این روزها قسمتهایی سیل آمده- دو نفر سرش دعوا میکنند سیل نه- آب گرفتگی!- بوکفسکی کناری نان خشکش را سق میزند و بلند میخواند:رزی به سرخی آفتاب -درون گاراژ- مثل پازلی آن را جدا میکنم- گلبرگ ها چرب - چون بیکن مانده !-مانند همه دوشیزگان جهان!. زیر برف میخواند و آوارگیش به او غنا میبخشد !- همه برایش دست میزنند !- مانند خورشیدی درخشنده در پشت ابرها که هرگز دیده نشود مگر در ساعاتی در آینده که قابل پیشبینی است - نه در زمان حال!- پایینترها برف سنگین است و جنگلی زیبا و پوشیده از برف - در این میان شلوغی شهر آشوب -سکوت را اشاعه میدهد برای آرامش ! - همه لحظه ای به آن منظره نگاه میکنند و در زیر درختهایش با لیوانی چای داغ و لباسهای گرم زیبا قدم میزنند و روشنفکری یا اغناء رفاه - مینوشند!- یک هنرمند به نام بائن - قسمتی از ماده ی تاریک است . او همیشه تصویرها را دگرگون میکند و پشت یک دیواره ی راز دفنشان میکند -جستجوگران آنها را نبش قبر میکنند و می ستایندو جنازه ها شان را در جریان رود می اندازند که مورد ستایش قرار گیرد . گروهی با لباسهای عجیب گوتیک عبور میکنند و یک منتقد هنری مجله نیویورک با ترفندهای عالی زندگی را شگفت انگیز و هنرمندانه نقد میکند . هنرمندان هم راضی هستند . از میان یک اسپا با بخاری سنگین و بدنهای برهنه مخفی در میان مه عبور میکنم -نفسم میگیرد . اینجا یک رخداد چند روزی است بازی میکند -صحرای یوتا گسترده میشود و شی براق و سه متری با مقطعی مثلثی در قسمتی محصور و سرخ گون از زمین به آسمان قد میکشد . نزدیکش میروم کسی میگوید میخ پرچها و بدنه ی استیلش نشان از آن دارد که ساخت دست بشر است ! - دیگری میگوید نظر شما چست ؟ میگویم من شک گرایی را در این زمینه قبول دارم!- میگوید قطعن کار دست بشر است!- میگویم : این ممکن است کار دست بشر باشد ولی ما قطعن همیشه نمیتونیم بگوییم تنهاییم - اعداد و رقمهایی را برایم مثال میزند از فاصله ها - از عمر تمدن بشری و عمر زمین و از فاصله آلفا قنتورس و عدد عمر کل کیهان از بیگ بنگ و مدام تنهایی بشر را گود و گودتر میکند- یک کمالگرای اندیشمند به سبک نهیلیزم ! -کنکاشگر تنهای است - من میگویم :ولی من میترسم ! - و ادامه میدهم چون هیچ چیز نمیدانیم ! - این اطلاعات در مدار انسان بودن جاری است در قالب ما و در خارج این قالب جهانی دیگر در حال رخ دادن است- او میگوید: شاید حرف اصلی را هنوز نزدی - من اینگونه احساس میکنم!- میگویم : همه چیز در گرد یک سوراخ بزرگ در حال چرخش است جواب - محو شده است و در ژرفا گم شده است !او ادامه میدهد یک چیز برایش سوال است و میگوید: جهانهای موازی - و من جواب میدهم چه فرقی دارد : به پای راز که میرسد و عجایب همه چیز جزء ی از غرائب است و ما فقط سوالهایی اثبات شده در حضور داشتن و بی جواب! - او از کنار من دور میشود و کنار مردی که فیلمهای آن مانالیت براق را در تصویرها تحلیل میکند می ایستم در میان تمام خبر نگاران و او زیر لب به من میگوید: اینجا در این تصویر دستی از شکاف کوه پشت آن بیرون می آید نگاه کن !- من نگاه میکنم ولی آیا به تصویر میتوان اعتماد کرد ؟ اگر واقعیت را بشود دستکاری کرد چه؟! -در آن تصویر دستی از شکاف پشت کوه بیرون می آید- باز میگردم به همان برج افسانه ای که تنها رازش یک چراغ جادوئی با جنی قدیمی است و یک فرش که پرواز میکند !- این جهان عجیب نووین بسیار دشوار میپیچد- نا باورانه و چراغ جادوئیش بیشتر یک اثر هنری است!.
