پاپوش برای آن پسر معلق شدند

و این مرکز مجبور شد پسر را که بی گناه تشخیص داده شده بود و به اشتباه بیمار انگاشته شده بود

مرخص کند و پرونده بایگانی شود .

(در قسمت مصاحبه هایی که در مرکز بیمارستان بیماریهای روانشناختی آرامشبخش توسط دکتر آرام بخش با رامین آرزوها شده بود

خلاصه مصاحبه ها به این شرح بود)

او که خانه اش نزدیک کانال شهر بوده شبها برای پیاده روی به همراه گربه اش به اسم باستت

از سمت دامپزشکی به سمت پل بزرگ و بتونی رو گذر کانال در پایین دست کانال میرفته است

بعد از مدتی برای مدیتیشن و آرامش به زیر پل میرفته و بر روی نوک تل آشغالهای جمع شده زیر پل مینشسته است

بعد از مدتی یک روز در حالی که باکس حمل گربه اش در دستش بوده و سعی میکرده

به بالای تل آشغال برود بر اثر تاریکی پایش می لغزد و روی یک مبل شکسته سقوط میکند

مبل از فشار سقوط او جابجا میشود و اینگوونه او وروودی غار و آن تالار را کشف میکند

ولی بعد از وارد شدن به تالار صدایی را میشنود که منبعش نا مشخص است

و او را خداوندگاری عادل و صاحبی با لیاقت خطاب میکند

و میگووید این تالار باید معبدی برای خدایان گم شده ی کهن که در قالب حیوانات زندگی میکردند باشد !

پس بنابراین رام یین که آهی در بساط نداشته با همان آشغالهای تلمبار شده آنجا را به مانند یک معبد احیا میکند

ولی هنووز خداوندگاران گم شده باستانی که به شکل حیوانات  بودند -نیامده اند !

تا یک روز به صورت اتفاقی زمانی که بر تل آشغالها به حالت مدیتیشن نشسته است

درخط  افق  قسمت شمالی کانال توده ای را بر آب میبیند و نظرش جلب میشود - بعد از برسی

سگی متوسط و در هم  شکسته و به قول او یک جنازه بوده است که تکان کمی میخورده

و در میان توده ای از آشغالهای گیاهی و یک سرنگ نیمه پر و پارچه ای پوسیده و سرخ رنگ گره خورده بوده است

او که این را نشانه ی رسیدن خدایان گم شده و فراموش شده حیوانات میداند

آن سگ تقریبن مرده را از آب میگیرد و در لگنی به سالن زیر آشغالها منتقل میکند

تمام دستهای سگ بجز یکی شکسته و صدایی خرناس مانند از گلویش خارج میشده است

رام یین که باور دارد همه چیز یک حکمت است !

کمی از مایع سرنگ را به سگ تزریق میکند ! که البته مشخص نیست چه بوده !

و او گفت که بعد از تزریق سگ خوابیده تا او بتواند او را درمان کند

چون نیمه شب گذشته بوده است و زمان حضوور ارواح فراموشش شده بوده و آنها به او کمک میکرده اند!

بعد او شاخه های گیاهی را که به سگ پیچیده بوده جدا کرده کوبیده و با آن پارچه ی پوسیده ی خیس سرخ رنگ !

بر تمام دستهای سگ پیچیده است ولی یکی از دستانش که استخوانش بیرون زده بوده را سعی کرده

زخم را با آب کانال که در سالن زیر آشغالها دریاچه شده بوده شستشو دهد و بعد از قرار دادن استخوان در کنار استخوان شکسته

با آن پارچه خیس قرمز دوباره پانسمان کند!

و سگ بیهوش را برای تمام شب در محراب معبد رها میکند!

از غار با گربه ی خود خارج میشود و به خانه خود میرود و فردا صبح به همراه گربه اش دوباره به آنجا باز میگردد

و ساولن و داروو و غذا برای سگ میبرد

گرچه امیدی به زنده ماندن آن سگ نداشته با کمال تعجب میبیند سگ به هوش آمده و

واکنشهایش به محیط اطراف بسیار بیشتر است

بعدن که زخمها را باز میکند تا آن را با ساولن بشوید و با باندهای پارچه ای تازه تعویض کند

در می یابد که تمام زخمها و شکستگیها کاملن بسته شده

و فقط اثرکوچکی از آنها زیر پارچه ی پوسیده سرخ رنگ باقی مانده است!

 سالن به طور شگفت انگیزی پر از شمع بیشتر از آن تعدادیست که او با خود به آنجا آورده!

هیچ آشغال پراکنده ای در تالار نیست و نسیم خنکی در تالار آشغالها در جریان است

آنجا او پی میبرد که در کالبدآن سگ یک خدای باستانی کهن آواره حلول کرده و بر آلتار لمیده است.

