هیزمها خشک نمیشوند !اصلن خیس نیستند که خشک شوند !یخ زده اند به ضخامت یک ته استکان کلفت!- مجبورم چراغ قدیمی علائدین را روشن کنم !- خیلی سال است که خودعلائدین را در میان سفری که دیگه خاطرم نیست گم کرده ام و چراغ زنگ زده اش را مانند شئی متروکه از خاطره ای متروکه تر فقط به دنبال میکشم!- شاید وقت آن است که در این سرمای زمهریر کوهستانی در این بلندای زیبا - امتحانش کنم شاید غول درونش مرده باشد و چراغ مملو از گاز بوتان برای روشنایی و گرما بی امان بسوزد و این زیبایی سپید پوش زمهریر را برایمان به حلقه آخر دوزخ دانته تبدیل نکند !-امیدو ارم این میز و صندلی چوبی کهنه در این فضای مجازی همانقدر روحم را تسخیر کرده باشد که من واقعیتش را تسخیر کرده ام یعنی مفهوم یک فرارا را ! - کبریت را میکشم و در برابر سوراخ زنگ زده ی چراغ نگهش میدارم و صدای کوران سرما شعله را به چموشی میکشد و خاموش میشود - عجب پس غول نمرده است و شاید هزارها است که مرده است و دیگر جسدی هم ندارد - شاید خواب است آن هم در این چراغ کوچک ! - ذهنم از سرمای مجازی دو دو میزند - چراغ ملقمه ای است از بهم ریختگی یک زندگی نا مطمئن در جهانی نیمه مادی میان مجاز و واقعیتی نامطمئن . چراغ را میان همین یک لا پتوی نازکی که دارم در میان دستهایم میپیچم و زنگارش را به دقت نگاه میکنم روی بدنه زنگ زده چیزی نوشته شده مثل یک خط از اورادی نا خوانا که درونم بی صدا آن را میخوانم و تکرار میکنم! - چراغ را به گوشه ای در کنار اجاق کم سو با آن زغالهای در حال خاموش شدن پرتاب میکنم و نگاهم را به دنبال افتادن چراغ در اتش میفرستم و زغالهایی که زیر بدنه سنگین آن چراغ له میشوند و خاموش ! - و وقتی نگاهم به مرکز اتاق باز میگردد - اول گوشهایم صدای خم شدن و ترق ترق چوبهای کف را شنیده اند و سپس یک شئی براق در مرکز اتاق روبروی صندلی چوبی تناب پیچم و من پتو پیچ از سرما در حالی که قالیچه ی پرنده را از سرما بر زانوانم انداخته ام ظاهر شده است و من هیبت به احتضارم را از آن سرما در آن آینه ی فلزی میبینم و با آن چشمان ورم کرده در سرما در آن آینه ی تمیز سرد دقیق میشوم !- مرا چه رخ داده است ؟!. آیا مرگ رخ باخته- به هنر گرویده است که چنین مجسمه گون ظاهر میشود یا غول با گذشت زمان به چنین منشور فلزی صیقلی و آینه واری بدل گشته است ؟- هیچ نمیدانم حتی به چشمانم هم اعتمادی نیست شاید انسانی از آنجا عبور کرده و آن را کاشته است و شاید یک علاقمند به فیلمهای استنلی کوبریک -من سرما زده تنها را به بازی گرفته است تا درد تنهایی من را بفریبد! - ولی باز هم این رخداد در من انرژی دمیده است !- امیدوار شدم که بازیی در پیش است اگر در دنیای موازی -من دیگری به فکر مجسمه سازی و ارتباط با یک سندباد تنهای مانده از داستانهای دیگری نباشد!- خلاصه درون اجاق کهنه دیگر ذغالی سو سو نمیزند فقط خاکستر مانده برای نشان دادن خاموشی آتش و به رخ کشیدن پایان و یا امتداد سرمای سهمگین شبانه! این برج بلند فلزی را دور میزنم هنوز از حضور ناگهانی یک میهمان ناخوانده میترسم شاید اگر آتش پرتو گرما بیفکند او را نیز برای ماندن در آن شب در پیش و سرد دعوت به همنشینی کنم - ولی حالا چوب خشک میخواهم !- به بیرون میروم در مقاومت میکند اصرار دارد یخ پشت در را گرفته و من یقه اش را میگیرم و در دل میگویم بیشرف به کناری رو زندگیم در خطر است!- و با خشونتم کمی ناله میکند و کنار میرود ! و سیلی سرما بر صورتم نمینشیند !- خوب صورتم را پوشانده ام ولی چشمهایم میسوزد! پای در برف میگذارم درختی آن سوتر زیر بارش خمیده شده است به آن سو میروم درخت تناور است و شاخه ها تناورتر -مگر با این دست خالی میشکنند این زورمندان چسبیده بر اصالت تنه ای زخیم!- از بخت است یا یاری نادیده ها زیر برف پایم به شاخه ای میگیرد که زیر برف مدفون است- گویا شبی که برف سنگین شده آن را شکسته و دفن کرده - بیرونش می آورم نبش قبرش میکنم از زیر آن برف سپید خاموش و قهوه ای است - به سلامتی سالهاست که مرده است و خشک!- جانم را نجات میدهد آنقدر بزرگ است که زحمت زیادی میکشم تا آن را با پاهای یخ زده تکه تکه کنم و بزرگترین تکه اش را درسته در اجاق بچپانم !- منشور بلند فلزی تمامیتم را آینه گون دنبال میکند !- و بی احساس بر جایش میان اتاق هنوز نشسته است - مردی از درون اتاق عبور میکند میگوید این آخرین بار در هلند دیده شدکه؟!- میگویم این ششمین ستون است در اتاق خانه کوهستانی من - فقط برای من ظهور کرده است و زبان هم ندارد- فقط نگاه میکند !.