*********************************************
ضربان تاریک - 10.9.1399
صبحگاه بسیار زود که هنوز تاریکی سلطه گر و نور کیمیاست در تالار خواب - سند باد در خواب ژرفی فرو رفته بود - البته تازه خوابش برده بود آن هم با یک قرص خواب! - چون جادوها افاقه نکرده بود- مجبور شده بود از کاخ افسانه ای خود به آپارتمان واقعیش باز گردد و یکی از آن قرصهای خواب شیمیایی را امتحان کند. ساعت سه صبح رد شده بود که در تالار صدایی مانند کشیده شدن شئی روی زمین به آرامی به گوش میرسید که البته سند باد در خواب آن را نمیشنید. ولی لحظه ای بعد از فرو رفتن کنار تشک رختخوابش و مایل شدن بدنش بیدارش و هیبت انسانیه کودکی در تاریکی را با گوشهای تیز بیرون زده چنان ترساندش که از تخت به سوی مخالف هیبت نشسته خود را پرتاب کرد و فریادی کشید و چراغ جادو را که دکوری روی پاتختی بود به عنوان سلاحی پرتابی با تهدید در دست گرفت و با پرتاب کردن فاصله ای نداشت که هیبت به نرمی از جا بلند شد و به طرف دو هیبت قد بلند انسانگونه شاخدار بلند رفت که تقریبن ثابت میان تالار خواب در تاریکی ایستاده بودندو جز چشمان درخشانشان هیچ نوری از آنها منعکس نمیشد- آن کودک به میان آنها رفت و دستشان را مانند آنکه والدینش بودند گرفت !- ترس سند باد که هر لحظه بیشتر میشد و دنبال شئی میگشت که از خود دفاع کند دست یکی از آن انسانهای شاخدار بالا آمد و صدایی مردانه در محیط پیچید که گفت: کافی است و دستش چون شاخه ای درخت رشد کرد و به شعمدانهای آویخته از سقف چوبی مخروطی تالار رسید و ناگهان تمام شعمها روشن شدند و فضا روشن گردید و سند باد دید که دستان آن موجود انسان چهرشاخدار دوباره به شکل نخستینش بازگشت . آنها یک خانواده از کهن آغازگران بودند که سند باد در هیچ سفری آنها را ندیده بود و آنها تالار خواب او را یافته و تا آنجا آمده بودند!.
مرد گفت: ما از طرف شب آمده ایم - از طرف آن که به حالت آتش شب میهمانانش را میپذیرد ! تو درخواست دعوتت پذیرفته شده تا با آتش سرخ شب چای بنوشی! گفتمان یک ساعت زمینی میتواند زمان برد- او تو را در اینستاگرام ملاقات خواهد کرد - و آرامتر گفت :در سیاره ای از کیهانهای مجازو به نظر انتظار جواب نداشت !. پلک بر پاک که گذاردم -رفته بودند - بی خوابی باز گشته بود و شب را غلیظتر یافتم و سکوت را شیونکشان تر - تصمیم گرفتم سوار بر قالی که مانند یک انسان خوابیده بی حرکت پای تخت نقش زمین بود - سفری به اینستاگرام بروم و این ملاقات را انجام دهم - کم کم که خوابم میپرید و من لباس سفر میپوشیدم به یاد آوردم که این خانواده ی عجیب را من جایی در اینستاگرام دیده ام !- ولی هیچ به خاطر نداشتم - ولی همیشه دعوتها ریشه های درونی دارند و کسی ما را دعوت نمیکند - در دنیای اینستاگرام جذب که میشوید - رخدادها حسگرهای شما را میگیرند و شما را خوانش میکنند و این خوانش مطلوب شما نیز واقع میشود و احساسات مخفی شما را نوازش میکند برای همین هیچگاه متوجه نمیشوید کی جذب شدید و کی کشفتان کرد !. قالی را بلند کردم و کوله بر پشت انداختم و شمشیرم را به رسم داستانهای کلاسیکم بر کمر بستم و دریچه ی برج را باز کردم و قالی را بیرون - میان آسمان تاریک پرتاب کردم - قالی مانند شئی مرده ای شروع به سقوط کرد - ورد پرواز را خواندم و قالی مانند پرنده ای جان گرفت و مانند سکویی کنار دریچه خروجی برج در هوا خشک شد - من بر آن نشستم و قالی به سرعت پرواز کرد!