***

این قسمت از دفترچه خاطرات باستت که زیر تل آشغالها در هنگام فرارشان باقی ماند

نوشته شده است گرچه هرگز کسی آن را نتوانست بخواند!

بعد از آن که به رام یین گفتم آن مکان ارزش معبد شدن را دارد !

و چندین بار دیگر نیز در شرایت مختلف به او راه هایی نشان داده بودم

به خداوندگار رام یین انسان -گفتم : این معبد را برای ما احیا کند!

آن روز را به خاطر دارم که از او پرسیدم من را میشناسی؟

 او گفت آه باستت عزیز هزاره هاست که تو را ندیده ام

از هاتور -توت - و دیگران خبری داری؟و ادامه داد یاد آن رو زهای طلایی بخیر!

آنجا فهمیدم که او مرا شناخته است -ولی نه آن ساعت-بلکه  در برابر آن کلینیک کزائی

او من من را شناخته است -الهه باستت را !

او را از درخشش فرودین چشمانش و سایه های بلندش شناختم

او آنوبیس بود !

از او پرسیدم چرا اینجا و در این کالبد

ای شغال شبهای تار و ای گرگ تاریکی جهان های ژرف !

-زمانه تغییر کرده است -زمانی که فرامین کتابت را در زمزمه های باد شنیدم

فهمیدم خدایی کهن متجسد شده  - کتاب نوشته است

پس حضوور یافتم  و مکالمه ات را با این سگ درحال  احتضار شنیدم !

و چون برای شنیدن واضحتر اوراد تو در این اطراف بودم -این آواره ی محتضر را از میان تارکیها دیدم و او را نجات دادم !

و چون هم سانش یافتم و معبد را دیدم و قصد خادم تو را که خداوندگار مینامیش!

او را تسخیر کردم و درونش ماوا گزیدم و کالبدش را التیام بخشیدم تا نجات برای همگان میسر شود.

ولی این بار نه التیام برای انسان هولناک بلکه برای موجودات فراموش شده ی زمین

و انسان تو را که مدد کار یافتم با سروده هایی که در مدح او گفته بودی

و داستان انگشت شکسته ات را شنیدیم و با آن دردهای شفا دهنده که خداوندگاران تیمارگر برایت به ارمغان آورده بودند!

او را پسندیدم - او از امروز خادمیست برای معبد و ماوایمان در این هرم از پسماندهای بشری !

دیگر نه سنگ تراش خورده است -معبدهایمان -بلکه که از فضولات مصنوع ساخته به فرمان مغزها یشان است !

ولی خوشحالم که تو نیکی را میان آنان یافتی - و مرا خواندی

ولی این را بدان که خداوندگاران اگرچه حامیان حیواناتی معدود هستند ولی خالق ظلمی بی پایان نیز می توانند باشند

میبینم که به زودی همین  معبدمان نیز ویران میشود!

باید هاتور و توت - حوروس - تاورت -ست و خپری را نیز فرا بخوانیم

تا حیوانات و جانوران نیز به منزلت همیشگی که خداوندگاران کهن برایمان آفریدند باز گردند

و ظلم خداوندگاران جدید محدود شود!

ما با آنها نخواهیم جنگید ولی باید مادر زمین را که هنوززیر هرمهای فضولات نفس میکشد - بیابیم

زمین در حال تغییر است -منابع بزرگ پلی اتیلن برای آیندگان در حال شکل گیریست !

آنچه می آید -انسانها آن را نمی داند ! آنها خواهند رفت و آنکه می آید ما را ارج خواهد نهاد!

ما باید بذر آگاهی را  از تسخیر ظلمت به نیکویی بدل کنیم ! برای همین خدایگان حشرات را نیاز داریم(خپری)

و تو  را ای سخمت- الهه ی خفته در کالبدی نرینه- که از همیشه قدرتمند تر متبلور شده ای!

همچنین تاورت را نیاز داریم برای اینکه کشتی فرار خدایان و انواع مان باشد از آبهای متلاطم رود نیل! زیرا که ویرانی معبد نزدیک است!

و همه را  و همه را نیاز داریم !

همه را فرا بخوان و تمام خداوندگاران و آوارگان جهان را !

صدای آنوبیس شنیده شد و من - باستت و خداوندگار رام یین -فرامین را گستراندیم

من موبد اعظم معبد - ارواح فراموش شدگان جهان را فرا خواندم

آنها می آمدند و از شیر روان سینه های هاتور مینوشیدند و بعد از قرنها فراموشی سیراب  می شدند

هاتور و توت را به نگهبانی معبد گماردیم

و به زودی پیام رسید که دژخیمان - هرم معبد را یافته اند

و به بهانه ی پاکسازی آشغالها به دنبال ظلم خود هستند تا جانمان را بگیرند

و جسدهایمان را بر دندان کشند یا به آتش بیندازند !