به هر زحمتی بود در سکوت منشور غول پیکر آهنی ساکت و اجاق کهنه آتش افروختم بر آن کنده که با هزار زحمت -سوختن را آغاز کرد- به صندلیم باز گشتم و خسته ومست از گرمایی که خواهد تراوید به انعکاسها نگاه کردم - در دریچه آینه گونش آتش کرده ای را دیدم که مرمت شده است و نزورات بر پیکره اش ریخته اند و در طاقچه هایش خواسته های و التماسها - پارچه پیچ دعا میخوانند و آتشکده خاموش بر دشتی نشسته است و خوابی سنگین میفرسایدش !- و آن سوترکلیسایی را جنگل بلعیده بود و در محراب درختی به درگاه مقدسات دعا خوان رشد میکرد !-و نهنگی به مجسمه آزادی نزدیک میشد ! و زنی درون خودش کوچک میشد تا تابلوی نقاشی باشد!-قلعه ای گرد و کهن در کویر شنی به خواب هزارها رفته بود و قصه گویی آرام با صدای باد داستانش را تکرار میکرد و مانالیت فلزی ناگهان سخن گفت یا شاید من تصور کردم سخن میگوید - تصویر خود را میان زباله ها - میان مرگ نهنگها - میان آنفلونزای حاد مرغان مهاجر - میان قبرستان مردگان کرونا و عزاداران دوردستش - در هواپیمایی - در کیف دستی یک مرد مهاجر - در سوء تغذیه ی یک کودک آفریقایی - در دادگاه مردی بی گناه در اخراج یک انسان از زمین - در تاراج مریخ در جنگهای مذهبی میان قبایل فضایی و لبخند من در برابرم در آینه ی مجهولاتش نقش بست و تکرار شد و در دوردست اتاق پشت تمام فضای خالی سرد پنهان شد و رفت و صدای ترق ترق چوب تر مرا به نوشیدن یک چای زغالی پرتاب کرد!.
**************************************************
ضربان تاریک 20.آذر . 1399
نویسنده: ضربان تاریک (رامبد.ع.فخرایی)
تاریخ: 4. آذر .1399
این مجموعه داستانها از سفرهای هر روزم در اینستاگرام و پیجها یا صفحاتی که فالو یا دنبال کردم ,به همراه جریان سیال ذهن و کشفیات جهان درونی و روانشناختی ام و معاشرتم با دوستان و مکمالمه های ناگهانی با دنبالکندگان یا دنبال شوندگان و یا با هر شخصی که با او دردایرکت یا اتاق صحبت , کمی گپ و گفتگو داشته ام شکل گرفته است و در آینده به صورت کتاب یا قالب دیگری به مجموعه ای تبدیل خواهد شد . نام سفرهای سندباد در اینستاگرام ! , را برای این مجموعه نوشته ها انتخاب کردم .شما را به خواندن نخستین داستان از این مجموعه روزنگار یا گاهی نگار, دعوت میکنم.