- اولین چیزی که هویدا شد مخروبه ای بود از ساختمانی که کسی میانش ایستاده بود و هر چند ثانیه یک بار دستهایش را بالا می آورد و به آدمهایی که فریاد و اعتراض میکردند میگفت : متاسفانه تخریب تقصیر ما نیست - ما نمیتوانیم - ما نمیتوانیم !- از آنجا گذشتم - کامبوزیا پرتوی را دیدم که تشییع میکنند و خودش پشت سر سوگواران میگفت: فلسفه ی زندگی چیز ترسناکی پشتش نیست !- کسی گفت: چی؟ او گفت: اون مرگه! و ادامه داد : مرگه میتونه الان باشه میتونه سیل باشه و یا میتونه آتشفشان باشه ولی خوب هنوز خیلی کارا دارم ! - ادامه دادم او هم رفت و در دلم تاسف خوردم که این ویروس منحوس جان نمیشناسد و بی امان میگیرد و میبرد - جایی بادیگاردهای سیاه و تنومند ایستاده اند و در اطراف زنی نیمه برهنه غرق در پودرها و تورهای لباسی تن نما- ژست گرفته اند - ریشهای بلندشان با لباسهایشان سایه های نابودی را تداعی میکند و آن زن فخر فروشی معروفیتش را - ادامه میدهم کسی دعا و استغفار و استغاثه میکند - کسی مجسمه میسازد و کسی شعرهای دیگران را میدزد و لبهایش را میگزد و چند حرف اضافه را عوض میکند - یک بنگاه خبر پراکنی خارجی داستان زندگی یک نویسنده را لخت و عریان بازگو میکند !- و در آسمان هیولایی تاریک با چشمان افروخته ی زرد از روی همه چیز به آرامی عبور میکند و همه لایکها را به سویش پرتاب میکنند و میگویند - چقدر زیبا! - کرونویدها را فردی- هزاران فسیلش را پیدا میکند - یکی دیگر در برق انداختن سنگواره ی کرونیدها معجزه میکند !- بدنسازی عرق کرده از اعجاز اراده - پر میشود و در باشگاهی کوچک - جهان را به چالش مردانگی میطلبد - یکی دیگر در خواب نقاشی میکشد - او تخصصش نقاشی لحافهای کثیف است !- مردانی از قرون وسطی با نقابهای پرنده گون ضد طاعون از لای نقاشیهایش بیرون میخزند و روی سن فشن در برلین گربه وار قدم میزنند!- من به میعادگاه رسیده ام آنجا که هر چیز رخ میدهد- در مرکز تمام آشوبها -ثبات لانه کرده است -دری تاریک در میان تارهای نامتناهی عنکبوتهای نادیدنی که فقط از تنیده شدن تارهایشان حضورشان استنباط میشود و خش خش تندیدن با ورود من هماهنگ شده است -دروازه ی ورودی پدیدار میشودو آن خانواده کهن از آغازگران در مسیرم کناری ایستاده اند و خوشامد میگویند و من پا به غلظتی از تاریکی میگذارم که چسب را تداعی میکند و نفسم سنگینی کرونا را! . یک نوشته از من زیر یک مجسمه زیبای تار اندود انتزاعی به نام دگردیسی به چشمم میخورد و حالا یادم می آید که آن کهن آغازگران پاسخ آن کامنت بوده اند و یا حد اقل نتیجه ی یک آشنایی قدیمی و تازه شده! - صدایی محکم از تاریکی به گوش میرسد که فرمان میدهد : شعرتان را احضار کنید خوشحال میشوم دگردیسیتان را که سروده اید ببینم!- در کامنت من آمده بود که من هم شعر دگردیسی قبلن سروده ام و این اثر تارعنکبوتی جذاب مرا فریفته است - البته باید این را اشاره کنم که سفر به امپراطوری هر کس مستلزم احترام به فرمانروا در جهان مجاز است و آنها مردم عادی در امپرطوریهای مجازی خود نیستند پس زمانی که بر اساس سنت اینستاگرام کهن ! کامنت میگذارید فرامین امپراطور آن سرزمین را رعایت کنید یا آنجا را با احترام ترک کنید - البته مشکلهایی از جمله هتک حرمت به امپراطوران یا مالکان پروفایلها زیاد دیده میشود که حکمشان ارتداد و اخراج همیشگی از سرزمین آن امپراطوریها میتواند باشد - البته آن را امپراطور هر سرزمین یا صاحب هر پروفایل مشخص برای سرزمین خودش مشخص میکند در موارد وخیم و دزدیهای بزرگ دولت مرکزی را میتوان فرا خواند امپراطوری اعظم - بنا بر این قانون - فرمان امپراتور شب ملقب به آتش سرخ شب اجابت شد - شعر من یک آواتار اروبیوس اثر موریس اشر بود که بر روی نوار نامتناهی اروبیوسش مورچه ها به گام زدنهای ابدی مشغول بودند و او شعرم را میخواند!