با قلبهایی پر از اسید و مرگ!

ولی ما نیز ((ست)) و ((آنوبیس)) را داریم!

***

رام یین در دفتر خاطراتش بعد از رهایی از آن روانخانه نوشت

آنها رفته اند!

دیگر هرمی وجود ندارد !

آنها تمام آشغالها را بردند و در رودخانه ای نزدیک در جنگل ریختند

هرم هم با آن آشغالها نساختند تمام آشغالها را در میان درختان پخش کردند !

تا دیگر حیوانات معبد نسازند !

امروز به آنجا رفتم

کانال خالیست مثل دیگر نقاطش

فقط سایه ی پل قدیمیست و آب آرام میگذرد گویی هرم را هنوز میجوید !

شب آنجا نشسته بودم که دیدم زنی با لباس عجیب سرخ فامی با چتری از لامپای ریز و نورانیکه خاموش و روشن میشد!

به سمت لب کانال می آ ید و می رقصد !

و فریاد میزند آنوبیس !

باستت! من آمده ام تا از پستانهای هاتور بنوشم !

مرا سیراب کنید !

در آن فضای خالی  فریاد میزد و میرقصید و میچرخید ! و اورادهایی میخواندو بازگشت صدایش شنیده میشد 1

چون اسم باستت را شنیدم-به همین بهانه کمی به او نزدیک شدم

او در لبه کانال آرام شده بود و آرام دور خود چرخ میزدو اورادها را آرامتر میخواند

با دستان باز  تعظیمی کرد و گفت : موبد رام یین ! شما نرفتید؟

نمیدانستم از کجا نام من و باستیت را میداند - نا خدآگاه پرسیدم

 کجا؟

گفت همه ی خدایان آن شب سوار بر تمساح مقدس و بزرگ - تاورت اعظم شدند - آن کشتی نوح نجات

این کانال روود نیل شده بود!

شما نمیدانستید؟

من با حالت تعجب او را نگاه میکردم

او ادامه داد

سخمت اعظم آن گربه ی آسمانی شما - هم در میان آنها بود !

-من با عجله گفتم او را کجا دیدید من گمش کرده ام

_او باز نخواهد گشت - همه ی خدایان براساس پیشگوویی نابودی معبد بر پشت تاورت آن تمساح اعظم سوار شدند !

تمام حشرات و جانوران بر آب او را فرا گرفته بودند - خپری آنجا بود آن سوسک سیاه بزرگ!

 همه را نجات دادند از میان هرم آشغالهای معبد !

 آنوبیس فرمان حرکت داد و آن کشتی نجات بخش به بالا دست کانال حرکت کرد

آنها رفتند

با تمام ارواح در گذشتگان جانوران و تمام رنج دیدگان

و با غم ناگهانی و شدیدی  شرو ع به گریه کرد

وگفت: ما را گذاشتند و رفتند!

به ناگهان برگشت و همان جور خندان و رقصان به سمت کوچه های تاریک که از آنها آمده بود بازگشت و نا پدید شد

 من در بهت نا پدید شدنش را نگاه کردم

او پریشان نبود-داستانهایم جان گرفته بودند و سر انجامشان را خود ساخته بودند

آن داستان نیز به پایان رسید

و  دیگر به سمت کا نال نیامدم

و به آنجا باز نخواهم گشت.

ولی شاید داستانی دیگر -باری دیگر -از نقطه ای دیگر آغاز شود !

******************************************************

رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) -16 .مهر.1398 .

پانوشت:

داستان تمامن پرداخته شده با عناصر اساطیری و فقط یک اثر ادبی است که در شهری تخیلی رخ میدهد و هیچگونه اعتقاد یا اندیشه

یا رویه ای را دنبال و تبلیغ نمیکند و با دنیای حقیقی ارتباطی ندارد.

باستت یا سخمت: الهه ی گربه چهره ی باستانی مصر

ست: ایزد باستانی مصری -تقریبن به شکل شغال و ایزد آشوب و خشونت و صحرا

هاتور: ایزد بانوو  مصری گاهی به شکل گاو - ایزد بانووی  زنانگی عشق و سلامتی

هوروس: ایزد نگهبان آسمان و جنگ از ایزدان مصر باستان

آنوبیس :خدای جهان فرودین در مصر باستان و ایزد تحول

توت: ایزد باستانی مصری- به شکل لک لک - ایزد نویسندگی -عقل و جادوو

تاورت یا هیپو: ایزد بانووی مصری به شکل تمساح- محافظ زنان و کودکان - حافظ نسلها و خانواده

خپری: ایزد مصری به شکل سوسک - ایزد آفریننده جهان و حرکت خورشید و تناسخ

رام یین: در متن چون باستت نمیتواند اسم رامین را تلفظ کند آن را به روش خود رام یین تلفظ میکرده است.