نخستین سفر
از دیروز شروع میکنم - عصری بارانی در بالای برج خودم, مشرف به جنگلهای هیرکانی, البته میدانید که داستانها محل فخر فروشیها نیست , این برج یک محل مجازی داستانی و یک موقعیت روایی است, کشتی سفری که همه ی داستانها از آن شروع میشود یا دست کم با قالیچه ی پرنده از آنجا . به سرزمین اینستاگرام سفر کردم , میدانید که این سفرها مانند گذر از کوه و جنگل و آن چراغ قدیمی که میمالیدمش و غول چراغ از آن بیرون می آمد نیستند , البته هنوز آن چراغ جادو را همراه دارم!- این سفری ناگهانی با قرار گرفتن در لحظه های افراد یا مکانهاست ! , بعضیها آن را اتلاف وقت میدانند ولی تا زمانی که جهان واقعیتمان هر روز خرابتر میشود ,واقعیت مجازی بهترین گزینه برای چای دم کردن ,پیدا کردن زیباترین بدنها و چشم چرانی بدون مورد قضاوت قرار گرفتن و ارضاء تمام رفتارهای بعد تاریک شخصیت انسانی است که در دنیای پیرامونی و واقعی ممنوع و غیر قابل دسترسی است ,بدون آن که مد نظر داشته باشیم در کدام کشور یا نقطه دنیا زندگی میکنیم , البته ما فعلن سفرهایمان مربوط به دنیای اینستاگرام است , اینجا نیز هنوز قوانین حضور دارند ولی بجز آن تمام هیولاها و تمام لبه های تیز کشنده و زهر آگین نیز هنوز میتوانند از قوانین بگریزند , مانند دنیای واقعی . بگذارید داستان را از دیروز عصر شروع کنم, این داستان را روی صفحه ی استوریم قرار دادم یا آن را قسمت قابل توجه ها بنامیم, بله بالای برجم مشرف به جنگلهای هیرکانی و در سوی دیگرش دریای بارانی به نظر بیکران بود که به سفری در اینستاگرام رفتم با یک فنجان داغ قهوه ارمنی , نیتن اوپوداکا یک فرد آمریکایی را میبینم که روی اسکیت یک ترانه از گروه موسیقی , فیت وود مک به نام رویا را زمزمه میکند , اسم مستعار او سگ صورت است ,مرد فقیری است که تا چند هفته پیش در یک کانتینر زندگی میکرده و با یک ماشین احتمالن قراضه که حتی اسمش هم مهم نیست, سر کار میرفته است ولی جالب یک روایداد شگفت انگیز و جادویی است که در سیاره ای دیگر به نام تیک تاک رخ داده است که البته در سیاره اینستاگرام ما هم باز تاب داشته!- او با اسکیت سر کار میرود و خیلی شاد و خندان و خیلی بی خیال آن ترانه را زمزمه کرده است و تصویرش را در حال نوشیدن یک بطری آب میوه از ناکجا آباد به دنیای تیک تاک فرستاده است در حالی که بی خبر از آن است که لحظه ای شاید مژه ی خدایی بر شانه اش افتاده باشد! و آن کلیپ کوتاه انگیزشی که در پس پرده اش میگوید غمهایت را هر جایی و در هر شرایطی که هستی, فراموش کن , انگیزه ای برای هزاران انسان غمگین و به ته خط رسیده در سیاره تیک تاک و دیگر سیارات مجازی خواهد شد!- بنابر این معجزه رخ داد ! و او در عرض دو هفته ی گذشته سبب شد تا هزاران کلیپ به سبک انگیزشی او برای شادی و دنیای احمقانه ی فقر و بی خیالی - در جهانهای مجازی بارگزاری شود و موفقیت او در جهانهای مجازی مانند پاهای اختاپوسی از مجاز خارج شد و جنبه حقیقی گرفت - او با اسنوپ داگ و حتی یکی از افراد دست اندر کار در خود گروه ترانه رویا -ملاقات کرد و فیلمی تبلیغاتی با همکاری اسنوپ داگ نیز ساخت. کمپانی ناشناس آن آب میوه ی گمنام و شاید ارزان ! ,به او یک ماشین هدیه داد با صدها بطری آب میوه مجانی و همچنین او یک خانه پنج خوابه خرید و مقداری هم پول اضافی و کافی برای بقا حیات در واقعیت زندگیش! ,دوستی از کشورهای حوضه بالکان در دنیای اینستا گرام در حالی که روی مبلش دراز کشیده بود و در حال سفر در هپروت بود! به من رسید و گفت:دیوثا خرشانسن! - گفتم :به آخر خط که میرسی یه جادو رخ میده و ادامه دادم :شایدم نده و به فنا بری . گفت: والا مال ما که گزینه دومه همیشه - گفتم: من خودمم گزینه دومم همیشه .گفتم: دنیا لبخنداشم به اونا میزنه! . این شخص از یک کشور بالکان که قبلن درگیر جنگ بود می آمد, ادامه داد وگفت: والا به خدا تو یه کشور اکسترا تخم.. به دنیااومدیم- تو یه کشور تخم..ی تر داریم زندگی میکنیم - همه جور بلا سرمون میاد - عینه خر داریم کار میکنیم تا میایم سر پا واستیم یه اتفاق میفته دوباره میشیم صفر و همیشه هم هشتمون گرو نه مونه - بعد اونا یه پست میزارن از توش پولدار میشن با اون قیافه تخم...,یه لحظه فک کردم شاید خود یارو هم میدونست چرا اسم ایدیشو گذاشته بود سگ چهره یا واقعن سگ با وفایی تو زندگیش بود! ولی خوب من میدونم که این حرفا فقط از روی عصبانیت و غرزدنه و چهره ی آدما هر چی باشه به نظر من با صفت زیبا و زشت و مخصوصن چهره ی حیوانات , محاسبه نمیشه , مخصوصن فعل خوشبختی ! البته حرفای اون دوست رو ترجمه کردم و فاصله کشوری که از زادگاهش رفته بود تا زندگیشو بسازه یک کشور بود , حرفشو که زد و تموم شد, دوباره پتو رو کشید رو سرشو مبلش با سرعت تمام رفت یه جای دیگه , میان قهوه های دم کرده و کافه ها و هنرهای زیبا تا روحش جلایی پیدا کنه!. و شاید دیگه آدما را با طبیعت پیرامون سبک سنگین نکنه , البته فایده ای هم نداره جز تخلیه روانی و خشم!