-امپراطور سرخ شب در تاریکی پنهان بود و دیده نمیشد ولی از پشت بر هیبت مردانه اش نورنامحسوسی میتابید که کرانه سرخی در اطرافش ایجاد کرده بود که بسیار نامحسوس در میان تاریکی سو سو میزد. شعر طولانی بود و از چندین بخش با نامهای لاتین تشکیل شده بود و در واقع شعری سیال و سنگین بود که من آن را در سال دو هزار و دو سروده بودم و بعد از گذز زمان از ساختارهای این چنینی دور شده بودم چرا که در شعر مدرن پارسی دو نکته را مهم میدانستم - یک آن بود که مخاطب نبض و وزن شعر را بگیرد و بپسندد یا مفهوم شعر چنان باشد که او را مجذوب کند اگر شعری هر دو را داشت که خوب و اگر یکی را هم داشت خوب بود ولی خارج از این دو موضوع شعر بی ضرب و نبض و وزن و شعر سنگین از منظر مفهومی مخاطب نداشت و در مه سنگین ابهام برای همیشه مخفی میماند !- شعر به پایان رسیده بود و امپراطور سرخ شب سکوتی کرد و گفت: دو قسمت اول برایش کمی سنگین بوده است - نه اینکه اصلن متوجه نشده باشد ولی یک سری از لغاتش را اصلن نمیفهمیده و در دایره لغاتش نبوده است ولی بعدن بقیه شعر قابل فهمتر بوده است - او به اسم شعر اشاره کرد که مفهوم کلی را در بر دارد و او حدود 60 تا 70 درصد آن را دریافته است و جوهره شعر را دوست داشته . گفتم کلن این شعر سنگین است و به خاطره ی یکی از دوستانم اشاره کردم که او عقده داشت شعرهای من برایش سنگین است و ترجیح میدهد داستانهایم را بخواند و من به او پشنهاد کرده بودم که شعر ها را برای درک کردن بجای ترجمه کردن به مفاهیم ملموس و نتیجه بخش - آنها را مانند اشیا درون یک فضای مه آلود نگاه کند !- در واقع مه را به عنوان عامل عدم وضوح بپذیر و با اشیاء یا شعرها- ادراکات حسی و روحی ایجاد کند که خارج از چهارچوبهای زبانی باشد !- این خود گریز شاعر و توان شاعر برای خلق و ارتباط از طریق زبان با ماورای یک احساس و یا معنا است. در واقع از روی همه عناصر ادبی یک پل باید میساخت که در عین حال که بر آنها مشرف است از جزءی نگری آنها دوری و یک دید از بالا خواهد داشت . این راز شعر خواندن مدرن است !. امپراطور گفت: اتفاقن در ابتدا چشمهایم را فلو کردم ! و در تمام مدت از شگفتیهای کلماتی که نمیدانستم در عجب بودم ولی از ساختارها معنا را گرفتم! - البته من زیاد علاقمند به شعر - خوشبختانه یا بدبختانه نیستم ولی در تقابل با یک اثر هنری میتوانم عناصر مفهومی را ردیابی و کشف کنم و از آن اثر لذت ببرم. این کلمات برای من کافی بود تا به من اثبات شود با یک امپراطور هنرمند - نشسته در تاریکی دنیای خودش برخورد کرده ام که از تنهایی خودش آثارش را خلق میکند.او گفت : این مهم نیست که چگونه باید فهمید من ساختار زیر بنایی را که به تاریکی یا یک ساختار مرموز مجهول منتهی شود میپسندم - مثلن خود تاریکی یا مه یا مرگ - اینها عناصری است که راز را با خود حمل میکنند و سنسورهای من این سیگنالها را دوست دارند ! .از او درخواست کردم که یک کپی از آن اثر برجسته به نام دگردیسی را به عنوان یک کالبد آواتار جدید برای شعر من اختصاص دهد - او با کمال میل پذیرفت و عنکبوتهای نا دیدنی و پرینترهای سه بعدی شروع به ساختن یک کپی برای من کردند - آواتار جدید به سرعت آماده شد و من آن را در کوله پشتی خود ذخیره کردم . از او تشکر و خدا حافظی کردیم -در اینجا او در تاریکی خود کم کم فرو رفت و من در تالار تو در توی او که موزه ای بود تنها ماندم -کمی کنجکاو تر و با دقت تر گشتم - البته قبلن به تالار موزه ی او آمده بودم ولی این بار با دقتی بیشتر در دورنمای سیاره ای جنگجویی را دیدم که شنلش در انوار کیهانی که امپراطور آفریده بود تاب میخورد و در کف تالاری ورطه ای گرداب مانند از رنگها را دیدم که با پرشهای عمودی موسیقی شگفت انگیزی را می ساختند و در اتاقی یک سردیس را دیدم که مانند سیاره ای از سمت چپ منهدم شده بود و تکه های آن در فضا منجمد گردیده بود و یا آن اثر شگفت انگیز خامه مانند پیچیده در تارهای عنکبوت که زیرش کلمه لاتین متمورفوسیس در محو شدگی خاصی خود نمایی میکرد و من یک کپیش را در کیفم برای شعرم ذخیره داشتم و کامنت خودم که زیرش آویزان بود و لایکم که آن پایینش سنجاق شده بود . بعد از گردش احساس کردم خستگی بر من در این فضای تاریک جذاب غلبه کرده و حالا خواب با مخلوط هنری تاریک و لذت بخش مرا به خواب فرا میخواند - تصمیم داشتم شعرم را از کالبد قبلیش در آورم ولی در پیله در حال دگردیسی بود و شفیره جدیدش صبح برای کالبد جدید آماده میشد!. اینستاگرام را بستم و جهان مجاز و همه افسانه ها را متوقف کردم و خواب آلود در واقعیت روی تختم خوابیدم و بخواب رفتم.
*********************
نویسنده : ضربان تاریک در تاریخ 5. آذر .99
الهام گرفتن از آدمها بد نیست ! ولی اگر الهام بگیرند و بروند خوب است و مانند سایه نباشند!- سایه به زیر کفشهایمان چسبیده است و ما آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکنیم - روی صخره ها - روی شنها و آنها هیچ نمیگویند حتی شده من روی آنها پا گذاشته ام! و آنها فقط فرار کرده اند ! سایه ها بی آزارند!ولی اگر انسانها سایه شوند تا الهام گیرند در واقع تبدیل به دزد شده اند و البته من مشکلی هم با آن ندارم فقط گاهی آنها را لگد میکنم و سرشان ممکن است از برخورد به سنگها شکاف وردارد و کدام انسانیست که در بابر این دردها به سایه بودن دیگران رضایت دهد جز لعیمان!؟.
با قالی پرنده پرواز کنان در حال گذشتن بودم - شلوغ بود!- کناری - زن و مردی فرانسوی بر اثر فشار قرنطینه همدیگر را کتک میزدند و زن بلند داد میزد: سایت یادداشتهای زندگی راه اندازی شد بشتابید! ثبت داستانهای خشونت خانگی شما رایگان - بشتابید!- و از دماغش بخاطر ضربات بی رحمانه مرد خون می آمد و از صورت مرد که جای چنگهای ژرف زن بود خون میچکید . گذشتم جلوتر دو نیروی نظامی از دو کشور با هم درگیر بودند از بوی خشونتشان حالم بد شد - فاصله گرفتم . گوشه ای دیگر کسی تعدادی سرنگ در دستش فریاد میزد : تمام واکسنها کشف شده کی به بازار خواهد آورد و با دهانش حبابی به شکل علامت سوال بزرگی میساخت و در فضا رها میکردو مردمی هم که آن را میدیدند با یکدیگر نجوا میکردند سوال درستیست - کی؟ . باز هم گذشتم - گوشه های قالی را گرفتم و به سوی دیگری رفتم - فرشته ای در گوش یک کودک شاخ دار زمزمه میکرد ! و شیطانی انسان چهر- بالهایش را باز کرده بود و ناخنهایش را به تماشاگران نشان میداد! . ناگهان به ساختمانی هفتصد متری و خوش ساخت و آجری و نیمه مخروبه رسیدم به نام خانه زند نوابی - از یکی که آنجا ناراحت به تماشا ایستاده بود پرسیدم زندنوابی که بود؟ گفت نمیداند ولی خانه اش میراث شهر است و قدیمی- داشتند تخریبش میکردند و مردمی بودند که فریاد میکشیدند و گلایه میکردند که تاریخمان را خراب نکنید ولی هیچ کس نمیدانست زندنوابی چه کسی بوده است! ولی لدرها دیوارها را فرو ریختند ! و در کنارش دو بوقلمون به نام کورن و کاب در هتلی شامپاین میخوردند و منظر بودند رئیس جمهور یکی از بزرگترین کشورهای جهان آنها را عفو کند! تا به راحتی بدون خرده شدن توسط انسان تا پایان عمرشان زندگی کنند!. از میان خیابان هم جنازه ی کارگردانی معروف را تشییع میکنند- این روزها زمین قبرستان شده است هر روز مرگ انسانها در هم و بی انتخاب - توسط ویروسی که همه ی آن در جهان در یک قاشق چایخوری جا میگیرد- این را روزهای پیش- دکتری کنار خیابان باقاشق چایخوری در دست فریاد میزد! . پلا کارتهایی هم در فضا پرواز میکند که جز آلودگی آسمان چیزی در پی ندارد - نفهمی عالم گیر است ! . بدنسازی هم آن کنار نگران غذاهایی است که پا در آورده اند و فرار میکنند یا قیمتشان بال در آورده است و به آسمانها گریخته است . پشت ابرها هم شاعری دنبال شعری در ذهنش قلمها را یکی یکی در دستش میشکند و به فکر راهی است که به موفقیتش ختم شود و مدام عکس با شعرهایش میسازد و میان آشوبها پرتاب میکند . یکی دیگر هم فریاد میزند ایلان ماسک ثروتش بیشتر ازبیل گیتس شده است - هورا!و من بی تفاوت به بدبختی ریش ریش شدن این فرش پرنده ی قدیمی نگاه میکنم ! - به کافه ای میروم که آن سوی پنجره اش را به جهان تشبیه کرده اند و در آتشی عظیم میسوزد و مردی در آن کنار پنجره آرام نشسته است و او را به بازار خرید و فروش هنر تشبیه میکنند !- آرام و ساکت و راحت چرا که شاید تنشها و آشوبها برای قشر آسیب پذیر جهان است نه آن بالاییها! - روبه روی آن مرد مینشینم او چیزی نمیگوید - قالیچه ی کهنه لوله کرده در کوله ام نار پایم تکانی میخورد - دستی رویش میکشم و زیر لب میگویم آرام! میرویم و در چشم مرد نگاه میکنم - او آرامشی مصنوعی است که واقعیت ندارد - او متروکه است! و زنی در میان کافه با موهایی بافته و آبی به تابلوی دختری با گوشواره های آبی (1665) زل زده است که به دستان یوهانس فرمیر خلق شده و از دهان نویسنده ی مقاله ای آن را تفسیر میکند - بیرون مردی که بهترین راننده دنیا صدایش میزنند با پدرش تنیس بازی میکند و جمعیت زیادی زمزمه میکنند : پدرش بهتر است نه؟!- ناگهان پلیس فرانسه حمله میکند من کوله حامل قالیچه را بر میدارم عده ای پناهنده ی غیر قانونی در اینجا که خاک فرانسه حساب میشود کمپ غیر قانونی زده اند - جان انسان مهم نیست - قانون باید رعایت شود !همه کتک میخورند و کودکان گریه میکنند و قانون انسانها را میجود و احتمالن به خارج از فرانسه تف میکند و فریاد میزند ما شما را نمیخواهیم ! آنها خونین و مالین و با استخوانهای شکسته و شکنجه شده در درونشان و البته با ظاهری سالم شاید با کوله بارهای کهنه یشان کشان کشان پشت غبارها محو میشوند . این هم دنیای غرب دمکراتیک و لیبرال !. به یک گل فروشی رفتم که سرعت رشد گلها را با موسیقی تند کرده است و رشد آنها با موسیقی والس مانند رقصی جاودانه خستگی این مسافرت را از تنم پاک میکند ! در حال لذت بردن بودم که سربازی خاک آلوده و خونین - در حال احتضار از در وارد شد و آخرین لایکش را به طرف گلهای رقصان پرتاب کرد- بر زمین افتاد و نفس آخرش را کشید و در کف گلفروشی مرد و خرونش وارد کفشور شد - مرد گلفروش دسته های آپلونیای گوشتخار بزرگی را که از ریشه در آورده بود با یک چاقوی بزرگ شکاری در دست دیگرش آورد - لباسش یک فراگ با کلاه سیلندر بود به من لبخند وسیعی تحویل داد و کنار جسد شرباز نشست -گفت: جسدها همیشه گلدانهای خوبی برای آپولونیاهای بزرگ هستند !- آنها را خوب تغذیه میکنند ! و با چاقوی شکاری سینه ی سرباز را شکافت و ریشه آپولونیا را درون سینه سرباز مرده کاشت ! و من بهت زده چشمانم او را همراهی کرد - فکر کردم وقتش رسیده به برج باز گردم و کمی در دنیای واقعی به موسیقی رچمنینف گوش کنم جزیره ی مرگش گزینه خوبی است!.پس آنجا را ترک کردم و گلفروش با دستان خونین و لبخندی از لایک من تشکر کرد ! و بلند فریاد زد : دفعه بعد کامنت هم در دفتر مغازه بنویسید ! ما همیشه از همراهان استقبال میکنیم و من میدانستم تمامش یک نمایش ماهرانه بود !.
*******************************************
نویسنده :ضربان تاریک به تاریخ 4. آذر .99
نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)
تاریخ: 4. آذر .1399
این مجموعه داستانها از سفرهای هر روزم در اینستاگرام و پیجها یا صفحاتی که فالو یا دنبال کردم ,به همراه جریان سیال ذهن و کشفیات جهان درونی و روانشناختی ام و معاشرتم با دوستان و مکمالمه های ناگهانی با دنبالکندگان یا دنبال شوندگان و یا با هر شخصی که با او دردایرکت یا اتاق صحبت , کمی گپ و گفتگو داشته ام شکل گرفته است و در آینده به صورت کتاب یا قالب دیگری به مجموعه ای تبدیل خواهد شد . نام سفرهای سندباد در اینستاگرام ! , را برای این مجموعه نوشته ها انتخاب کردم .شما را به خواندن نخستین داستان از این مجموعه روزنگار یا گاهی نگار, دعوت میکنم.
نخستین سفر
از دیروز شروع میکنم - عصری بارانی در بالای برج خودم, مشرف به جنگلهای هیرکانی, البته میدانید که داستانها محل فخر فروشیها نیست , این برج یک محل مجازی داستانی و یک موقعیت روایی است, کشتی سفری که همه ی داستانها از آن شروع میشود یا دست کم با قالیچه ی پرنده از آنجا . به سرزمین اینستاگرام سفر کردم , میدانید که این سفرها مانند گذر از کوه و جنگل و آن چراغ قدیمی که میمالیدمش و غول چراغ از آن بیرون می آمد نیستند , البته هنوز آن چراغ جادو را همراه دارم!- این سفری ناگهانی با قرار گرفتن در لحظه های افراد یا مکانهاست ! , بعضیها آن را اتلاف وقت میدانند ولی تا زمانی که جهان واقعیتمان هر روز خرابتر میشود ,واقعیت مجازی بهترین گزینه برای چای دم کردن ,پیدا کردن زیباترین بدنها و چشم چرانی بدون مورد قضاوت قرار گرفتن و ارضاء تمام رفتارهای بعد تاریک شخصیت انسانی است که در دنیای پیرامونی و واقعی ممنوع و غیر قابل دسترسی است ,بدون آن که مد نظر داشته باشیم در کدام کشور یا نقطه دنیا زندگی میکنیم , البته ما فعلن سفرهایمان مربوط به دنیای اینستاگرام است , اینجا نیز هنوز قوانین حضور دارند ولی بجز آن تمام هیولاها و تمام لبه های تیز کشنده و زهر آگین نیز هنوز میتوانند از قوانین بگریزند , مانند دنیای واقعی . بگذارید داستان را از دیروز عصر شروع کنم, این داستان را روی صفحه ی استوریم قرار دادم یا آن را قسمت قابل توجه ها بنامیم, بله بالای برجم مشرف به جنگلهای هیرکانی و در سوی دیگرش دریای بارانی به نظر بیکران بود که به سفری در اینستاگرام رفتم با یک فنجان داغ قهوه ارمنی , نیتن اوپوداکا یک فرد آمریکایی را میبینم که روی اسکیت یک ترانه از گروه موسیقی , فیت وود مک به نام رویا را زمزمه میکند , اسم مستعار او سگ صورت است ,مرد فقیری است که تا چند هفته پیش در یک کانتینر زندگی میکرده و با یک ماشین احتمالن قراضه که حتی اسمش هم مهم نیست, سر کار میرفته است ولی جالب یک روایداد شگفت انگیز و جادویی است که در سیاره ای دیگر به نام تیک تاک رخ داده است که البته در سیاره اینستاگرام ما هم باز تاب داشته!- او با اسکیت سر کار میرود و خیلی شاد و خندان و خیلی بی خیال آن ترانه را زمزمه کرده است و تصویرش را در حال نوشیدن یک بطری آب میوه از ناکجا آباد به دنیای تیک تاک فرستاده است در حالی که بی خبر از آن است که لحظه ای شاید مژه ی خدایی بر شانه اش افتاده باشد! و آن کلیپ کوتاه انگیزشی که در پس پرده اش میگوید غمهایت را هر جایی و در هر شرایطی که هستی, فراموش کن , انگیزه ای برای هزاران انسان غمگین و به ته خط رسیده در سیاره تیک تاک و دیگر سیارات مجازی خواهد شد!- بنابر این معجزه رخ داد ! و او در عرض دو هفته ی گذشته سبب شد تا هزاران کلیپ به سبک انگیزشی او برای شادی و دنیای احمقانه ی فقر و بی خیالی - در جهانهای مجازی بارگزاری شود و موفقیت او در جهانهای مجازی مانند پاهای اختاپوسی از مجاز خارج شد و جنبه حقیقی گرفت - او با اسنوپ داگ و حتی یکی از افراد دست اندر کار در خود گروه ترانه رویا -ملاقات کرد و فیلمی تبلیغاتی با همکاری اسنوپ داگ نیز ساخت. کمپانی ناشناس آن آب میوه ی گمنام و شاید ارزان ! ,به او یک ماشین هدیه داد با صدها بطری آب میوه مجانی و همچنین او یک خانه پنج خوابه خرید و مقداری هم پول اضافی و کافی برای بقا حیات در واقعیت زندگیش! ,دوستی از کشورهای حوضه بالکان در دنیای اینستا گرام در حالی که روی مبلش دراز کشیده بود و در حال سفر در هپروت بود! به من رسید و گفت:دیوثا خرشانسن! - گفتم :به آخر خط که میرسی یه جادو رخ میده و ادامه دادم :شایدم نده و به فنا بری . گفت: والا مال ما که گزینه دومه همیشه - گفتم: من خودمم گزینه دومم همیشه .گفتم: دنیا لبخنداشم به اونا میزنه! . این شخص از یک کشور بالکان که قبلن درگیر جنگ بود می آمد, ادامه داد وگفت: والا به خدا تو یه کشور اکسترا تخم.. به دنیااومدیم- تو یه کشور تخم..ی تر داریم زندگی میکنیم - همه جور بلا سرمون میاد - عینه خر داریم کار میکنیم تا میایم سر پا واستیم یه اتفاق میفته دوباره میشیم صفر و همیشه هم هشتمون گرو نه مونه - بعد اونا یه پست میزارن از توش پولدار میشن با اون قیافه تخم...,یه لحظه فک کردم شاید خود یارو هم میدونست چرا اسم ایدیشو گذاشته بود سگ چهره یا واقعن سگ با وفایی تو زندگیش بود! ولی خوب من میدونم که این حرفا فقط از روی عصبانیت و غرزدنه و چهره ی آدما هر چی باشه به نظر من با صفت زیبا و زشت و مخصوصن چهره ی حیوانات , محاسبه نمیشه , مخصوصن فعل خوشبختی ! البته حرفای اون دوست رو ترجمه کردم و فاصله کشوری که از زادگاهش رفته بود تا زندگیشو بسازه یک کشور بود , حرفشو که زد و تموم شد, دوباره پتو رو کشید رو سرشو مبلش با سرعت تمام رفت یه جای دیگه , میان قهوه های دم کرده و کافه ها و هنرهای زیبا تا روحش جلایی پیدا کنه!. و شاید دیگه آدما را با طبیعت پیرامون سبک سنگین نکنه , البته فایده ای هم نداره جز تخلیه روانی و خشم!